۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

هوای امام زاده

صبحانه ام را که خوردم کارتن هایی که از چند روز پیش گوشه ی انبار قایم کرده ام را بیاورم بالا و یکی یکی کتابهایم را بچینم داخلشان. بعد چند دست لباس بردارم. از میان حوله ها آن نارنجی از همه بهتر است. کمی پوست را خراش می دهد اما جذب آبش خوب است و می شود با همان اندازه کوچکش کل بدن را خشک کرد. شناسنامه و کارت ملی، کارت پایان خدمت را هم بردارم بقیه مدارک بماند برایش. نیازی ندارم بهشان وقتی فقط خودم باشم و خودم.فیلم هایم را از کشوهای میز تلویزیون آزاد کنم و بچینمشان توی کیفی که از انباری پیدا کرده ام. بقیه هم که توی هارد یک ترابایتی ام تلنبار شده اند و حملش آسان است. اصلا کاش می شد همه چیز را صفر و یک کرد و ریخت توی یک هارد چند ترابایتی. کاش می شد مثل آقای اندرسون همه چیز را صفر و یک دید. لحظه های خوب را برگرداند و کپی کرد و نشاند جای بیت های خرابی که همینطور عین غده های سرطانی بزرگ و بزرگتر می شوند و همه ی حافظه را خراب می کنند. اما می دانید می شود حافظه را از ازل تا ابد بازیابی کرد؟ می دانید می شود اگر بخواهید هر چیزی را که پاک شده برگرداند. حالا گیرم نه کامل، اما چه فرقی می کند؟ برای ویرانی، همین ترک های کوچکِ پای ستون کافیست. مهم این است چه قدر عمق داشته باشند.

درِ خانه را ببندم و ماشینِ تا خرخره پر از کتاب و گذشته را برانم سمت خانه ی یک دوست. کتابهایم را امانت بدهم و بگویم که لیستش را دارم و بعدا عین همین ها را تحویل می گیرم و از حالم بفهمد که دروغ می گویم و لیستی در کار نیست. انگار که بچه ات را بسپاری به فامیل و بگویی که مراقبش باش تا برگردم و بدانی که بر نمی گردی. بچه ات از نگاهت بخواند و فریاد بزند، جیغ بکشد و بی قراری کند و تو فقط پشت کنی و بروی. بعد سوار ماشین بشوم و همینطور بروم تا دورترین جایی که می شود. تا آنجایی که ماشین دیگر نا نداشته باشد و نفسش ببرد و من، رفیق نیمه راه بشوم و بروم و بروم تا نزدیک ترین آبادی و آنجا بساطم را گوشه ی امامزاده پهن کنم و بگویم که نذر دارم خادم آقا باشم و خلاص.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر