۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

افسانه "آه" و پیرمرد بر زیر بار

این فیلمو یادتون میاد؟ یه زنه بود که از زندگیش ناراضی بود و همش غر می زد و "آه" می کشید؟توی یکی از همین "آه" کشیدنا  یهو یه جوون خوش تیپِ عارف مسلکی اومد  بهش گفت: " چه مرگته انقدر "آه" می کشی ؟" اونم گفت: " من از زندگیم خسته شدم منو ببر یه جای دیگه" طرفم دید راس میگه زندگیش خیلی تخمیه  آرزوشو برآورده کرد و بردش به یه زندگی دیگه که دلش می خواست داشته باشه. یه مدت که تو اون زندگی بود دوباره شاکی شد و "آه" کشید  و دوباره طرف اومد و بردش به یه داستان دیگه و همینطوری ادامه داشت تا اینکه زنه شد صاب کارهمون نقش اولی خودش و آرزوی خودشو برآورده کرد!!!(تهمینه میلانیه دیگه!!)
 اِنی وِی...  چیزی که این وسط هیشکی حواسش نیست اینه که این زنیکه همچین جوون خوش سیما رو جنده کرد که دیگه رفته و پشت سرشم نیگا نمی کنه. بابا ما سرطان حنجره گرفتیم از بس "آه" کشیدیم. یه گوشه چشمی، یه خبری، یه سوالی. مرد خوش سیما هم نخواستیم یه احمدی نژادی ، یه استاد اسدیی کسی بیاد ما رو ورداره ببره یه جای دیگه. اصلن داستان ما رو عوض کنه . به جون خودم در سطح بابک زنجانی و اینا نمی خوایم ، همین که از این سرسام خلاص شیم خودش کافیه.
در آخرهم ازاین تریبون اگه صدای ما رو می شنوی داداش " آه .. آه..".

پ.ن : یه چیز دیگه اینکه  فکر کنم ما زیاد "آه" می کشیم این طرف با "آه.. آه" اشتباه می گیره برادر از قدیم گفتن :
 " پیرمرد بر زیر بار و دختری بر زیر یار
هر دو می نالند اما این کجا و آن کجا؟"

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

حسرت ها*

"انسان با زمان به پیش می رود. به دنبال گذر زمان خود را در موقعیت هایی می یابد و ناچار به انتخاب می شود. انتخاب می کند و آنگاه در توالی این انتخاب ها عمرش را سپری می کند. چرخه ای رو به انتها . و در انتها مرگ است که در آغوشش می گیرد. آنکه زودتر به نیستی و بیهودگی جهان پی ببرد عمیق تر در چنگال حسرت انتخاب هایش گرفتار می شود. حسرت از انتخابِ ماندن یا رفتن. گفتن یا نگفتن. انجام دادن یا ندادن. ما همیشه در بند حسرت هایمان هستیم."
دادن حکم های فلسفی بسیار لذت بخش است و البته چندان سخت نیست و قاعده ی مشخصی دارد. جمله تان را با "انسان" شروع کنید. کلیت دادن به موضوعات حتی اگر شخصی ترین احساساتتان باشد خواننده را در عقیده تان با شما شریک می کند. اصولا نویسنده بودن شما را در قدرت بی انتهایی غوطه ور می کند. شما شعبده بازی هستید که می توانید هر لحظه آنچه را خواننده تان به آن می نگرد دگرگون کنید. می توانید او را در بازی های زبانی بیشماری گرفتار کنید. مثلا همین نوشته . شما با یک حکم یا متن فلسفی روبرو می شوید. چند خط پایین تر در می یابید که آن جمله تنها به عنوان نمونه ای از فلسفه بافی نوشته شده است و اما هنوز نمی دانید که آیا آن حکم درست است یا نه؟!! در ابتدا شاید آن را پذیرفته اید اما اکنون به دنبال دلایلی برای رد آنچه قبول کرده اید می گردید.اندکی سرخوردگی را تجربه می کنید و اعتمادتان را به متن از دست می دهید. شاید کمی روانشناسانه باشد. اما باید بگویم لذت بخش است. حالا به این می اندیشید که نویسنده شما را به بازی گرفته است اما در واقع این طور نیست. اینها واقعیاتی ست که شما در خواندن هر متن با آن روبرو می شوید. متن ها به شما دروغ می گویند همین طور نویسندگان آنان. همیشه فاصله ای هست و هرگز قطعیتی نیست. زبان همچون جادویی زیبا می ماند. هراس آور و رخوت زا.

*حتی عنوان این نوشته نیز شما را می فریبد.

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

نامه -1

هلیا تنهایی احساسی متضاد است. برای فرار از آن رو به دیگران می آوری .اما اگر دیگرانی بودند هرگز تو در این دام گرفتار نمی آمدی. پس تلاش برای کشیدن دیگران به این ورطه تنها به عمیق شدن تنهاییت می انجامد. به فرو رفتنت در احساس دوری از همه چیز و همه کس. اما هلیا سخت تر از تحمل آن، شرح آن است. شرح دادن دلایل تنهایی، تو را به ابتذال می کشاند.ناچاری از تقلیل دلایلت به پایین ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل روزمره و آنگاه است که  می بینی از آن همه فاصله تنها پوسته ای مانده است که با پوزخندی در هم می شکند. هلیا شاید از این روست که تو همواره موجودی خیالی باقی خواهی ماند. در تو هیچ حقیقتی نیست و این تنها دلیلیست که من با تو حرف می زنم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

قبر خانوادگی

مادرم را برده بودیم خاک کنیم. هوا سرد بود.تابستانِ آنجا با فاصله ی کمی به زمستان وصل می شد.داغ و سرد.ولرم نداشت.
از خانه پدری می توانستی قبرستان را ببینی که سینه کش تپه بالا رفته است. از درِ خانه راه باریکی بود تا لب جاده و بعد قبرستان شروع می شد. مزار خانوادگی مان کمی بالاتر از بقیه بود. مادرم را هم با اینکه گفته بود مرا ببرید قم، همانجا دفن کردیم.
پدرم وصیت کرده بود همه ی کس و کارش کنار خودش باشند. انگار می خواست آن دنیا هم حواسش به همه باشد. جمع و جورشان کند. زیر بال و پرشان را بگیرد. چشم غره برود. این وسط هم مادرم از همه مظلوم تر، بعد از مرگش هم مطیع پدرم  بود.

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

بار دیگر شهری که دوست می داشتم*

بارها آدم هایی را دیده ام که از شهرها به عنوان موجودیتی زنده و یا مقدس حرف زده اند. اینکه فلان شهر را دوست دارم و یا بهمان شهر در لابه لای خاطراتم رسوخ کرده است. در این مواقع به سرعت سراغ خودم رفته ام. کدام شهر برای من یادآور خاطراتی خوب است؟ کدام شهر را دوست دارم؟ کدام شهر در خاطرات چند ساله ام به مثابه یک لحظه ی زیبا و یا یک حس تکرار نشدنی باقی مانده است؟ و دریافته ام که شهرها لااقل از آن زمانی که توانسته ام بین چیزها فرق بگذارم برایم تنها موجودیت های تکراری بوده اند. مکانی برای گذران زندگی هر روزه. ظرفی برای جای دادن تمام آن چیز هایی که برای ویران کردن یک انسان به آنها نیاز است. شهرها دیگر برای ما- انسان های مدرن- یادآور خاطرات نیستند. شهرها دیگر مکانی برای تولید خاطرات حتی نیستند. بدل به بزرگراه هایی شده اند که توقف در حاشیه آنها ممنوع است و تنها کاری که انجام می دهند ترسیم  مسیر هر روزه ی ما به محل کار و خانه مان است. خشونت این شهرها، ترافیک، سر و صدا و هزاران عامل آزار دهنده ی دیگر ما را به خانه هایمان کوچانده است. به چهار دیواری پوشیده شده با پرده و پنجره های دو جداره و ساختمان های درهم و بی قواره ی روبرو. شهرها مدت ها ست از تجربه خالی شده اند. شاید بیایید و برایم از تجربه های بدیعتان در کافی شاپ ها و رستوران ها و یا پارک های دونفره تعریف کنید. از جمع های دوستانه تان با خنده های بلند و سیگار های گوشه ی لب. از تورهای یک روزه و چند روزه با دوستانتان در شبکه های اجتماعی به نمک آبرود و چالوس. اما بگذارید دعوتتان کنم به کمی پایین تر از خیابان جمهوری، اندکی دورتر از میدان ونک با آن مجتمع های تجاری لوکس و چند طبقه، دعوتتان کنم به بی آر تی های دوازده  شب تا خرخره پرِ خط یک و دو و سکوت اتوبوس های خصوصی حواشی تهران با آدم های خواب آلوده اش. به زنان فروشنده ی یازده و نیم متروی کرج و به هزاران تصویری که شاید برای دیدنشان باید کمی از ویترین مغازه ها فاصله بگیرید. آن وقت است که شهر محبوبتان ماسک خوش آب و رنگش  را بر می دارد و با چهره ی درهم، خیره در چشمانتان نگاه می کند و ازتان می پرسد برایش چه نفعی دارید و اگر جوابی نداشته باشید به دورترین و پست ترین گوشه هایش تبعیدتان می کند تا زمانی که بتوانید برای خودتان نفعی دست و پا کنید. این حرف ها درخواستی برای دلسوزاندن نیست  - اگرچه چیزی را هم عوض نمی کند- بیان چهره ای است از شهرهایی که اگرچه برای عده ای دوست داشتنی و محبوب جلوه می کنند اما برای تعداد زیادی تنها "مکان " هستند. فارغ از تمام کیفیّات و ویژگی های زندگی انسانی. شهرها را می توان اینگونه هم دید هر چند ممکن است آنچنان خوشایند نباشد.

* نام کتابی از نادر ابراهیمی

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

رویای رهایی

خیلی وقت ها به این فکر می کنم که یک روز همه چیز را رها کنم و راه بیفتم. بروم جایی که ... - حتی می شود جای معلومی نباشد - همینطور بروم و دور بشوم از تمام چیزهایی که به آن ها تعلق دارم و یا کمترین تعلقی از من در آنها هست. تنها یک موهبت، یک اتفاق می تواند این خواست را محقق کند. اتفاقی شبیه کشته شدن اشتباهی در یک تصادف. وقتی همه فکر می کنند مُرده ای اماهمین چند دقیقه ی پیش از ماشین پیاده شده ای و کیف مدارکت را ، همه ی گذشته ات را برای مسافری که بعد از تو سوار می شود جا گذاشته ای. آنوقت است که این فرصت را پیدا می کنی که همه چیز را از نو شروع کنی ..یا حتی اصلا چیزی را شروع نکنی

غمهایم را به دوش میکشم
آرزوهایم را به دندان
و نفرینی ست با من در هر گام
این است راه من
بی پایان
بی فرجام
شام بی روزنی است طالعم
بی آغاز

بی انجام


۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

کیشلوفسکی در خانه هنرمندان

برگزار شد. ما هم رفتیم و خوشبختانه اینبار به سیاق دفعات قبل توی ذوقمان نخورد. البته شاید بیشتر به خاطر حضور یک جریان دورگه به نام انجمن دوستی ایران و لهستان بود و خود جناب کیشلوفسکی والّا دوستان ایرانی ید طولائی در زمینه اجرای ناموفق همچین جلساتی دارند. نمونه اش هم نشست اخیر " کافکا و هدایت و ادبیات مدرن ایران" که با حضور جناب مراد فرهادپورِ بزرگ و خیل مریدان برگزار شد و نه ما و نه خود ایشان چیزی سر در نیاوردیم. نه از کافکا نه از هدایت و نه از ادبیات مدرن ایران.
اِنی وِی! جلسه با سخنرانی ریاست محترم خانه هنرمندان، جناب سرسنگی و از روی متن تایپ شده شروع شد. ناگفته نماند که ایشان متن نوشته شده را از رو هم نمی توانستند درست بخوانند و کلی وسط کلمات و اصطلاحات سینمایی گیر کرده بودند. بعد از آن آقایی به عنوان نماینده انجمن دوستی ایران و لهستان روی سن آمدند و خیلی کوتاه و مختصر از ما و مدعوین تشکر کردند و رفتند.دمشان گرم. بعد جناب دولتشاهی آمدند و درباره تاریخ سینمای لهستان حرف های جالبی زدند. مثلا اینکه اختراع سینما کار لومیر بزرگ نیست و قبل از ایشان یک آقایی در لهستان داشته زحمت می کشیده. یا سینمای لهستان یکی از قدیمی ترین سینماهای اروپاست و خیلی قبل تر از اینکه در امپراتوری روسیه سینما باشد توی لهستان 800 تا سینما داشته اند. به هر حال شیر فهممان کرد که از این سابقه باید انتظار همچین نوابغی داشته باشیم. بعد از ایشان نوبت رسید به تماشای یک فیلم مستند درباره شهر "لودز" از خود جناب کیشلوفسکی که گویا پایان نامه ی دوران تحصیلشان بوده در مدرسه سینمایی همین شهر.و باید اعتراف کنم دیدن این فیلم آنقدر مرا سر ذوق آورد که تا آخر جلسه از دیدنش کیفور بودم. نشان دادن روح یک شهر (البته به زعم کارگردان) با استفاده از تصاویر کارخانه ی ریسندگی و کارگر زن پیری که بازنشسته می شود و مردمی که درباره موسیقی حرف می زنند و جوانانی که برای آواز خواندن تست میدهند و در آخر ترانه ای برای شهر، آنقدر موجز و دلنشین بود که تا مدت ها در ذهنم به عنوان یک اثر خوب و دوست داشتنی خواهد ماند. بعد از آن نوبت به جناب سینایی رسید با آن لحن صمیمی و استادانه تا درباره ی سینمای لهستان و کیشلوفسکی حرف بزنند. درباره نگاه درون گرای کیشلوفسکی که به جای تمرکز بر روی وقایع نگاری و اتفاقات بیرونی بیشتر میل به بازتاب احساسات درونی شخصیت ها در پس رویدادها دارد و این را می شود از نماهای نزدیکی که در فیلم هایش انتخاب می کند فهمید. مثالشان هم مربوط می شد به سکانسی از فیلم آبی که بینوش بعد از تصادف در بیمارستان است و دوستی برایش فیلم مراسم تشییع را می آورد و کیشلوفسکی برای نشان دادن اندوه این زن، تنها به نمایی بسیار نزدیک از صورت بینوش اکتفا می کند و دستی که به تابوت پسرش در فیلم می کشد و فقط همین و ناگهان سکانس بعدی که در خانه نشسته است و به ناگاه موسیقی بی نظیر و نصفه نیمه ی پرایتزنر شروع می شود و همراه با موسیقی و پاشیدن طیف آبی در صحنه، دوربین به سمت صورت بینوش حرکت می کند، انگار غم و تنهایی ست که دارد هجوم می آورد. جالب اینجاست که جناب سینایی در حال تعریف اینها احساساتی شدند و نزدیک بود گریه اشان بگیرد. حسی که خود من بارها تجربه کرده ام. وقتی بخواهی اتفاق باشکوهی را تعریف کنی برای کسی از شدت هیجان و احساساتِ درک موضوع، خودت هم دچار غلیان احساسات می شوی.
 بلاخره ایشان حرفشان را با تقدیر از کیشلوفسکی و سینمای درونیش تمام کردند و ما را نشاندند به تماشای آبی.درست در این لحظه ، در اینجا بود که فهمیدم ایرانی جماعت چه لذت بی حد و حصری را از دست می دهد. تماشای شاهکارهای عالم سینما روی پرده ای بزرگتر از تلویزیون های خانگی و با صدایی بسیار بلندتراز اسپیکر لب تاب ها چه قدر می تواند مسحور کننده باشد. و چه قدر ما دوریم از سینما. از پرده ی سفیدِ بزرگ روی دیوار و تجربه های مشترک جمعی. تجربه هایی از شاهکار های سینما.
 بعد از این سکانس هم دیگر جلسه هر چه تلاش کرد نتوانست از آن فضای منحصر بفرد خارج شود و بیشترش به حرف های بی سر و ته آقای فندرسکی گذشت که پایان نامه اش درباره "ردگیری تفکرات اگزیستانس در ده فرمان کیشلوفسکی"  را آورده بود برای ما ارائه بدهد. و صد البته نه می شد و نه می توانست. آخرش هم آقای مهدی ملک آمدند و بحث خوبی درباره ی سه گانه مطرح کردند و حرف هایی زدند که نمیدانم مال خودشان بود یا از جایی آورده بودند که اگر مال خودشان بود دستشان درد نکند و اگر نبود هم که باز درد نکند! مثلا فرمودند که سه گانه در واقع سه پرسش است که کیشلوفسکی مطرح می کند. در آبی می پرسد که آیا با کنده شدن از تعلقات میتوان به آزادی رسید و از غم فرار کرد؟ و در سفید پرسش اش این است که آیا می شود فارغ از عناصر قدرت و پول، عشق و دوست داشتن را تجربه و ایجاد کرد؟ و دست آخر در قرمز، که آیا بدون در نظر گرفتن روش های رابطه و ارتباط میتوان به  ایجاد همدلی و دوستی معتقد بود؟ و جوابش به همه ی اینها به شکلی منفی است و فقط در سکانس آخر قرمز و در مقام کارگردان و به عنوان عنصری بیرونی و البته خیالی است که دست به تحقق پاسخ آری به آن پرسش ها می زند. بعد هم که دیگر به آخر برنامه نزدیک می شدیم. به همه ی مدعوین محترم یک لوح دادند و به ما هم آب پرتقال و کیک و بدین ترتیب شب کیشلوفسکی به همت انجمن دوستی ایران و لهستان پایان یافت.
باقی بقایتان


۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

دوستش داشته باش و بعد کنارش بذار*

دوستی دارم که در لاتاری گرین کارت برنده شده است و همین روزهاست که برود. البته به کسی نگفته و این یکی را هم از دهنش در رفت و لو داد، ولی به هر حال معلوم است دارد آماده می شود که زار و زندگیش را جمع کند و برود ینگه دنیا. برای همین هم کلاس زبان ثبت نام کرده و کلی فلش کارت خریده است که در مواقع کار و بیکاری بخواند و مثلاً زبانشان را بلد باشد و نرود آنجا بماند. رژیم لاغری هم گرفته است چون آنجا دیگر از چادر و مانتو خبری نیست و اگر باربی نشود دیگر چیزی نیست که بشود پشتش قایم شد. به هر حال دارد مهیا می شود.
اما چیزی که برایم عجیب است اینکه ذره ای به زندگی اینجایش فکر نمی کند. به آدم هایی که می شناسد، مکان هایی که برایش خاطره انگیزند و یا مردمی که هر روز، شناخته یا نشناخته از کنارشان رد می شود و می رود و میخواهد ترکشان کند. شاید ذوق رفتن، ذوق جدا شدن از همه ی بدبختی ها، سختی ها ، مشکلات و محدودیت های هر روزه آنقدر چشمش را پُر کرده که فقط روبرویِ دوردست را می بیند. اما من اگر جای او بودم به آن چه که داشتم برای همیشه ترکش می کردم بیشتر نزدیک می شدم. نه به آن معنی که خودم را گرفتارش کنم.نه. بیشتر به خاطر آن که بدانم چه چیزهایی را دارم رها می کنم و از دست می دهم. چه چیزهایی هست که در این مختصات، دلم میخواست داشته باشم و انجام بدهم و به هزار و یک دلیل نشد و نتوانستم؟! به خنده های نکرده، به حرف های نزده و وسوسه های سرکوب شده میدان می دادم تا خودشان را آزاد کنند، بیایند وسط و هر چه که می خواهند را از زندگی و آدمهای اطرافم پس بگیرند. رفتن یک جورهای شبیه مردن است. راهی ست که بازگشت ندارد. اگر هم بشود برگردی  - مثل از مرگ برگشتگان-  دیگر نه تو آن آدم سابقی ، نه آنجا جایی ست که آخرین بار ترک اش کرده ای. پس بهتر است همین حالا که هستی، همین حالا که امید پیش رویت را می بینی - فارغ از اینکه این امید به کجا منتهی می شود و اساسا امید هست یا نه؟! – حق ات را بگیری، گذشته ات را مرور کنی، روحت را ترمیم کنی تا با خاطری آسوده پایت را از مرزهایِ هر جایی که ایستاده ای بیرون بگذاری و دیگر نه تو دِینی به آنجا داشته باشی و نه آن مرزها چیزی به تو بدهکار باشند.


* ."لئونارد زندگی رو بشناس، دوستش داشته باش و دست آخر کنارش بذار" – ویرجینیا وولف

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

همزادی فامیلی

عارضم به حضورتان که تازگی ها از دوستی شنیدیم که یکی از آشنایان، تولد خودش و پسرش یک روز است.یعنی هر دو در یک روز متولد شده اند و خب ما هم مثل شما که همین حالا کلی تعجب کرده اید، کلی تعجب کردیم، اما بعد که تعجبمان تمام شد .فکر کردیم عجب کار جالبی و ما هم دلمان خواست. برای همین رفتیم پیش آن آشنا که چند تا سوال زیربنایی بپرسیم. بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات و قدم نورسیده مبارک و این حرفها، بحث را کشاندیم به زمان تولد خودمان و اینکه من در فلان تاریخ به دنیا آمده ام و شما کی بدنیا آمده اید و کلی اظهار تعجب و شادمانی و حیرت از اینکه آقا زاده هم که تولدشان همین حوالی است و بالاخره از زیر زبانش کشیدیم بیرون که" بله تولد من و پسرم یک روز است !! ".آقا ما را میگوئید!! آنچنان تعجبی از خودمان نشان دادیم که یک لحظه فکر کردیم شاید این اطلاعات را در خواب دیده ایم و اصلا خبر نداریم. آن آشنا هم از تعجب ما کلی کیفور شد و یکمی هم که عشقِ تعریف است. کلا با ادا و اطوار ما کلی حال کرد و حالا فرصت را مناسبی دیدیم برای طرح سوالات!!!  اول با هزار خجالت و دوز وکلک  و تعریف از مزایای سزارین و داد سخن در باب مذمت زایمان طبیعی ، پرسیدیم که "آقا زاده با سزارین بدنیا آمده؟" که جواب مثبت بود و خیالمان راحت شد، چون عیال مربوطه با زایمان طبیعی مخالفند و دلشان سزارین میخواهد.حالا چرا؟ میگویند انداممان خراب میشود و درد دارد و خیلی درد دارد و چه کاریه؟؟!!! ما هم هر چه فکر میکنیم میبینیم واقعا هم بچه به آن عظمت از آن درگاه بخواهد بیرون بیاید درد دارد خب! حق دارند. ما خودمان یک شیاف میخواهیم بزنیم کل فامیل و نوامیس اپراتور را به باد فحش میگیریم(البته توی دلمان، و الا یارو شیاف را میگذارد زمین ، شیاف فامیلش را به ما میزند) .از طرفی خب همان اندام را خودمان بعدا میخواهیم استفاده کنیم. دودش به چشم خودمان می رود. در ثانی آنها که میگویند جای بچه را هیچ چیز پر نمیکند حقیقتا در همه ی جوانب درست میگویند!!!
القصه از این سوال که فارغ شدیم باید میرفتم سراغ سوال اصلی و معمای داستان: اینکه چطور می شود آدم آنقدر دقیق برنامه ریزی کند و اصلا چطور باید برنامه ریزی کرد تا روز تولد خود آدم و بچه اش یکی شود ؟ بالاخره بچه که نان باگت نیست سفارش بدهی نیم ساعته بپزند تحویل بدهند.کلی مقدمات دارد، باید عیال حالش خوب باشد، بچه یا بچه ها یک مدتی خانه نباشند یا زود بخوابند! خود آدم پسته زیاد بخورد! فامیل از شهرستان نیاید شب بماند! بعد، همه ی این مقدمات را که فراهم کنی تازه میرسی به مشکل محدودیت زمانی! مثل این بازی های تایمی می ماند اگر در مدت مشخص گل زدی و امتیاز لازم را گرفتی که هیچ، برنده می شوی و بچه مربوطه را نُه ماه بعد، از تنور تحویل میگیری و به سلامت!! والا بدبختانه میروی تا سال بعد و در این یک سال معلوم نیست که کاندومی پاره نشود و  عیال مربوطه قرصی را دیر نخورد، کار خداست دیگر!!! همه ی برنامه های آدم میریزد به هم. استرس اش هم که پدر آدم را در می آورد، شیره ی آدم را خشک میکند. تازه یک مشکل دیگر ترک عادت است. خب تا آن هفته و ماه کذایی، آدم هی عادت دارد وقتش که رسید بیاید بیرون و هر چی داد و هوار دارد سر کوه و تپه خالی کند ، از قدیم هم که گفته اند ترک عادت موجب مرض است، حالا یکهو میگویند وقتش که رسید بیرون نیا همان تو بمان داد و هوارت را هم توی همان فضای محدود بزن. خوب آدم گوه گیجه میگیرد.
حالا فکر کنید من با اینهمه سوال در سرم ، چطور باید اینها را از یک نفری که  با او رودربایستی هم دارم بپرسم. اما بالاخره دل را به دریا زدم و به آن آشنا گفتم که اگر اجازه بدهید و کپی رایتی چیزی برای این حرکت نبوغ آمیزتان ندارید، من هم قصد تقلید از شما را دارم و دلم میخواهد من و بچه ام در یک روز بدنیا بیاییم. آن آشنا حرفهایم را که شنید اول کمی فکر کرد و بعد با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیایم و همه ی آن چه که لازم بود را از سیر تا پیاز برایم گفت. من هم با اینکه به ایشان قول حفظ تجربیات را داده ام اما قول گرفتم که چند سرنخ به شما بدهم تا اگر خواستید شما هم بچه هایتان را با خودتان یا عیال سِت کنید. فقط مثل همیشه زیاده روی نکنید. چون ضایع است. بالاخره آدمیزاد است به شک می افتد. مثلا اگر دیدید عیالتان روی یک تاریخ خاص تاکید دارد که توی شناسنامه خودتان و خودش و فامیل نیست، گناهش پای خودتان به ما مربوط نمی شود.
 اما سرنخ ها :
 اول اینکه روابطتان را با پدر و مادرتان بهتر کنید تا بتوانید از آنها سوالهای خصوصی بپرسید. مثل :  "شیطونا اون روز که منو درست میکردید یادتونه؟"" . بعد با توجه به جوابها میتوانید با تقریب خوبی محاسبه کنید که کی باید دست به کار شوید. برای شروع بهتر کردن روابط هم به نظرم میتوانید با شوخی دستی شروع کنید. میدانم که کمی سخت است اما کلا آدم باید با پدر و مادرش راحت باشد!!!!
دوم اینکه مطالب زیادی درباره خوش یمن بودن تصادف تولد پدر یا مادر با فرزند پیدا کنید و به خورد عیال مربوطه بدهید.چون قرار است در یک بازه کوتاه مدت، کلی ایشان را زحمت بدهید. بالاخره کاه از خودتان نیست کاهدان که از خودتان است.زندگی که فقط همین یک هفته نیست!! میخواهید عمری با هم زندگی کنید و  قرار نیست به خاطر یک بچه ریقو ، کاهدان و صاحبش را درب و داغان کنید. استفاده از ایمیل های تبلیغاتی و مجلات زرد به شدت توصیه می شود.اگر هم بتوانید این حرف را در دهان یکی از شخصیت های "حریم سلطان" یا " شمیم عشق" بگذارید که دیگر خیالتان راحت کاهدان که هیچ انبار پشتی را هم صاحب شده اید دربست!!!!
سوم اینکه به خودتان برسید.هر چه میتوانید عسل و پسته و قوَتو و از این چیزها بخورید.اگر هم بتوانید جلوی خودتان را بگیرید و بعدا گندش درنیاید! در هفته های نزدیک به موعد مقرر یک چند باری دودی بگیرید، میگویند معجزه میکند. کلیه وسایل جلوگیری را هم از داروخانه های اطراف جمع کنید و انبار کنید. یک آیه ی چیزی هم پیدا کنید در مذمت جلوگیری از بارداری بالای تخت تان نصب کنید. بالاخره تاثیر دارد. داستان حضرت مریم را که بلدید؟؟ شاید شانس آوردید با خدا فامیل شدید!!!!
توصیه آخر اینکه اگر توانستید و حال و حوصله اش را داشتید و خواستید یک کار ماندگار برای فاکمیل(همان فامیل خودمان است در زمان اشتغال به کار) انجام بدهید، بنشینید یک تقویمی درست کنید. تاریخ تولد اعضای فامیل را دربیآورید بعد محاسبه کنید ببینید کی باید دست بکار شوند ! زحمت دارد اما کلی هم ثواب دارد!!! البته بعد از چاپ تقویم تا یک مدتی از دید زنان فامیل دور باشید برای خودتان بهتر است!!
در آخر هم خیلی جو گیر نشوید!! تاریخ تولد بچه مهم است اما به پارگی های ممتد دو طرف نمی ارزد. خیلی هم به پدر و مادرتان گیر ندهید، بعضی والدین خیلی شوخی سرشان نمی شود یکهو دیدید در حوالی چهل سالگی پدرتان آنچنان خواباند بیخ گوشتان بچه که هیچ از تولد خودتان هم پشیمان شدید.عیال را هم خیلی اذیت نکنید. بچه می آید و میرود آنکه شب کنارش میخوابید کَس دیگری است. هیچ وقت یک هفته را فدای کل سال نکنید اگر اذیت کردید و بقیه سال مجبور بودید التماس کنید، نگویید ما نگفته ایم!!

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

پاشنه آشیل دموکراسی و دیکتاتوری فمینیسم

اخیرا مستندی دیدم از گروهی مسلمانِ نسبتا تندرو که در یکی از بلاد اسکاندیناوی در حال تبلیغ اسلام بودند و از کلیه امکانات آن دیار برای یارگیری و تبلیغ هرچه بهتر اعتقادشان استفاده می کردند. لازم به توضیح نیست که آنچه که برادران معظم ما در آن سوی دنیا تبلیغ می کردند یکسره " از بیخ ریشه کن کردن دموکراسی غربی" و "جایگزینی بی چون و چرای شریعت اسلامی" بود و تبعات اکثریت یافتن چنین تفکری مستقیما زیربنای جامعه ای را هدف قرار می داد که همینک بدون هیچ مشکلی اجازه ی تبلیغ به آنها داده بود. به همین خاطر عده ای از شهروندان آن کشور معترض بودند که چرا باید یک نفر در کشور خود ما بر علیه ساختار مذهبی و سیاسی ما تبلیغ کند و ما هم همه ی امکانات کشور را در اختیارش بگذاریم و حمایتش کنیم؟ و از کجا معلوم همین افراد بر علیه امنیت ملی ما اقدامی نکنند؟ پاسخ سیاستمداران آن کشور جالب توجه و به ظاهرمنطقی بود.(البته کاری به لایه های رویی و زیری دموکراسی غربی ندارم) ایشان می فرمودند که ما به علت اعتقادی که به دموکراسی داریم و قوانینی که بر این اساس نوشته شده نمی توانیم جلوی تبلیغ هیچ دین ، مذهب و یا مسلک سیاسی را بگیریم. ولو اینکه باعث به خطر افتادن پایه های همین دموکراسی شود. و این یعنی پاشنه ی آشیل هر گونه تفکر و دیدگاهی که به آزادی افراد و دادن حقوق برابر به آنها معتقد است. اینجاست که افراد مختلف و به دلایل مختلف، خواسته یا ناخواسته، به از بین رفتن ارزش های آزادی و دموکراسی کمک می کنند و به جایش تفکری را می نشانند که یا در آن منافعی دارند و یا سالهاست با ارزش های آن زندگی کرده اند و برایشان غیر قابل تغییر است. حالا این پاشنه ی آشیل را با همین شرایط تعمیم بدهید به حقوق زنان در کشورهای جهان سوم و توسعه نیافته. پدرم میگفت " نامه ای خوانده از بورخس به سارتر و دووبوار که در آن برایشان توضیح داده، شاید تفکرات شما بسیار مترقیانه و متعالی باشد و کرامت انسانی زنان را به عالیترین شکل محافظت کند اما فمینیسم در فرانسه و در نزد طبقه ی روشنفکر، که مراحل رشد فکری را گذرانده است چنین معنایی دارد. فمینیست در کشور من، در میان زنان عامی و کمتر تحصیل کرده، تنها به دیکتاتوری و استبداد زنان در خانواده می انجامد.  " و این بسیار شبیه اتفاقایست که در ایران در حال رخ دادن است. شاید با وجود دیدگاه های مردسالارانه ی حاکمیتِ مذهبی و حضور همچنان پایدار مردِ سنتی در ساختار جامعه، فرصت به نگرانی از دیکتاتوری فمینیسم نرسد اما این هشدار رویدادیست که میتوان کم و بیش سراغش را در میان طبقه ی متوسط رو به بالای ایران، در میان مردانی که عمیقا به برابری حقوق زن و مرد معتقدند و نمی توانند بر خلاف آنچه که فکر می کنند عمل کنند، گرفت.

قسمتی از نگرانی های من وجه شخصی دارد و شاید نباید آن را به کل تعمیم بدهم. اما به نظر می رسد آنجا که دلایل و منطق موجه به نظر می رسد مهم نیست چه کسی آن را بیان می کند.

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

برف روی کاج ها

برف روی کاج ها
آنقدر این اسم خوب است که می شود ساعت ها درباره ی ارتباطش با فیلم حرف زد. اینکه چطور معادی به این اسم رسیده قطعا از روحیه ی شاعرانگی اش حکایت دارد. اصلا شاید بعد ها دفتر هایکوهای معادی هم بیرون بیاید. کسی چه می داند!

اما فیلم داستانِ زمستان نیست بر خلاف انچه به نظر می رسد. داستانِ پاییز است. آن هم پاییزی بی رنگ با سرمایی که از درهای باز تو می آید. سرمایی که آدمهایش را کرخت میکند، بی تفاوت میکند. نسبت به همه چیز، حتی عشق های سر پیری و یکهویی. عشق هایی که فکر میکنی میتوانند خونی تازه باشد در رگ آدم های داستان. اما اینگونه نیست. خیلی ساده نادیده گرفته میشوند و در زیر خروارها برف پنهان می مانند. آدم های "برف روی کاج ها" محتاطند. دنیا دیده اند. شاید گاهی پایشان بلغزد و کج بروند اما زود برمی گردند تا همه چیز را همان طور که بود ادامه بدهند. تا برگردند به سبزی بی تغییر و مرده ی کاج ها.
فیلم را ببینید چون ارزش دیدن را دارد. حتی برای دو یا سه بار دیدن. داستان و آدم هایش آرام آرام در ذهنتان ته نشین می شوند و تا چند روز همان جا می مانند. همه چیز ملموس است. واقعی است. همان طور که سینمای فرهادی هست و معادی خوب دارد آن راه را می رود. موسیقی فیلم بدون شک یکی از بهترین های این چند سال اخیر است. همایونفر از زمان های گذشته تا به حال رشد قابل ملاحظه ای داشته، از پلیس جوان و همسایه ها تا جرم و همین فیلم. فیلمبرداری هم که کلاری برای خودش کارگردانی ست پشت دوربین. با حرکات به موقع و انتخاب نماهایی که به نقاشی می مانند بعضی وقت ها. در کل کار خوب از آب درآمده و دیدنی ست. یک ایراد کوچک اگر بشود گرفت میتوان به تدوین فیلم اشاره کرد که به نظرم کمی روند فیلم را تندتر از حالت عادی دراورده است. یعنی روابط و آدم ها و وقایع خیلی با عجله  پیش می رود. نه اینکه داستان عجله داشته باشد. نه اتفاقا خیلی خوب پیش میرود اما تدوین روند کار را سریعتر کرده.
در آخر هم که میتوان به این نتیجه رسید که همچنان ادبیات و داستان و فیلمنامه ی خوب سنگ زیر بنای یک فیلم خوب است و معادی اینکار را به نحو احسن بلد است.

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

سامرست بودن*

دوست من بگذار یک جور دیگر حرف بزنیم. به این فکر میکردم که رفتار های ما متاثر از چیست؟ چه چیز باعث میشود ما در برابر یک موضوع واکنش های متفاوتی نشان بدهیم؟ مثلا در برابر یک اتفاق، رفتاری هیجانی داشته باشیم و احساساتمان را آنگونه که در لحظه هست بروز بدهیم یا خودمان را نگه داریم  و همه چیز را سبک و سنگین کنیم و دست آخر لبخند یا اخمی تحویل رویداد محترم بدهیم. مطمئنا هر کدام از این رفتارها و انجامشان متاثر از چیزی در درون ما و یا شرایطی ست که در آن قرار داریم.
من به سه چیز رسیدم. آگاهی ، تجربه و سن. که البته به شکل عجیبی این سه عامل در هم تنیده شده اند. در واقع آگاهی نوعی تجربه است که یا از اتفاقی شخصی حاصل شده و یا توسط دیگری بیان و درک شده است. و سن نیز با تجربه رابطه ای مستقیم دارد. آنگونه که با بالا رفتن سن تجربه نیز افزایش می یابد.

گفته بودی که سامرست را دوست داری. شخصیتی با عزت نفس بالا. شمرده. سنجیده و کارکشته. شخصیتی که بتواند ورای همه ی لایه های رویی و سطحی،  پی به اصل موضوع ببرد. شخصیتی که خیلی زود از چیزی خوشحال و ناراحت نمیشود و اصطلاحا با یک غوره سردی اش نمیشود و با یک مویز گرمی. و آن وقت دلت خواسته مثل او باشی. اعترافش کار سختی نیست که من هم همیشه دلم خواسته مثل سامرست باشم. اما اگر به آن سه عامل بالا نگاه کنیم. سامرست بودن نتیجه ی پیش روی آن سه عامل در نگاه و ذهن ماست و الا آن کسی که در جوانی و اینجا که ما هستیم، آنگونه باشد که سامرست هست به نظرم رگه هایی از نا امیدی و استیصال در درونش ریشه زده. ما در این سن و سال باید هیجان زده باشیم. باید بتوانیم تصمیماتی آنی و متاثر از محیطمان بگیریم. باید بتوانیم نسبت به متغیرهای جامعه ی اطرافمان واکنش های مناسب و به موقع انجام بدهیم. این طبیعت ماست. البته ما شاید به درجه ی از آگاهی رسیده باشیم اما پر واضح است که به تنهایی راه به جایی نمی برد. کمااینکه واکنش های ما نسبت به مسایل روز ناشی از آگاهیست اما به دلیل نداشتن تجربه و یا بینش عمیق ، معمولا پس از مدتی در ما حس سرخوردگی ناشی از تعجیل در تصمیم گیری ایجاد میکند. مثال واضحی از این قضیه اتفاقات سیاسی ست که در ایران اتفاق می افتد. شکست ها و پیروزی ها ی مقطعی در عرصه سیاست برای ما منجر به کسب تجربه و بینشی میشود که در آینده میتواند به ما در گرفتن تصمیمات  سنجیده تر کمک کند.اتفاقات سال 88 نمونه بارز قرار گرفتن رفتار هیجانی در مقابل رفتار سنجیده و محافظه کارانه بود. آن اتفاقات برای من به هیچ عنوان بدون فریادها و تظاهرات خیابانی دانشجویان و جوان های همس و سال خودم قابل تصور نیست. همچنانکه بدون تحلیل ها و نقطه نظرات افراد صاحب نظر در عرصه های مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی که اتفاقا نقشی خیابانی در آن اعتراضات نداشتند هم این حرکت ها راه به جایی نخواهد برد. هر کسی در این میان باید وظیفه ی خود را به بهترین شکل انجام بدهد. جمله ای از چرچیل شاید بتواند جان کلام را بگوید و آن اینکه : اگر در 20 سالگی آرمانگرا نباشی قلب نداری و اگر در چهل سالگی محافظه کار نباشی مغز نداری. و من به این معتقدم. ما باید اینگونه باشیم.

* : ویلیام سامرست کاراگاه دوست داشتنی فیلم هفت

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

گوزینش یا آلت را در غسل با کدام طرف بشورند بهتر است؟

میخواستم این پست را ویرایش کنم اما فرصتش نیست در ثانی دارد از دهن می افتد فلذا منتشر کردم
نیم ساعتی ست در هسته گزینش منتظر اجازه ی شرفیابی هستم. تلویزیون سی و چند اینچ دارد فوتبال دیشب را تکرار میکند. هوا اینجا حسابی  خنک است و از گرمای بیرون خبری نیست. واحد های مختلفی اینجاست. واحد تحقیقات، واحد ارزیابی، مدیریت، مصاحبه برادران، مصاحبه خواهران و چند اتاق دیگر که فعلا از دید من پنهانند. منشی یا مسئول دفتر بر خلاف معمول یک مرد است. قیافه ی معمولی دارد و بین ابروهایش جای مهر افتاده. به شدت خوابش می آید و عملا دارد چرت میزند. چرتش را پاره میکنم و میپرسم: که حضرت مصاحبه کننده تشریف دارن؟ که جواب میدهد بله. مصاحبه دارند. مثل اینکه کسی زودتر از من رسیده است. هر از گاهی چند زن با لباسهای کاملا یک شکل می آیند و می روند. چادر، مانتوی سبز تیره و مقنعه ی کمی روشن تر.شبیه آنهایی که توی ون نشسته اند و به ملت گیر میدهند. یکی شان فردی را که من نمیبینم صدا میزند و بعد رو به یک در میکند و میگوید" نیستن حاج آقا" خب رئیسشان کشف شد. احتمالا مردی با کت و شلوار خاکستری و پیرهن سفید با یقیه ی آخوندی. شکمش هم که ندیده پیداست چند ده سانتی در آفساید است.
وسایل و تجهیزات خوبی دارند و در واقع از هر چیزی بهترینش را. وسایلی که ما برای داشتنش علی رغم نیاز زیادمان باید کلی گردن کج کنیم و خایه بمالیم. از دستگاه کپی و تلویزیون بگیر تا آب سرد کن دیجیتالی و ست کامل مبلمان اداری با کلی صندلی اضافه و البته آدم های اضافه
یک واحدی دارند به نام واحد تحقیقات.به این فکر میکنم که روال کاری اش چطور است؟ مثلا اسم من را میدهند میگویند برو تحقیق کن! و او میرود سرش را میکند توی زندگی من که یک چیزی پیدا کند؟ با پدر و مادرم آشنا میشود.شهرم را یاد میگیرد. کجا درس خوانده ام.با چه کسی ازدواج کرده ام.. عجالتا آمدند بیرون.بماند برای بعد از مصاحبه...

همین حالا از گزینش آمدم بیرون- نشسته ام توی تاکسی و فکرم پر از چیزهایی است که میتوان درباره این تجربه ی منحصر بفرد نوشت
اما اگر بخواهم خلاصه کنم گزینش من چند مرحله داشت: آشنایی، موعظه، سئوال، ناامیدی، هشدار و موعظه
آشنایی که به بچه ی کجایی و پدر و مادرت چه کاره اند و در کودکی کی و کجا گوزیده ای و آخرین بار کی جلق زده ای گذشت. بعدش موعظه شروع شد که همه ی جوابهای ما در قرآن آمده و ما از قرآن دور شده ایم که این وضعمان است و من نوعی  بلد نیستم آدم باشم،  قرآن  چه گناهی کرده و هر روز بشین فلان سوره را بخوان و یادداشت بردار و قال صادق که فلان و قال باقر که بهمان.  وعظ که تمام شد و آقا از منبر پایین آمد سوالات و بازجویی شروع شد. اصول دین کدام است؟ حالا فروع دین؟ خب چه فرقی دارند؟ نماز واجب چند تاست؟ وضو بگیر ببینم! و هر چه جلو میرفتیم امیدش به رستگاری ام را میدیدم که در دوردست ها گم میشد و هی سرش را تکان میداد که : تو که پسر خوبی بودی! خوب گوش میدادی و همه ی حرفهای مرا تایید میکردی! حالا پس چرا ایتو؟؟!! آخر آدم تعداد آیه های قرآن را که دیگر بلد است!
کم کم داشت خنده ام میگرفت از اوضاعی که پیش رو بود. از اینکه این آدمها چه قدر تنها هستند در این جامعه اسلامی!! اینکه تا یکی را پیدا میکنند شروع میکنند از لذت ها و اعجاز قرآن برایش می گویند و یارو که من باشم سرم را تکان میدهم و تعجب میکنم و این بنده ی خدا فکر میکند که بله دیگر یک گوش مومن پیدا کرده ام. ولی زکی برادر. اگر تو آن ور میز نبودی و من اینور برای حرفهایت تره هم خورد نمیکردم چه برسد به تایید.حالا هم که سوالاتت را با جاهلی و لودگی جواب میدهم دلم برایت میسوزد که میبینی ای بابا این هم که مثل بقیه تو زرد از آب درآمد و آنوقت توجیهاتت شروع میشود. اینکه جامعه اوضاع خوبی ندارد و مردم همه از دین زده شده اند و من حق میدهم که اینطور باشد(ندهی میخواهی چه کا رکنی؟) ولی دین جیزهای خوب زیاد دارد(البته!! عن هم فوایدی دارد) و اراجیفی مثل این و من باز تاییدت میکنم و میگویم باشد! اصلن تو خوب! تو مومن! ولم میکنی بروم؟ ساعت چهار است و نهار نخورده ام یعنی از صبح چیزی نخورده ام چون این دین مسخره ای خوب تو گفته است امثال تو روزه اند و امثال من نباید مقدمات تحریک معده ی مبارکتان را فراهم کنیم والا چوب توی آستینمان می کند همین دین مهربان تو .
و حالا نوبت هشدار است.ورقه های روی میزش را بالا و پایین میکند و میگوید: بریم سر اصل مطلب. آها... اینجا آنجایی است که میتواند زهرش را بریزد و بگوید اینطوری هستی؟! دیگر نباش و آنطوری باش. و البته باز به تخمم هستی بنده ی خدا. چون به این شغل زپرتی ات هم احتیاجی ندارم و بعد یکهو خلع سلاح میشوی. یکهو تمام آن هسته ی گزینشت  از داخل تهی میشود و من توی دلم فقط میتوانم به تو و دبدبه ات بخندم. میفرماید: گزارش داده اند خیلی آدم مذهبی نیستی و حرفها و اعتقاداتت را خیلی راحت میزنی. خب؟! دیگر نزن. باشد نمیزنم! و دوباره وعظ شروع میشود. اما اینبار می شود جای خالی برقی که اول مصاحبه در چشمانش بود را دید. میشود دید که اینها را میگوید که خودش را دلداری بدهد. میگوید که یادش برود این یکی هم مثل ده ها و صدها نفر دیگر، دین به تخم اش هم نیست و آمده اینجا ما را منتر خودش کند و برود و البته کاری هم از دست ما بر نمی آید.
تاییدهایم که تمام شد برایم آرزوی موفقیت کرد و دستم را به گرمی فشرد و گفت انشاالله برای دفعه ی بعدی آماده تر باشم  و باز گفتم چشم و خدا نگهدار. بیرون که امدم به این فکر میکردم آن روزی که بخواهم از این کار کذایی بیایم بیرون می آیم اینجا و مینشانمش پشت میز و میگویم : حالا بگو!! و آن وقت تمام انچه که بیرون از آن دنیای شاد و روحانی و مدینه ی فاضله ای او دارد اتفاق می افتد  را با پتک توی سرش میزنم تا بداند انچه جامعه را به گند کشیده دوری از قرآن نیست، بلکه قرآنی است که از بچگی با چسب دوقلو به ما چسبانده اند و از آن موقع تا حالا جایش حسابی چرک کرده و عفونت از هر سوراخش میزند بیرون و من و امثال من حاضریم برایش تا قطع عضو مربوطه هم برویم بلکه زندگی مان را نجات بدهیم

۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

فوتبال علیه غمها

بعضی ها میپرسند چه چیزی در فوتبال هست که آنقدر طرفدار دارد؟ چه چیزی باعث می شود که میلیون ها آدم در این اوضاع درهم و برهم جهان ، جایی که داعش دارد در عراق مردم را سلاخی میکند و آنطرف اکراین به گوه کشیده شده، بیایند و همه چیزشان بشود فوتبال؟ شاید الان زمان مناسبی برای جواب دادن است . حالا که هیچ چیز در این دنیا برای ما مهم تر از تیم ملی فوتبالمان نیست. حالا که دیگر یادمان رفته در چه کشور بی در و پیکری زندگی میکنیم و گرانی بیداد میکند و کلی زندانی سیاسی داریم و زنانمان را به ورزشگاه راه نمی دهند و قص علی هذا.حالا که میرویم در سایت های خارجی و از اینکه تیم کشورمان را دوست دارند ته دلمان غنج میرود. حالا که مسی را که تا دیروز محبوب هزاران ایرانی بود تحویل نمیگیریم و هو میکنیم چون آندو و نکونام نگذاشتند حتی درست دیده شود و چون آن گل لعنتی را به ما زد. فوتبال برای این ورزش اول دنیاست. برای اینکه همه چیز را فراموش میکنی و یک لحظه ، یک گل، یک تیم میشود همه آن چیزی که در خاطرت میماند. در لحظه ای تمام مردم یک کشور یکپارچه میشوند.فارغ از آن که چه مذهبی دارند یا چه گونه فکر میکنند یا از چه طبقه اجتماعی هستند. همه در یک حس با هم شریک میشوند. یا غمگینند یا سرخورده و یا شاد.مثل امروز.

در فوتبال گل زدن کار راحتی نیست. مثل والیبال نیست که اگر امتیازی را از دست دادی با سرویس بعدی بشود جبرانش کرد یا بسکتبال نیست که بیست و چهار ثانیه وقت داشته باشی تا گل بزنی و اگر نشد توپت را به حریف بدهند. در فوتبال نود دقیقه باید جان بکنی.باید بجنگی. شاید بتوانی توپ را از خط رد کنی. بعضی وقتها هر چه بزنی به در بسته میخورد و بعضی وقتها هفده گل به مالدیو میزنی. اما یک چیز دیگر اینجا هست. یک تناقض عجیب و شیرین. اتفاقا در فوتبال گل زدن کار راحتی است. یک لحظه. یک توپ . یک شوت و یا یک ضربه سر.و تمام میشود. و آن وقت دنیا یک رنگ دیگر میگیرد. آن وقت تو حاضری همه چیزت را بدهی ولی آن یک گل را نه. آن وقت است که با دست شکسته و سر بانداژ شده بازی میکنی تا آن یک گل را حفظ کنی. جادوی فوتبال اینجا آغاز میشود که سرنوشت در یک لحظه تغییر میکند. سرنوشتی که از قبل نوشته نشده و این بازیکنان و مربیان و هوادارن هستند که در زمین سرنوشت را میسازند. و ما امروز شادیم چون سرنوشتمان را خوب نوشتیم.خوب

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

به تنهایی مگریز*

تو نمیفهمی که همه ی این خندیدن ها برای فرار از تنهایی ست .همه ی این شاد بودن های بیخودی برای فرار از دنیایی است که همه چیز در آن سیاه و فلاکت بار است و هیچ چیز دیگر نه رنگی دارد و نه حتی حجمی. همه چیز در این دنیا، آن زمان که تنهایی هجوم می آورد پوشالی ست. و تو اینها را نمیفهمی وقتی دلت میخواهد تنها باشی. تو نمیدانی در چه  سیاهی بی پایانی غرق می شوی اگر دستانت را به سوی کسی دراز نکنی. تنهایی  تریاک است، لذت نئشه گی درد ویرانی را پنهان میکند.
لعنت به این کلمات که هر لحظه بیشتر رنگ و بوی نصیحت میگیرد. لعنت به من که نمیتوانم از تنهایی بگویم و در آن غرق نشوم. لعنت به من که نمیتوانم وحشتم را از فرو رفتن به دنیای تاریکی که میشناسم برای تو توضیح بدهم. لعنت به من که میدانم حرفهایم همه فریب است و باز تکرارشان میکنم.

*
از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آن
را بجوی و
تحمل کُن.

و به آرامش
 خاطر
مجالی ده!


مارگوت بیگل

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

انعکاس

این حرفها 
انعکاس مبهم آوازهای اوست.
ای خالیِ سکوت
رها کن مرا به خویش،
دیریست زنده ها از این شهر رفته اند.

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

مصدق علیه پلیس آهنی

عکس دستکاری شده، به گیرنده ها دست نزنید!!
با برادرهایم نشسته ایم پلیس آهنی (RoboCop) را ببینیم. هر دو از من کوچکترند و متولد دهه ی هفتاد. آنکه بزرگتر است فیلم را به دومی می شناساند." همون پلیس آهنی که بازی میکردیم".میخندم.می پرسم که فیلم اصلی را دیده اند؟ که هر دو می گویند ندیده اند و من به نوستالژی یک پلیس آهنی فکر میکنم، با آن هیبت دوست داشتنی و آن جَک های هیدرولیکی و آن صدای مسحور کننده. به آن میلی که در کودکی برای تبدیل شدن به یک انسان- روبات در من متولد شده بود. آنقدر که حاضر بودم مثل آن افسر پلیس آبکش بشوم تا بعدها مرا ببرند روی تخت بیمارستان و از آن ور پلیس آهنی بیرون بیایم.
فیلم شروع میشود. به سبک بازسازی های اخیر هالیوودی همه چیز خوش آب و رنگ تر است و البته بی اصالت تر. جلوه های ویژه بهتر.کیفیت تصویر بهتر. حتی تلویزیونی که داریم فیلم را در آن میبینیم هم بهتر شده. ساموئل ال جکسون ایستاده وسط تصویر و دارد برای ما (یا شاید مردم آمریکا بیشتر) از گسترش امنیت و نیاز بیش از گذشته به آن حرف میزند. پشت سرش هم یک ال سی دی فول اسکرین است که دارد تصاویری از یک شهر پخش میکند. در تصاویر ارسالی یک افسرِ آینده با کلی دم و دستگاه روی سر و لباسش دارد برای خبرنگار توضیح میدهد که میخواهم  کد قرمز را فعال کنم که یک حالت بحرانی است و تا به حال این کار را انجام نداده ایم و این اولین بار است، ولی همه چیز تحت کنترل است و جای نگرانی نیست. یک کمی زیادی کلیشه ای است. اصولا اینجور مواقع باید منتظر بهم ریختن اوضاع باشیم. خبرنگار که خیالش جمع شده با فیلمبردارش پا به خیابان های شهر میگذارد. در خیابان روباتهایی شبیه همان پلیس آهنی اصلی منتهی اینبار کمی خوشتیپ تر و آیرودینامیک تر دارند ول میچرخند و مردم را اسکن میکنند. به مردم میگویند که دستهایشان را بالا ببرند بعد سر تا پایشان را اسکن میکنند، وقتی دیدند خبری نیست ولشان میکنند و مردم هم میروند سراغ کارشان. یک چیزی شبیه آن کارهایی که در عراق میکردند. اتفاقا آن مردم هم شبیه مردم عراق هستند. چند نفرشان دشداشه* پوشیده اند یک کلاه هایی هم شبیه کلاه حاجی ها روی سرشان است. زنهایشان هم حجاب دارند اما نه حجاب عربی یک جور لباس من درآوردی. همینطور که خبرنگار دارد ثبات و امنیت شهر را نشان میدهد دوربینِ فیلم بالا می آید و تصویری کلی تر از شهر نشان میدهد که در تصرف ربات هاست. یکهو چشمم به برج میلاد می افتد. بله! برج میلاد آن گوشه ی تصویر دارد خودش را توی چشم ما فرو میکند. تازه آن وقت دوزاری ام می افتد که آن حجاب مسخره و آن لباس ها مال کجاست. مال همین ایران .همین تهران خودمان. تهرانی که حالا در تصرف کامل آمریکایی هاست آن هم با ربات هایی که هیچ چیزی از چشمشان دور نمی ماند و کلا از دستشان نمی شود خلاص شد. در چند دقیقه ی بعدی که از فیلم دیدم یک گروه انتحاری از داخل یک خانه ای همان حوالی زدند بیرون و چند تا روبات را منفجر کردند و دست آخر پسر یکیشان با چاقو آمد بیرون و یک ربات خرکی دیگر (همان که دشمن روبوکاپ بود در آن فیلم اصلی) اخطار داد که اسلحه ات را بینداز(چاقوی آشپزخانه را میگفت) و وقتی نینداخت بچه را به گلوله بست و تمام. از اینجا به بعد دیگر ندیدم. البته نه برای اینکه به رگ غیرت ایرانی ام بر خورد چون اصولا همچین رگی ندارم. اما یک جایی آن ته ذهنم چند تا سوال برایم پیش آمد که البته ربطی به ایران به طور اخص ندارد و درباره خیلی از کشورها صدق میکند اما به هر شکل داستان  اینجا درباره ی ایران است و من هم اتفاقا یک ایرانی. البته شاید همین حس برای مردم  کشورهای دیگر که در فیلم های هالیوودی اشاره ای به آنها میشود (حال چه خوب و چه بد) هم وجود داشته باشد اما پر واضح است که بدلیل نداشتن شناخت از آن کشورها برای ما قابل درک نیست. چرا که اساسا ما دنیا را با استفاده از داده ها و اطلاعاتی میشناسیم که رسانه ای خبری و تبلیغاتی در اختیارمان میگذارند و کمتر برایمان این شانس پیش می آید که خودمان به آن کشورها سفر کنیم .جالبتر اینکه در اکثر مواقع مسافرانِ این کشورها  در برخورد اول دچار تناقض درباره رفتار، وضعیت ، آداب و رسوم و فرهنگ کشورها میشوند. چرا که آنچه میبینند تفاوت زیادی دارد با آنچه از طرف رسانه های کشورشان و یا دیگر رسانه های جهان درباره آن کشور ارائه میشود. البته اینجا قصد تحلیل و یا نقد سیستم رسانه ای استکبار جهانی اللخصوص آمریکای جهان خوار را به شیوه ی آقای طالب زاده ندارم اما بحث اینجا بر سر سوء استفاده از ابزارها و امکانات رسانه ای و تبلیغی برای پیش بردن اهداف کوتاه و بلند مدت سیاسی ست. اینکه چطور با ساخت یک فیلم آن هم نه بر اساس واقعیت های موجود در آن جامعه که بیشتر بر اساس تحلیل ها و پیش فرضهای دسته چندم ، سعی در ارائه تصویری غیر واقعی از یک کشور می شود محل نقد است. در اینکه ساختار سیاسی و حکومتی ایران دارای مشکلات عدیده ای در زمینه نقض حقوق بشر و آزادی های مدنی است و مردم این کشور (که ما باشیم) از بودن در این شرایط راضی نیستند، حرفی نیست اما اگر بنا به نقد رفتار سیاسی باشد که کشورهای ابر قدرت ید طولائی در زمینه نقض همین ارزشها دارند و با نگاهی عمیق تر میشود به راحتی رسوخ نسبی گرایی را در رفتار این دولت ها دید. حتی اگر تغییر رفتار دولت هایی مثل آمریکا ، انگلیس ، فرانسه ، اسپانیا وغیره در زمینه استعمار نظامی کشورهای کوچک ، که تا همین صد سال گذشته وجود داشت را بپذیریم اما نمیتوان به راحتی از کنار سیستم مخوف سرمایه داری و لابی های مختلف اقتصادی و نظامی در زمینه استفاده از منابع و سرمایه کشورهای کوچکتر گذشت. من نه به عنوان یک ایرانی بلکه به عنوان شهروند یکی از کشور های جهان سوم با مراجعه به حافظه ی تاریخی ام به جز موارد پرشمار دخالت ابرقدرت ها در ساختار سیاسی کشورهای مختلف در جهت برآوردن نیازها و اهدافشان چیز دیگری به خاطر نمی آورم. آنجا که با سرنگونی مصدق عملا تمام تلاش یک کشور برای عبور و گذار گام به گام به دموکراسی را ناکام گذاشتند تا همین حالا که در سوریه تنها و تنها به خاطر وحشت از خطر گروه های تندرو، مردم سوریه را با شهرهای ویران و ریاست جمهوری دوباره ی اسد رها کردند، نمونه های آشنای دیروز و امروز این رفتار نسبی است. اینکه در فیلمی تهران تصرف می شود و در آن ربات ها مردم و شهروندان را میگردند برای من مهم نیست. اما چیزی که آزارم میدهد نحوه ی رفتار کشورهایی مثل آمریکاست با کشورهای کوچکتر و اینکه نظام تبلیغاتی تا چه حد میتواند بیرحم و در عین حال جذاب باشد. اتفاقا فیلم خوبی درباره ی توضیح سیستم فیلمسازی هالیوود هست که به بهترین شکل ممکن مناسبات و روابط این ساختار عظیم را توضیح میدهد. نام فارسی اش "سگ را بجنبان است" که فکر میکنم ترجمه ی خوبی برای نام اصلی فیلم نباشد. اسم اصلی فیلم اما " Wag the Dog" است. داستانی درباره رسوایی اخلاقی رئیس جمهور آمریکا در آستانه ی انتخابات و به راه انداختن یک جنگ سوری در آلبانی برای به حاشیه بردن خبر اصلی. به همین راحتی.
و حالا همین رفتار درباره ایران و کشورهای دیگر دارد اتفاق می افتد. نه اینکه اینجا همه چیز گل و بلبل است. اتفاقا نیست و خیلی هم گند است و غیر قابل تحمل. اما این دلیلی برای اینکه به کشورهایی مثل آمریکا دل خوش باشیم نمی آفریند. حتی پشتیبانی آمریکا و کشورهای غربی این روزها از دوموکراسی دلیل دارد آن هم به نفع خودشان.گیرم نفعی هم به کشورهای میزبان برسد. چاره اما چیست؟ چاره در تربیت سیاستمدار قوی است. کسی مثل مصدق. با همه ی ایراداتی که به مصدق وارد است، اما نوع نگاه او و همفکرانش درباره حق ایران برای استفاده از نفت میتواند نمونه ی کاملِ ایستادگی یک رفتار سیاسی معقول در برابر یک حرکت استعماری باشد. رفتاری که به نتیجه ی مثبت منتهی شد. نمونه این رفتارها را میتوان در تاریخ دیگر کشورها در مواجهه با کشورهای ابرقدرت یافت که ممکن است به نتیجه رسیده یا نرسیده باشد. اما این چیزی را در مورد ثمر بخش بودن آن حرکت ها در آینده آن کشور تغییر نمیدهد.
به هر شکل نسخه ای که از بیرون یک کشور پیچیده شود در بهترین حالت مسکن است. برای درمان باید از داخل شروع کرد.
برای آن هم کار زیاد است.خیلی زیاد.

* دشداشه لباسی است بلند، راحت مردانه که عرب‌ها معمولاُ با چفیه و عقال و عبا می‌پوشند.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

کلمات

آیا می توان از زیر بار کلمات رها شد؟ کلماتی که هر روز و هر روز بیشتر در هم پیچیده میشوند و معانی شان را از دست میدهند. آیا دانستن اینکه این کلمات از کجا می آیند ، درباره ی چه هستند و یا در چه شرایطی  گفته شده اند میتواند ما را به معنای واقعی آنها رهنمون کند. آگاهی هرگز در این میان راه گشا نیست بلکه بیشتر ما را در گردابی از شک فرو میبرد. آیا همه ی آن کلماتی که ساخته ایم یا پدرانمان ساخته اند به جز تلاشی برای واگویه ی آنچه آنها را در رنج و ترس فرو برده چیز دیگری ست؟ و حال این ما هستیم که به دنبال معنایی برای آنها میگردیم. این ما هستیم که باز خود را در فریب کلمات غرق میکنیم. از شاخه ای به شاخه ی دیگر چنگ میزنیم بی آنکه ما را به خشکی ی برساند. کلمات جایشان را به یکدیگر میدهند. لباسِ دیگری را بر تن میکنند و خود را آنگونه که ما میخواهیم می آرایند و ما خود را می فریبیم. چشمانمان را بر ماهیت تغییر پذیر آنها میبندیم تا ترسهایمان را اندکی تسکین دهیم. تا اضطرابمان را در هزارتوی معنای آنها گم کنیم. کلمات...کلمات...کاش گریزی بود.

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

سهراب صندلی قهر کرده

یک مدتی بود سراغش نیامده بودم و او هم حالا برایم قیافه میگرفت.میشود گفت که اصلا مرا نمیدید.رویش را به دیوار کرده بود و نمیگذاشت کسی بنشیند.اگر هم به هزار زحمت رویش را برمی گرداندی و مینشستی نفسش را میداد تو و اینطوری آن بالشتک نشیمنگاهش ازسنگ سفت تر میشد و ترجیح میدادی سرپا بایستی، یا اینکه میخ هایش را میداد بیرون و کون آدم را سوراخ میکرد. به هر حال هزار و یک جور کرم میریخت تا بفهمی از دستت شاکی ست و باید بنشینی پای درد و دلش. ما آدمها هم همینطوریم. نادیده گرفتنمان ما را به ورطه ی می کشد که شروع به آزار دیگران میکنیم تا ما را ببینند تا بدانند که ما هستیم و تازه دلخور هم هستیم از اینکه ما را ندید گرفته اند. آن وقت است که آدم ها دو دسته می شوند یا شاید روابط دو دسته می شوند. یا اینکه طرف می آید و دستش را روی سرمان میکشد و ما پس میزینیم و باز اینکار را میکند و آنقدر این کار را میکند که مثل ویل هانتینگ توی بغل رابین ویلیامز خودمان را ول میدهیم و گریه میکنیم و میفهمیم که ما برایش مهم بوده ایم و او هم برای ما مهم است و میفهمیم میتوانسته و یا دلش خواسته آن میخ ها را تحمل کند و دل ما را بدست بیاورد، یا اینکه بیخیال ما می شود و میرود. انگار هیچ وقت نبوده ایم. انگار ما برایش مثل هزار و یک شی دیگر در زندگی اش تنها تا زمانی که بدرد میخوریم اهمیت داریم. انگار دوست داشتن برایش جاده ای یک طرفه است که فقط دوستدارانش از آن عبور میکنند و او هیچ وقت نباید و نمیخواهد از جایی که ایستاده حرکت کند. آن وقت ما باید بدانیم که چه زمانی می شود نقطه را گذاشت.کِی میشود آخر جمله را اعلام کرد.

البته گفتن ادامه این حرفها چه فایده ای دارد؟ مهم این است که من حالا دارم روی سهراب را دستمال میکشم و اوهم لپ هایش را باد کرده تا من بهتر بنشینم. اینجا در حال حاضر بهترین جای جهان است.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

سهراب صندلی(2)

امروز که در را باز کردم سهراب همان طور از دیروز مانده بود.چهار دست و پا روی زمین. داشت یک جوری بهم میفهماند که کمرش خشک شده و دلش میخواهد قولنجش را بشکنم. دیدم هیچ کاری بهتر از نشستن نیست. همین طور با کیف و دفتر دستک رفتم رویش نشستم.خودم را فشار میدادم به سهراب.بهتر بگویم انرژی ام را از همه جای بدنم جمع میکردم و میفرستادم به کون مبارک.توضیحش از لحاظ علمی یک کمی مبهم است.شبیه حالتی که در توالت آدم زور میزند. بعد چند دقیقه حس کردم صداهایی از سهراب می آید و فهمیدم که قولنج این چند ساله اش با هم شکسته . حالش یک طور خوبی شده بود.حتی اگر دقت میکردی میتوانستی صدای نفس هایش را بشنوی که تازه آزاد شده بود.کار خوب امروزم را کرده بودم و یک حال اساسی به سهراب داده بودم. بقیه روز هر وقت چیزی را برمی داشتم – کیس یا مانیتوری- هی خودش را می انداخت جلو که یعنی بگذار روی من. هر چه قدر هم که برایش توضیح میدادم که عزیز من، سهراب جان تو صندلی هستی آدم باید رویت بنشیند، این کارها کار میز است به خرجش نمی رفت. دلش میخواست جبران کند.اینطور بچه ی با مرامی است این سهراب.داریم دوست می شویم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

سهراب صندلی

بنویسید.همین طوری یک کاغذی را جلویتان بگذارید یا یک فایل ورد را باز کنید و از هر چیزی که میبینید بنویسید. مثلا اگر در اتاق کارتان هستید. یکی از وسایل را انتخاب کنید.به او جان بدهید و در نظر بگیرید چه میتواند بگوید یا شما چه حرف هایی را میتوانید با او بزنید. مثلا یک صندلی. بله همین صندلیی که روبرویتان نشسته است و دارد شما را نگاه میکند.اول برایش یک اسم بگذارید.چون بدون اسم نمی شود.آدم ها بدون اسم تبدیل به اشیایی می شوند که می شود به سادگی نادیده شان گرفت و حالا عکسش برای اشیا صادق است. راحت است بگویی فلانی ، یارو، مرتیکه یا زنیکه و بعد حرفت را ادامه بدهی و تمام. ولی وقتی اسمشان را میگویی دیگر باید محتاط بود. نمی شود به راحتی گفت "سهراب دیروز تصادف کرد" یا " علی زنشو طلاق داد" این جمله ها با خود داستانی از سرگذشت علی و سهراب را دارند.تازه اگر نشناسیشان باز هم حتما علی یا سهرابی را میشناسی و دلت می خواهد یا نمی خواهد جای آنها باشی. به هر شکل برای صندلیتان اسمی انتخاب کنید.مثلا همین سهراب خوب است. حالا سهراب را کمی توصیف کنید.میتواند اینطور باشد : رنگش قهوه ای ست و جنسش از نوعی آهن است که اسمش را نمیدانم.پشتی کمرش گرد است و ابر زیادی ندارد. در کل به نظر خیلی موجود راحتی نیست و بیشتر به درد همین اختلاط های چند دقیقه ای میخورد. اما آنقدر هم بد نیست که نخواهی نگه اش داری. مسلما چهار پایه دارد.بدون کوچکترین خلاقیتی در ساخت. درست مثل اکثر ما. سِری دوزی محض. احتمالا حوالی همین شهرک ما ساخته شده. توی یک سیلوی نم دار که همه چیزش را آنجا سر هم میکنند. اول ابر ها را می آورند و برش میدهند. لایه های نازک، شاید به ضخامت چند سانت. بعد لایه ها را روی هم میگذارند بسته به سفارش و میزان راحتی. مثلا اگر سفارش صندلی یک مدیر باشد. لایه ها دو یا سه برابر می شود و اگر از اینهایی باشد که توی بانک یا اتاقِ انتظار می گذارند به همان یک دسته بسنده می کنند.سهراب از دسته دوم است. از این هم ناراحت نیست معتقد است هر کسی تقدیری دارد و تقدیر ما هم این است. خب البته کمتر پیش می آید از همان اول طالع سعد داشته باشیم.اکثر ما مثل سهراب هستیم و سیر اتفاقات ممکن است در بهترین حالت ما را از یک اتاق انتظار بیرون بکشد و به تنهایی یک نفر اضافه کند. میله ها را پشت سیلو  جوش میدهند.آماده می آورند و اینجا فقط بهم وصل میکنند. شاید برای همین است که پاهای سهراب تا به تا ست و یکی از دیگری کوتاه تر است وهمیشه لق میخورد. نمی شود چیزی را با اطمینان رویش بگذاری چون همیشه وحشت افتادن اذیتت میکند و ترجیح میدهی از خیرش بگذری.شاید هم اینطوری خواسته خودش را راحت کند.بعد نوبت رنگ است. در نود و نه درصد موارد شبیه به هم و قهوه ای.اینجا همه چیز نژاد پرستانه است. برای فقرا و بدبخت ها همه چیز شبیه هم است و این اگر نژاد پرستانه نیست پس چه میتواند باشد. اسکلت اصلی که آماده می شود نوبت جاگذاری پشتی ها ست. برای اینکار باید چند سوراخ توی بدن سهراب درست کنند. دو تا روی شانه اش و چند تا هم اطراف شکمش که بعد از جوشکاری و آنهمه سوزاندن زجر مضاعف است. بعدها برایم تعریف خواهد کرد که وقتی یکی قبل از من داشته رویش مصائب مسیح را می دیده فکر کرده که چه قدر با مسیح احساس همدردی میکند و آنها چه قدر بهم شبیه اند.

دیگر میخواهم بروم.برای امروز کافی است و سهراب را توی اتاقم تنها میگذارم. نمیتوانم بگویم حس بدی دارم اما خیلی هم راحت نیستم. اسم کار خودش را کرده. عذاب وجدان دارم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

ساعت ها

"لئونارد عزیز، از زندگی رو برنگردون، همیشه با زندگی رو در رو شو و سعی کن بفهمی که چه ماهیتی داره و در نهایت بشناسش و دوسش داشته باش برای چیزی که هست و بعد کنارش بذار. لئونارد همیشه سالهاست که بین ماست....همیشه ساعت هاست ...همیشه عشق....همیشه ساعت ها"

ساعت ها از همان اولین باری که دیدم (1382) و بعد از دیدن فیلم های بسیاری در این میان، تا حال و همچنان بهترین فیلمی است که دیده ام.شاید برای عده ای این انتخاب کمی احساسی باشد.اما درباره این فیلم خیلی وقعی به نظر دیگران ندارم. هر چند در باره ی این فیلم از نقطه نظر کارشناسی هم میشود بحث کرد و دلایل زیادی برای مرتبه ی بالای این فیلم برشمرد.مانند کارگردانی مثال زدنی استیفن دالری و یا اثر فوق العاده کانینگهام و همچنین بازی خیره کننده بازیگران و البته موسیقی مینیمال و متفکرانه فیلیپ گلس. اما همانطور که گفتم دلایل من برای پسندیدن و انتخاب این فیلم کاملا شخصی و احساسی است.
توصیه اکیدی برای دیدن این فیلم به دیگران دارم و البته خواندن کتاب بینظیر مایکل کانینگهام که این فیلم بر اساس آن ساخته شده . راجع به شرایط دیدن آن هم ،درست که نسخه اصلی فیلم ها با زبان اصلی لذتی غیر قابل قیاس با انواع دیگر دارد اما توصیه میکنم نسخه بدون حذفیات فیلم را به همراه دوبله بی مانند آن ببینید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

یک کتاب خوب، یک کتاب عاشقانه است!!!

توی نمایشگاه کتاب یک غرفه ای بود که کلی کتاب عاشقانه را چیده بود جلویش و وقتی رد میشدی تنها چیزی که توجهت را جلب میکرد، کلمه "عاشقانه" بود که آن جلو داشت خودش را پاره میکرد.نزدیک تر که میرفتی میدیدی زیر هر کلمه عاشقانه اسم یک شاعر است. عاشقانه های نرودا، عاشقانه های نزار قپانی، عاشقانه های براتیگان، عاشقانه های ناظم حکمت، عاشقانه های لورکا، عاشقانه های کوفت عاشقانه های زهر مار....و  این یعنی استفاده ابزاری به شدیدترین شکل ممکن از شعر و شاعر. یعنی اینکه گور پدر بقیه شعرهای شاعر بدبخت و اینکه فقط بنشینید آن شعر هایی را بخوانید که میتوانید به ساده ترین شکل ممکن با آنها همذات پنداری کنید و چشم و لب دوست دختر و گرمای تن دوست پسرتان را تویش ببینید. یعنی برای شعر وقت نگذارید.آنچیزی را که نمی فهمید بندازید دور.ما برایتان گلچینی از شعر هایی که خیلی ناز و عشقولانه است فراهم کرده ایم تا هر وقت دلتان خواست برای دوستتان اس ام اس بفرستید یا روی کادویش جمله ای بنویسید، چیزی توی چنته داشته باشید. این وسط هم اگر جایی برخوردید به شعر های سخت آن شاعر بخت برگشته اصلا خودتان را ناراحت نکنید.بالاخره هر شاعری تعدادی کار ضعیف و غیر عاشقانه دارد.شما ببخشید!!!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

ضد مسیح

(اگر حال و حوصله اراجیف این پایین را نداشتید و خواستید یک نقد درست و درمان بخوانید بروید به این آدرس که وبلاگ خانم شیدا مقانلو ست. الحق والنصاف به این میگویند نقد)
از فن تریر رقصنده در تاریکی و داگویل را دیده بودم که کلا 180 درجه با هم فرق داشتند.اولی کاملا مستند وار بود با نور طبیعی ، صدای صحنه و بدون موسیقی  و دومی تئاتری ،دکور بندی شده و کلا غیر سینمایی(نه به معنای بدش).البته بعد ها فهمیدم فضای اولی و چند فیلم دیگر متاثر از گروهی بوده به اسم دگما 95 که معتقد به واقعگرایی محض بوده اند در سینما و دومی تاثیر گرفته از بازگشت از دگما. به هر حال با سابقه ی که از کارگردان داشتم میدانستم با فیلم راحتی طرف نیستم و همین طور هم شد.ضد مسیح به هیچ وجه فیلم راحتی نیست.داستانش سر راست است اما در زیرش دنیایی از نماد و اسطوره خوابیده. این که زن و مردی بعد از مرگ کودکشان برای بازیافتن زندگی شان به کلبه ای ییلاقی بروند و آنجا کلی اتفاق وحشتناک بیفتد و دست آخر یکی بزند آن یکی را بکشد، داستان یک دوجین فیلم ترسناک و اسلشر است که توی هالیوود تا دلتان بخواهد میسازند. اما فن تریر دنبال چیز دیگری است. این روایت جنایی روانشناختی در واقع لایه اولیه ای است تا داستان اصلی اش را تعریف کند.البته شاید با ارجاعات زیادی که در فیلم هست خیلی کار شاقی نباشد که بفهمی با چه چیزی طرف هستی اما خب همین دلیل خوبی برای جدی گرفتن فیلم است.
زن محور اصلی فیلم است و به نظرم دفاع از زن پیام اصلی داستان. یعنی آن چیزی که فن تریر دنبالش است.کلا سه گانه ی اخیر فن تریر درباره زنان است.ضدمسیح که اولی است و ملانگولیا دوم و نیمفومنیاک هم که آخرینِ سه گانه.در هر کدام هم دست گذاشته روی یک ویژگی شخصیت زنها.جایی خوانده بودم به این سه گانه، سه گانه ی افسردگی می گویند.شاید درست باشد اما به نظرم این سه گانه بیشتر فمینیسیتی است تا روانشناختی. یعنی همه چیز،دین،روانشناسی، اسطوره،وحشت و هر چیز دیگر در خدمت باور فمینیستی کارگردان است.
برای بهتر فهمیدن فیلم بگذارید داستان را یک طور دیگر تعریف کنیم.یعنی از تابستان قبل.
زنی به همراه بچه اش برای تمام کردن پایان نامه به کلبه ی ییلاقیشان در جنگل میرود.موضوع پایان نامه: کشتار زنان در قرون وسطی. زن در خلال تحقیقاتش کم کم باور کلیسا و کلا ادیان گذشته  درباره شیطانی و پلید بودن زن را میپذیرد. یعنی در واقع آنچیزی را که سعی در رد و تکفیر آن داشته کم کم به باورش تبدیل می شود. شاید به خاطر افسردگی. به هر حال دچار توهم می شود و فکر میکند میتواند صدای مرگ طبیعت و هر چیز دیگر را بشنود. به همین خاطر وقتی یک روز صدای بچه اش را می شنود که در حال گریه کردن است و بعد از گشتن، پسرش را در حال بازی در انبار پیدا میکند، نتیجه میگیرد که او دیگر پسرش نیست و بچه اش یا مرده یا در جنگل سرگردان است.اگر یادتان باشد یک جایی در قسمت اول فیلم هم به مرد میگوید" تو نیک رو تابستون گذشته از دست دادی".به هر حال با باور شیطانی بودن خودش به خانه برمیگردد و تمام مدت تابستان تا زمستان را با این ترس از خود زندگی میکند. تا اینکه آن اتفاق می افتد و با اینکه بچه اش را میبیند که دارد از پنجره بالا می رود برای نجاتش تلاشی نمی کند.چرا؟ به خاطر اینکه او را بچه خودش نمیداند. و بعد هم که ادامه ماجرا و بازگشت به آن جنگل و دوباره شروع شدن تمام آن ترسها و به نوعی تکمیل آن باور در طی مدت اقامتش با مرد در کلبه.
این روایت اصلی فیلم است بدون فلاش بک. و البته نه معنای فیلم. اما خب از همین داستان هم چیزهای زیادی دستگیر آدم میشود.فن تریر به دنبال نقد یک تفکر است.تفکری که ریشه در ادیان و گذشته ما دارد.ریشه ی بسیار عمیق از داستان آفرینش تا همین امروز و اتفاقا به همین خاطر است که ما دو مرد در داستان داریم.یکی مردهای کلیسا در قرون وسطی که زنان را به جرم شیطانی و جادوگر بودن می کشتند و دومی مرد امروزی-یک روانشناس- که اتفاقا این باور را ندارد ولی جای اش به روانکاوی معتقد است و جالب اینجاست که هر دو در آخر به یک نتیجه و عمل واحد میرسند.اینکه باید زن را کشت و سوال کارگردان هم همین است اینکه رفتار و تفکر ما (چه زن و چه مرد) در قبال زن تا چه حد ناشی از باور مردسالارانه ما در طول تاریخ است. اینکه این تفکر تا چه اندازه در فکر ما رسوب کرده و چه فجایعی را می تواند به باور بیاورد. اینکه تکرار و تحمیل باوری که ریشه در ندانسته های ما دارد چگونه می تواند تمام شخصیت یک انسان را، یک زن را در هم بریزد و او را تبدیل به هیولا کند. در اینکه زن در این فیلم موجودی خطرناک و ترسناک است شکی نیست اما چه کسی مسئول رسیدن او به این مرحله است. چه کسی همواره سعی کرده با ترازوی خودش زن را بسنجد و نه آن چیزی که در واقعیت هست و اتفاقا جالب اینجاست که حتی در مقام کارگردان و نویسنده هم فن تریر باز یک مرد است.
فیلم المان ها و نمادهای زیادی دارد که برای کشف همه ی آنها نیاز به اطلاعات و دانش زیادی است .اما با معیار گرفتن حرفهای بالا یک چیزهایی می شود پیدا کرد. مثلا اینکه هر چیزی در این فیلم ارجاعی به داستان آفرینش دارد. از برهنه بودن زن و مرد در قسمت مقدمه و آن حالت ازلی ارتباط آنها تا جنگل و آن درخت خشک و کلبه که همگی میتواند اشاره ای به داستان هبوط باشد. سه حیوان هم در فیلم هست که در فیلم به سه گدا معروفند که به جز یک افسانه ی صربی و یک شعر از یک شاعر ایرلندی چیز دیگری درباره شان نیست. البته باز می شود حدسهایی زد.مثلا آن ماده آهو در حال زاییدن است و بچه اش مرده که میتواند اشاره به این باور مسیحی باشد که زن با زاییدن رستگار می شود هر چند در اینجا زاییدن با مرگ بچه به جای رستگاری تبدیل به یک گناه و بد یمنی میشود، انگار زن هیچ وقت رستگار نمی شود. برای روباه به جایی نرسیدم اما کلاغ نشان از تفکر مردانه دارد. همان فکری که در ذهن همه ی مردها رسوب کرده و در شرایط بحرانی و وقتی کار به جاهای باریک میکشد همه ی نشانه های مدنیت و انسانی است را فراموش میکنند و به آن میچسبند. یک جایی از فیلم، مرد که از دست زن فرار کرده و داخل لانه ی روباه رفته آنجا کلاغی را پیدا میکند که در زیر خاک دفن شده.خاک را که کنار میزند، کلاغ دوباره زنده می شود و شروع به سر و صدا می کند.مرد سعی میکند کلاغ را بکشد و حتی با سنگ سرش را له میکند اما کلاغ بعد از چند لحظه دوباره زنده می شود و شروع به قار قار میکند. این همان باوری است که هر کاری کند زنده است و نمی میرد واتفاقا زن ها را خبردار میکند که ما کجا مخفی شده ایم و چه طور فکر میکنیم. البته یادتان هم باشد که همین تفکر است که در آخرِ فیلم جای آچار را نشان میدهد و مرد را نجات میدهد. در کل همان طور که گفتم فیلم پر از نماد است که بعضی هایشان خیلی رو هستند و راحت کشف می شوند و بعضی دیگر کلی باید بگردی و کتاب بخوانی و فیلم ببینی و مخلص کلام  یک پا فن تریر بشوی تا شاید بتوانی ازشان سر در بیاوری. از نمونه هایش هم که دلم میخواهد بدانید و بگویم که پیدا کرده ام میشود به سنگین بودن کله پشتی زن(اشاره به گناه بیشتر زن در هبوط)، سوختن پایش وقتی می آید توی جنگل، شراب خوردن مرد- تنها چیزی که میبینیم این دو نفر میخورند- که همان شب اش زن میخواهد مرد را بکشد(شام آخر)، مصلوب کردن مرد با آن چرخ، بریدن آلت زن (همه چیز از آنجا شروع میشود، حیات، شهوت، وسوسه، گناه ) و میوه خوردن مرد وقتی تنهایی دارد از تپه بالا میرود(اینبار دیگر زن نیست که او را فریب بدهد) اشاره کرد.
در آخر باید بگویم ضد مسیح درباره باورهاست. درباره اینکه فکر و باور ما تا چه اندازه در رفتار و تلقی ما ازمسائل موثر است. اینکه یک باور ریشه در کجا دارد و تا کجا می تواند تاثیر گذار باشد. اینکه بگوییم "ضد مسیح"، تنها یک عبارت نیست. با خود سوالها و پیامدهای بیشماری می آورد.سوالهایی که یافتن پاسخ برای هر کدام، میتواند ما را در دریایی از جنایت هایی که بشر با توسل به همین باورها مرتکب شده غرق کند.آنگونه زن فیلم شد.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

تست میشوم پس هستم!

