۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

گوزینش یا آلت را در غسل با کدام طرف بشورند بهتر است؟

میخواستم این پست را ویرایش کنم اما فرصتش نیست در ثانی دارد از دهن می افتد فلذا منتشر کردم
نیم ساعتی ست در هسته گزینش منتظر اجازه ی شرفیابی هستم. تلویزیون سی و چند اینچ دارد فوتبال دیشب را تکرار میکند. هوا اینجا حسابی  خنک است و از گرمای بیرون خبری نیست. واحد های مختلفی اینجاست. واحد تحقیقات، واحد ارزیابی، مدیریت، مصاحبه برادران، مصاحبه خواهران و چند اتاق دیگر که فعلا از دید من پنهانند. منشی یا مسئول دفتر بر خلاف معمول یک مرد است. قیافه ی معمولی دارد و بین ابروهایش جای مهر افتاده. به شدت خوابش می آید و عملا دارد چرت میزند. چرتش را پاره میکنم و میپرسم: که حضرت مصاحبه کننده تشریف دارن؟ که جواب میدهد بله. مصاحبه دارند. مثل اینکه کسی زودتر از من رسیده است. هر از گاهی چند زن با لباسهای کاملا یک شکل می آیند و می روند. چادر، مانتوی سبز تیره و مقنعه ی کمی روشن تر.شبیه آنهایی که توی ون نشسته اند و به ملت گیر میدهند. یکی شان فردی را که من نمیبینم صدا میزند و بعد رو به یک در میکند و میگوید" نیستن حاج آقا" خب رئیسشان کشف شد. احتمالا مردی با کت و شلوار خاکستری و پیرهن سفید با یقیه ی آخوندی. شکمش هم که ندیده پیداست چند ده سانتی در آفساید است.
وسایل و تجهیزات خوبی دارند و در واقع از هر چیزی بهترینش را. وسایلی که ما برای داشتنش علی رغم نیاز زیادمان باید کلی گردن کج کنیم و خایه بمالیم. از دستگاه کپی و تلویزیون بگیر تا آب سرد کن دیجیتالی و ست کامل مبلمان اداری با کلی صندلی اضافه و البته آدم های اضافه
یک واحدی دارند به نام واحد تحقیقات.به این فکر میکنم که روال کاری اش چطور است؟ مثلا اسم من را میدهند میگویند برو تحقیق کن! و او میرود سرش را میکند توی زندگی من که یک چیزی پیدا کند؟ با پدر و مادرم آشنا میشود.شهرم را یاد میگیرد. کجا درس خوانده ام.با چه کسی ازدواج کرده ام.. عجالتا آمدند بیرون.بماند برای بعد از مصاحبه...

همین حالا از گزینش آمدم بیرون- نشسته ام توی تاکسی و فکرم پر از چیزهایی است که میتوان درباره این تجربه ی منحصر بفرد نوشت
اما اگر بخواهم خلاصه کنم گزینش من چند مرحله داشت: آشنایی، موعظه، سئوال، ناامیدی، هشدار و موعظه
آشنایی که به بچه ی کجایی و پدر و مادرت چه کاره اند و در کودکی کی و کجا گوزیده ای و آخرین بار کی جلق زده ای گذشت. بعدش موعظه شروع شد که همه ی جوابهای ما در قرآن آمده و ما از قرآن دور شده ایم که این وضعمان است و من نوعی  بلد نیستم آدم باشم،  قرآن  چه گناهی کرده و هر روز بشین فلان سوره را بخوان و یادداشت بردار و قال صادق که فلان و قال باقر که بهمان.  وعظ که تمام شد و آقا از منبر پایین آمد سوالات و بازجویی شروع شد. اصول دین کدام است؟ حالا فروع دین؟ خب چه فرقی دارند؟ نماز واجب چند تاست؟ وضو بگیر ببینم! و هر چه جلو میرفتیم امیدش به رستگاری ام را میدیدم که در دوردست ها گم میشد و هی سرش را تکان میداد که : تو که پسر خوبی بودی! خوب گوش میدادی و همه ی حرفهای مرا تایید میکردی! حالا پس چرا ایتو؟؟!! آخر آدم تعداد آیه های قرآن را که دیگر بلد است!
کم کم داشت خنده ام میگرفت از اوضاعی که پیش رو بود. از اینکه این آدمها چه قدر تنها هستند در این جامعه اسلامی!! اینکه تا یکی را پیدا میکنند شروع میکنند از لذت ها و اعجاز قرآن برایش می گویند و یارو که من باشم سرم را تکان میدهم و تعجب میکنم و این بنده ی خدا فکر میکند که بله دیگر یک گوش مومن پیدا کرده ام. ولی زکی برادر. اگر تو آن ور میز نبودی و من اینور برای حرفهایت تره هم خورد نمیکردم چه برسد به تایید.حالا هم که سوالاتت را با جاهلی و لودگی جواب میدهم دلم برایت میسوزد که میبینی ای بابا این هم که مثل بقیه تو زرد از آب درآمد و آنوقت توجیهاتت شروع میشود. اینکه جامعه اوضاع خوبی ندارد و مردم همه از دین زده شده اند و من حق میدهم که اینطور باشد(ندهی میخواهی چه کا رکنی؟) ولی دین جیزهای خوب زیاد دارد(البته!! عن هم فوایدی دارد) و اراجیفی مثل این و من باز تاییدت میکنم و میگویم باشد! اصلن تو خوب! تو مومن! ولم میکنی بروم؟ ساعت چهار است و نهار نخورده ام یعنی از صبح چیزی نخورده ام چون این دین مسخره ای خوب تو گفته است امثال تو روزه اند و امثال من نباید مقدمات تحریک معده ی مبارکتان را فراهم کنیم والا چوب توی آستینمان می کند همین دین مهربان تو .
و حالا نوبت هشدار است.ورقه های روی میزش را بالا و پایین میکند و میگوید: بریم سر اصل مطلب. آها... اینجا آنجایی است که میتواند زهرش را بریزد و بگوید اینطوری هستی؟! دیگر نباش و آنطوری باش. و البته باز به تخمم هستی بنده ی خدا. چون به این شغل زپرتی ات هم احتیاجی ندارم و بعد یکهو خلع سلاح میشوی. یکهو تمام آن هسته ی گزینشت  از داخل تهی میشود و من توی دلم فقط میتوانم به تو و دبدبه ات بخندم. میفرماید: گزارش داده اند خیلی آدم مذهبی نیستی و حرفها و اعتقاداتت را خیلی راحت میزنی. خب؟! دیگر نزن. باشد نمیزنم! و دوباره وعظ شروع میشود. اما اینبار می شود جای خالی برقی که اول مصاحبه در چشمانش بود را دید. میشود دید که اینها را میگوید که خودش را دلداری بدهد. میگوید که یادش برود این یکی هم مثل ده ها و صدها نفر دیگر، دین به تخم اش هم نیست و آمده اینجا ما را منتر خودش کند و برود و البته کاری هم از دست ما بر نمی آید.
تاییدهایم که تمام شد برایم آرزوی موفقیت کرد و دستم را به گرمی فشرد و گفت انشاالله برای دفعه ی بعدی آماده تر باشم  و باز گفتم چشم و خدا نگهدار. بیرون که امدم به این فکر میکردم آن روزی که بخواهم از این کار کذایی بیایم بیرون می آیم اینجا و مینشانمش پشت میز و میگویم : حالا بگو!! و آن وقت تمام انچه که بیرون از آن دنیای شاد و روحانی و مدینه ی فاضله ای او دارد اتفاق می افتد  را با پتک توی سرش میزنم تا بداند انچه جامعه را به گند کشیده دوری از قرآن نیست، بلکه قرآنی است که از بچگی با چسب دوقلو به ما چسبانده اند و از آن موقع تا حالا جایش حسابی چرک کرده و عفونت از هر سوراخش میزند بیرون و من و امثال من حاضریم برایش تا قطع عضو مربوطه هم برویم بلکه زندگی مان را نجات بدهیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر