۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان شاعر قرن پنجم هجری، متولد لاهور است، اگرچه اصلیتی همدانی دارد. در دوره ی شاهان غزنوی می زیسته و ارتباط نزدیکی با دربار داشته است. زمانی در معیت شاهزاده ی غزنوی سیف الدوله به هندوستان می رود اما زمانی که پدر بر پسر غضب می کند او نیز به همراه ملازمان به زندان می افتد. البته به گفته ی خود او حسادت اطرافیان نیز بی تاثیر نبوده است. پس از ده سال تحمل زندان آزاد می شود، حتی به امیری یکی ازولایات می رسد اما دوباره و باز هم به خاطر غضب شاه به زندان می افتد. پس از هشت سال از زندان آزاد می شود در حالی که شصت و چند ساله است. در نهایت پس از تحمل سالهای طولانی حبس و بهره ای اندک از آزادی در هشتاد سالگی از دنیا می رود.

اشعار سعد به دو دسته مدحیّات و حبسیّات تقسیم می شود که حبسیّات او از کمیاب ترین و زیباترین انواع شعری در ادبیات فارسی ست.

دوش در روی گنبد خضرا                  مانده بود این دو چشم من عمدا[1]
لون انفاس داشت پشت زمین            رنگ زنگار[2] داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز دُرّ یتیم[3]                 پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینهِ رنگ عیبه ای[4] دیدم                  راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم               کامد از اختران همی پیدا
افسری[5] بود بر سر اکلیل[6]                  کمری داشت بر میان جوزا[7]
راست پروین[8] چو هفت قطره ی شیر                بر چکیده به جامه خضرا[9]
فَرقَدان[10] همچو دیدگان هِزَبر             شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش[11]                شد گریزان چون رمه ز ظبا[12]
همچو من در میان خلق، ضعیف          در میان نجوم، نَجم سُها[13]
گاه گفتم که مانده شد خورشید          گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک         که نه این می بجنبد اَندَروا[14]
من بلا را نشانده پیش و بدو              شده خرسند، اینت! هول و بلا
همت من همه در آن بسته                که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر                بند بر پای من چو اژدرها
ناله ی زار کرد نتوانم                       که همه کوه پر شود ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چَندان              کز دل سنگ بر دمید گیا
....
در غم زال، مادری که شده است                      از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم              کرده کافور دیدگان ز بُکا[15]
من بر این گونه مانده در فریاد                        زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد             با که کرده است خود زمانه وفا؟

--------------------------------------------------
[1] به‌عمد؛ باقصدونیت
[2] ماده‌ای سمّی به رنگ سبز،اکسید مس.
[3] کنایه از مروارید بزرگ است که یک دانه تنها در صدف باشد.
[4] جامه دان ،صندوق
[5] کلاه
[6] نام یک صورت فلکی کوچک درنیمکره شمالی به شکل نیم دایره ای است که یادآور یک تاج می باشد
[7] صورت فلکی دو پیکر
[8] صورت فلکی پروین که از هفت ستاره تشکیل شده است
[9] کنایه از آسمان
[10] دو ستاره ی درخشان در صورت دب اصغر و به فارسی دو برادران گویند
[11] هفت ستاره در آسمان است که قسمتی از صورت فلکی دب اکبر را تشکیل می‌دهند
[12] آهو، غزال
[13] ستاره  معروف باریک در بنات النعش. کم سو و ناپیدا
[14] آویخته، آویزان، معلق
[15] اشک ریختن، گریستن، گریه کردن . (غیاث ) (آنندراج ). ستاره ای است ریزه ...

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

علم بهتر است یا علوم

به خودم که نگاه می کنم و دانشم را که می سنجم در باره ی همه چیز کمی میدانم. ریاضی و فیزیک را به لطف رشته ام در دبیرستان بلدم و کم و بیش نسبیت انیشتن را می فهمم. حتی می دانم سیاهچاله چیست و چرا به وجود می آید. اما نمی توانم یک مطلب درست و درمان درباره ی نجوم و یا فیزیک برایتان بنویسم.موسیقی را به لطف ته صدایی که دارم از بچه گی می شناختم و علاقه داشتم. حتی در دوران دبیرستان رفتم و یک کمانچه خریدم. اما امروزِ روز از شناختن یک ریتم ساده عاجزم. البته شاید بتوانم با کلی زمزمه و آزمون و خطا بگویم که چه دستگاهی دارد اجرا می شود یا بگویم این چه سبکی ست که دارند می نوارند اما باز هم موسیقی را آنطور که باید یاد نگرفتم.ادبیات؛ ادبیات را از بچه گی دوست داشتم یعنی نه اینکه خود جوش باشد،خیر؛ در واقع تاثیرات یک عشق یکطرفه بود به دختر یکی از خانواده های فامیل. به ناگهان علاقمند هر چیزی شدم که بویی از فراق و دوری داشت. تشنه ی هر نوشته ای که فریاد از بی وفایی یار می زد و پر جفایی روزگار را نکوهش می کرد و این وسط چه چیزی بهتر از شعر کلاسیک. چه چیزی بهتر از حافظ. چه عشقی زیباتر از سعدی. و کیست که نداند ادبیات گرفتار می کند. بعدها رمان خوان هم شدم. البته کتاب را همیشه دوست داشتم اما رمان را از دبیرستان شروع کردم و در دانشگاه هم ادامه اش دادم.بعد از مدتی و به سیاق اکثر رمان خوانان به فکر نوشتن داستان افتادم. چند بار هم در کارگاه داستان دانشگاه شرکت کردم. نیمچه داستانی هم نوشتم اما هیچکدام چیز دندان گیری نبود. حالا هم که این سطور را می نویسم خودم را کم و بیش ادبیاتی می دانم؛ اکثر کتابهایی که خوانده ام رمان و شعر است و یا ربطی به ادبیات دارد اما اگر بپرسید صفت مفعولی در ادبیات چیست و یا ماضی التزامی به چه نوع فعلی می گویند عاجزم از پاسخ. بگویید بنشین یک چند خط درباره ی تاریخ ادبیات بنویس نمی توانم. بپرسید مولوی شاعر چه قرنیست کمی فکر می کنم و بازهم مرددم که قبل از سعدی بوده و یا بعد از او.و اما فیلم؛ فیلم را از دوران بعد کنکور شروع کردم به دیدن. پسرعمه ی داشتم که با هم درس می خواندیم و کنکور را که دادیم بیکار شدیم و چه کاری بهتر از فیلم دیدن. فیلم های ویدیو کلوپ های محل یکی یکی تمام می شد و ما هنوز وقت داشتیم که تلف کنیم. اواخر به رکورد روزی شش فیلم رسیده بودیم و از برکات این همه فیلم دیدن، این بود که فکر می کردم بهترین بازیگر سینما نیکلاس کیج است و بهترین فیلم هم "فیس آف" . بعدها در دانشگاه همین رویه را ادامه دادم. به اتفاق هم کلاسی ها و دوستانی که پیدا کرده بودم تا صبح فیلم می دیدیم و ساعت های بعد هم  به حرف زدن درباره فیلم، فلسفه بافی و شرح و تفسیر می گذشت. حتی مدتی مسئولیت پخش فیلم را در دانشگاه به عهده گرفتم وسعی در تغییر ذائقه ی جماعتی کردم که اخراجی ها برایشان بهترین فیلم تاریخ بود. اما با این همه اگر از من بپرسید دکوپاژ یعنی چه بهترین جوابی که می توان بدهم اینست که مربوط به فیلمسازیست یا اگر بگویید موج نوی سینمای ایران با چه کسی شروع می شود جواب خیلی روشنی نخواهید گرفت .حالا همین توضیحات را می توانید به جای اندک مطالعه ام از تاریخ،سیاست، فلسفه، روانشناسی و هنر بگذارید. همین دریای به وسعت چند سانت معروف. البته منکر این نیستم که دانستن تمام این موارد می تواند منِ نوعی را به انسانی چند وجهی تبدیل کند که در نگاه به هر امری وجهی را می بیند که شاید متخصصان آن امر نبینند اما باید دانست که این پذیرای همیشگی برای هر چه که رنگی از علم و دانش دارد نمی تواند تا همیشه ادامه یابد. باید جایی، روزی، زمانی به راهی رفت که خطوطش پیچیده در دیگر راه ها نباشد. البته که از همپوشانی علوم و فنون گریزی نیست اما حرف به راه خود رفتن حرف دیگریست.
 و حالا امروز که شبکه های اجتماعی را می بینم به یاد راهی تا به حال رفته ام می افتم. ملغمه و دریای از مطالب متنوع و مختلف. یکی از ادبیات می نویسد و دیگری از لیبرال دموکراسی، دوست عزیزی از جامعه شناسی می نویسد و یکی دیگر از س.کس و روانشناسی. البته که بد نیست خواندن و دانستن  اما مهمتر از آن چه خواندن است و چگونه دانستن.

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

گریه کن گریه قشنگه

ما را از طرف مدرسه برده بودند مشهد. اول راهنمایی بودم. مدرسه مان از این مدرسه های نمونه دولتی بود که کلی بچه از شهر و روستا تویش جمع می شدند و کلی بودجه داشت برای خرج کردن. انصافا هم بهمان خوش گذشت. رفتنی از راه شرق رفتیم که شهرهایش خیلی یادم نیست، یعنی بیشترش کویر بود و بایر که یادم نمانده اما برگشتنی گرگان و ناهارخوران و لب دریا و ساری و خلاصه نوار شمالی را گشتیم و برگشتیم خرم آباد.
اما حرفم اینها نیست. مشهد که بودیم، هر شب ما را حوالی دو و سه بیدار می کردند که برویم حرم برای زیارت. می گفتند خلوت تر است و راحت تر می شود به ضریح رسید. ما هم نمی دانم به خاطر شب زنده داری اش بود یا شوق زیارت! تا همان ساعت هم نمی خوابیدیم و به محض فرمانِ حرکت جلوی ماشین حاضر به یراق می ایستادیم. البته از آن همه ی صحن و حرم بیشتر زرق و برق و فضایش ما را می گرفت تا معنویتش؛ یعنی خب در آن سن معنویت اصلا برایمان بی معنی بود. می رفتیم و می آمدیم و ذوق می کردیم. 

این داستان دو سه روزی ادامه داشت تا رسیدیم به شب آخر و حجة الوداع. ما را بردند حرم و گفتند که امشب شب آخر است و تا می توانید فیض ببرید. ما را می گویی! چه فرقی داشت برایمان؟ همان در و پیکر، همان آدم ها و همان صداها. از اولش هم برایمان چیز خاصی نبود. انگار یک شهر بازی بزرگ باشد که شاید روز اول خیلی ذوق زده مان می کرد اما بعد از چند روز کم کم عادی شده بود و حالا که می گفتند می خواهیم برویم خیلی هم بدمان نمی آمد. اما حکایت معلم و مربی پرورشی مان فرق داشت. خودشان را چسبانده بودند به ضریح، های های گریه می کردند. دعا می خواندند، سجده می رفتند و تا چند دقیقه بالا نمی آمدند، نماز های نافله و قضا می خواندند؛ خلاصه حسابی  سر به جیب مراقبت فرو برده  و در بحر مکاشفت مستغرق شده بودند. 
وقت رفتن، ما را جلوی یکی از درهای حرم جمع کردند و برایمان از لذت و سعادتی که داشتیم با رفتن از دست می دادیم سخنرانی کردند. بعد هم آنچنان بازی مسخره ای را شروع کردند که بچه ها یکی یکی به گریه افتادند. از زمین و زمان گفتند، از امام حسین و رقیه و علی اصغر، از پدر و مادرهایی که در کربلا بدون فرزند شدند و بچه هایی که یتیم شدند. از فراق گفتند و دوری و  دلتنگی.
 دست آخر همه مان به گریه افتادیم. نمی دانستیم چرا، ولی می دانستیم باید گریه کنیم. اگر گریه مان نمی آمد آنقدر همدیگر را نگاه می کردیم، آنقدر دنبال خاطرات اشک آور می گشتیم تا بالاخره  اشکمان جاری می شد.همین شد که وقتی سوار ماشین شده بودیم و داشتیم حرم را ترک می کردیم هنوز بعضی از بچه ها به در آویزان بودند و گریه می کردند. همان موقع مربی پرورشی مان با بقیه معلم ها داشتند از کله پاچه ای نزدیک حرم می زدند بیرون و لای دندانشان را پاک می کردند.

* عکس ها از جناب +Mad Roodgoli