چند روز پیش زنم (که مشاوره میخواند) از من و خودش تستی گرفت تا در کلاس به عنوان تمرین کلاسی نشان بدهد. جواب تست ها را هم بُرد روی نمودار و کلی همان اول نگرانم شد. شاخص هایم زیادی بالا بودند. اما برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفت جواب ها را به استادش نشان بدهد. تا دیروز که از کلاس برگشت مشخص شد استادشان فرموده که این آدم یک کمی خطرناک و ضد اجتماعی است و همچنین شاخص مانیا اش هم یک کمی بالاست.مانیا همان شیدایی است. برعکس افسردگی. و اینکه فلان است و بهمان.زن ما هم کلی تعجب کرده و انگار وحی باشد نمودارها را ورداشته آورده بالای سر ما که تو اینطوری هستی و آنطوری. چرا؟ چون تست میگوید!! این وسط هم شناخت ده ساله و زندگی هر روزه شده پشم و گوز خر!! من هم ورداشتم یک نامه به استادش نوشتم! این هم متن نامه :

(اسمش را فاکتور گرفتم)
جناب آقای ....
من شما را نمیشناسم یا در واقع بهتر بگویم  شناختی از شما ندارم.اما به لطف تست MMPI  و علم روانشناسی، شما شناخت نسبتا جامعی از من دارید ویا فکر میکنید که دارید! و دلیل نوشتن این نامه هم دقیقا همین است. نه اینکه آنچه شخص شما و یا دیگران درباره ی من فکر میکنید برایم اهمیتی داشته باشد.خیر. بنده مدتهاست به نظر دیگران درباره ی خودم اهمیتی نمیدهم. اما اینکه به شما و همکاران و دانشجویانتان نشان بدهم علم تان از بیرون و ورای نظریات روانشناختی و حکم های کلیّتان- که بیشترشان از نظر شما مطلق و انکار ناپذیرند- ، خارج از کلاس های سرشار از خنده و شادیتان و به دور از جلسات گریه و زاری و تخلیه روحی و روانی مراجعتان چگونه به نظر میرسد برایم اهمیت دارد.
بگذارید با این جمله شروع کنم "روانشناسان کشیشان عصر مدرنند".جمله ی عجیبی است. نسبت دادن یکی از برجسته ترین دستاوردهای خِردگرایی و علم باوری در قرون معاصر به یکی از بزرگترین نمادهای ترویج خرافه، تحجر و خشونتِ افسارگسیخته در قرون وسطی می تواند در نگاه اول غلط و مهمل به نظر برسد. اما اجازه بدهید توضیح بدهم. همان طور که میدانید ( در واقع امیدوارم بدانید) کشیشان در قرون وسطی خود را نماینده تام و تمام خدا و کلیسا می دانستند. آنها بودند که راه و روش رستگاری و خوب زیستن را برای مردم تدوین می کردند و معتقد بودند تنها راه خوشبختی و سعادت از معبری میگذرد که آنها دربانش هستند. برای مردم از هر دری سخن میگفتند. خود را به تمام لایه های زندگی انسان از آداب سخن گفتن و نحوه ی مواجهه با مشکلات و مرگ عزیزان تا روش های استحمام و آمیزش جنسی وارد کرده بودند و از آنجا که معیارشان ( با این که خودساخته بود و سالها و قرن ها با معیار های اخلاقی مسیحیت فاصله داشت) در نزد خودشان و مردم مطلق و خدشه ناپذیر بود، خود را محِّق میدانستند تا هر تفکری خلاف آن را تحقیر و تکفیر کنند. از این رو به هر کسی که راه دیگری را جستجو میکرد و یا به دنبال اخلاق، خارج از کلیسا میگشت انگ و عنوان کافر و ملحد میزدند که نتیجه اش میتوانست طرد شدن از اجتماع و جامعه و یا در حالت افراطی مرگ باشد. برای آنانی هم که در خانه هایشان، در گوشه های نمور و تاریک تنهایی شان، علی رغم اعتقاد راسخشان به کلیسا، گاهی و از سر نادانی خلافی مرتکب میشدند و از آن قوانین عدول میکردند، اعتراف را اختراع کردند. بازگو کردن گناهان برای آمرزیده شدنشان، برای خلاصی از همه ی آنچه که چون یوغی بر گردن فرد باقی می ماند اگر آنها حرفهایش را نمی شنیدند و طلب آمرزش نمیکردند.
و حالا شما روانشناسان عصر مدرن.شما هم درست به مثابه کشیشان، معتقد به دانستن یگانه راه خوشبختی و سعادت مردم هستید. شما هم قوانینی را تدوین کرده اید تا بتوانید وارد خصوصی ترین و جزئی ترین لایه های زندگی و فکر ما – انسانها- شوید. شما هم برای افرادی که شما و سلطه ی شما را به زندگی شخصیشان نمی پذیرند هزار و یک انگ و عنوان دارید.پارانویا، مانیا، اسکیزوفرن، دو قطبی، ضد اجتماعی و عناوین بسیار دیگر که برای چسباندن آنها تنها نیازمند یک تست ساده هستید!! نقطه اتکای شما هم به ستونِ استواری است.علم.دانش.آمار.تجربه. اما هم من و هم شما میدانیم که تمامی این مفاهیم از چه عدم قطعیت فراوانی در درون خود رنج میبرند. حتی اگر روش های استقرایی را در علوم نظری و مجرد همچون ریاضیات و یا فیزیک بپذیریم اما شما روانشناسان گاهی فراموش میکنید آنچه روبرویتان ایستاده انسان است. موجودی با پیچیدگی های بسیار از نظر جسمی و روحی. روابط گسترده و پیچیده، دلبستگی ها،نفرت ها، غم ها، شادی ها، پیروزی ها و شکست ها، افکار و اندیشه ها، از انسان آنچنان ساختار پیچیده و کلاف سردرگمی میسازد که به گواه تاریخ، تلاش برای یافتن سرِنخِ این کلاف هزاران سال است بی نتیجه مانده و اوضاع اگر بدتر نشده باشد، بهترهم نشده.چرا؟ چون شما برای تحلیل روان من به عنوان یک انسان متوسل به روشی می شوید که درباره ی یک ذره و یا یک عنصر کاربرد دارد. و جالب آنکه حتی درباره آن ذره نیز قطعیتی وجود ندارد.(درباره کوانتوم بخوانید) چه برسد به یک انسان. بگذارید شما را به خودتان ارجاع بدهم.البته قصد ندارم از شما به عنوان مثالی برای اثبات حرف هایم استفاده کنم اما شما به عنوان یک انسان تا چه اندازه خود را موجود پیچیده ای میدانید؟ تا چه اندازه میتوانید با قاطعیت درباره ی آنچه که هستید حرف بزنید؟ البته شاید بتوانید اما بعید میدانم این شناخت و قطعیت را از راه تست های مختلف روانشناختی بدست آورده باشید.انسان به درون خود میرود ، کاوش میکند، می جنگد و سپس خود را میشناسد. البته منکر نمی شوم که روش ها و آزمونها میتواند در شناخت بهتر کمک کند اما صحبت من از قطعیت آنهاست. صحبت من از انسان است.
و اما درباره معنای آنچه که درباره ی من فهمیده اید. اینکه من موجودی ضد اجتماعی هستم. برجسته ترین شاخص در نیمرخِ من.نمیدانم در علم شما جایی برای آگاهانه بودن ویژگیی از شخصیت وجود دارد؟ آیا شما میتوانید تفکیکی مابین آنکه به دلیل ناهنجاری های اجتماعی و خانوادگی تبدیل به فردی ضد اجتماعی و افسار گسیخته میشود با فردی که دانسته و به دلیل شناخت –گیریم نه خیلی عمیق- از جامعه و مناسباتش تبدیل به فردی ضد جامعه و اجتماع می شود، قائل شوید؟ اصلا اجتماع از نظر شما چه تعریفی دارد؟ آیا باز هم میخواهید به تعاریف کهنه و قدیمی از اجتماع برگردید؟ برای من - مخصوصا در ایران- اجتماع آنچنان مفهوم قابل احترامی نیست که برای ضد آن بودن بخواهم خودم را سرزنش کنم. مجموعه ی از انسانهای درهم و مچاله شده با آینده ی نامعلوم که در دوری باطل گرفتار شده اند و برای رهایی خود قائل به کوچکترین حرکتی نیستند. بله!! اگر من فردی ضدِ این اجتماع هستم.کاملا میپذیرم. در ثانی شما برای این اجتماع چه چیزی تجویز کرده اید؟ روش های شما، حتی در غرب که بهشت روانشناسان است به نتیجه ی مثبتی رسیده است که حالا من یا امثال من را در ایران برای ضد بودن با اجتماعی که ساخته اید سرزنش میکنید؟ همانگونه که گفتم روانشناسان از نظر من دقیقا نقش کشیش ها را بازی میکنند. کشیش ها بازوی حکومت ها برای ساکن و بیخطر نگاه داشتن مردم بودند. دقیقا نقشی که به روانشناسان محول شده. شما تک تک افراد جامعه  را تبدیل به انسانهایی می کنید که در اوج فلاکت نمیه پر لیوان را ببینند و در حالی که دارند زیر بار فقر، تبعیض و ظلم له می شوند، همیشه لبخندشان را حفظ کنند و برای شما همین کافی است. جامعه ای با لبخندان بی شمار روی لب ها. جامعه ای منفعل. بدون کوچکترین طغیان یا سرپیچی از قوانینی که شما وضع کرده اید، که دولت ها وضع کرده اند. شما به دنبال انسان های متوسط هستید. به دنبال جامعه ای متوسط و بی خطر که همیشه شاد است اما برای چه را هنوز نمیداند.
در آخر بگذارید تفاوت بزرگی را که بین شما (روانشناسان) و نویسندگان و هنرمندان وجود دارد برایتان بگویم، شاید کمی بیشتر به تفاوت های آنها احترام بگذارید. به قول فروید " روان رنجوری و آفرینش هنری از هم تفکیک ناپذیرند". پس بگذارید همین اولِ کار حسابمان را صاف کنیم.من منکر وجود مشکلات روحی و روانی در خیل عظیم هنرمندان و نویسندگان نیستم. اما همان گونه که گفتم این جماعت تفاوت عمده ای با دیگر بیماران شما دارند.آنها آگاهانه در این راه گام برمی دارند.آنها از آنچه هستند آگاهند و همین آنها را تبدیل به انسان های بزرگ و منحصر بفرد میکند. آنها نه با مراجعه به شما برای اعتراف که با فرو رفتن در درون خود ریزترین جزئیات روح خود را مثل ذره های طلا بیرون میکشند و تشریح میکنند. برای همین است که در آثارشان میتوانید لایه هایی از وجود آدمی را ببینید که نه با تست های عجیب و غریب شما و نه با اعتراف های خوردکننده تان دیده نمی شود. و جالب اینجاست شما برای بسیاری از پرسش هایتان به آنها مراجعه میکنید. آنها سالهاست به جای شما در حال کنکاش روح آدمی هستند با این حال نه قضاوت میکنند و نه راهکاری ارائه میدهند و باز به همین خاطر است که پس از گذشت هزاران سال همچنان آنها استوار ایستاده اند و کشیشان قرون وسطی مدتهاست که به تاریخ پیوسته اند. بگذارید کمی تخیل کنیم! مثلا ونگوگ را بیاوریم پیش یکی از همکاران شما و او به ونگوگ بگوید از خودت بگو و او بگوید. بعد از چند جلسه مشاوره و روانکاوی، ونگوگ به آغوش جامعه برگردد و تبدیل به انسانی مفید و بی خطر برای اطرافیانش شود. خب می شود بفرمایئد تکلیف تابلو گل های آفتابگردان چه می شود؟ یا تابلوی کلاغ ها در مرغزار؟ میتوانید جامعه ای را تصور کنید که نه داستان و شعری برای خواندن داشته باشد و نه اثری هنری برای لذت بردن؟ میتوانید محو شدن تدریجی همه ی آنچه که زندگی را برای ما کمی قابل تحمل می کند ببینید؟ هرگز نمیگویم ونگوگ از آنکه جزر بکشد و یا به دوستش حمله کند احساس خیلی خوبی داشته! اصلا بحث این نیست. حرف من بر سر به رسمیت شناختن نگاه افراد مخالف اجتماع و قوانین معمول به عنوان یک نگرش آگاهانه و انتخابی است. شما نمی توانید به این دلیل که عده ای با قوانین شما زندگی نمی کنند و به چارچوب های شما بی اعتنا هستند به آنها انگ بچسبانید.این دقیقا همان رفتار قرون وسطائیست!