۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

مرگ در کنتاکی (1)

روی صندلی خلبان نشسته ام و منتظرم که مسافرها را یکی یکی سوار کنند. کمک خلبان هنوز نیامده. از اینجا می توانم ببینمش که در کافه ی فرودگاه نشسته و بی اعتنا به  قهوه اش به باند تاریک فرودگاه خیره شده. در رختخواب بودم که پیجر صدایش بلند شد.هنوز خوابم نبرده بود و به صدای خرخر ضعیف زنم که از سر شب خوابیده بود گوش می کردم.نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی سرخ روبرو داخل اتاق می افتاد و خط هایی موازی روی دیوار تشکیل می داد. سعی می کردم فاصله ی بینشان را محاسبه کنم و مطمئن شوم که همینطور تا ابد ادامه دارند؛ برای همین چشمانم امتدادشان را دور تا دور اتاق دنبال می کرد. از روی وسایل رد می شد و دوباره به پنجره می رسید و دوباره نور قرمز و ادامه اش روی دیوار. چشمانم گرم شده بود که صدای پیجر امتداد نور را قطع کرد. زنم را نگاه کردم که مبادا بیدار شده باشد. روی تخت نشستم. خطوط نور را می دیدم که روی بدنم پیچ و تاب می خورند. آرام از تخت پایین آمدم و به پذیرایی رفتم. تلفن را برداشتم و شماره فرانک را گرفتم. گوشی را بلافاصله برداشت.از همهمه ی اطرافش فهمیدم که اتفاقی افتاده. با کس دیگری حرف میزد و صدای مرا نمی شنید. چند بار گفتم "فرانک، فرانک چی شده؟"تا بلاخره گوشی را روی گوشش گذاشت و گفت: " ویلیام مرده، اونم تو آسمون. سریع خودتو برسون اینجا". پرسیدم"سقوط کرده؟". گفت " نه، خدا بهمون رحم کرده. اون بچه هواپیما رو نشونده. خدای من کی باور می کنه؟! کی باور می کنه؟!" و گوشی را گذاشت. کمی پای تلفن ایستادم تا بتوانم اوضاع را درست تحلیل کنم. ویلیام خلبان اصلی در آسمان به علتی که نمی دانستم مرده بود و کمک خلبان توانسته بود هواپیما را در فرودگاه کنتاکی بنشاند. حالا هم حتما از من می خواستند به عنوان خلبان رزرو به جای ویلیام پرواز کنم.سعی کردم چهره ی ویلیام را به خاطر بیاورم اما موفق نشدم.گذاشتم به حساب بی خوابی و شوک ناشی از تماس تلفنی. باید راه می افتادم. به سرعت دوش گرفتم و لباس هایم را پوشیدم. زنم بیدار شده بود و با لباس خواب توی آشپزخانه نشسته بود. قهوه ام روی میز بود و می توانستم صورت زنم را از لای بخاری که از لیوان بلند می شد ببینم. انگار که امتداد لباس سفیدش باشد که اینطور پیچ و تاب می خورد و بالا می رفت و کمی بعد محو می شد.

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

هوای امام زاده

صبحانه ام را که خوردم کارتن هایی که از چند روز پیش گوشه ی انبار قایم کرده ام را بیاورم بالا و یکی یکی کتابهایم را بچینم داخلشان. بعد چند دست لباس بردارم. از میان حوله ها آن نارنجی از همه بهتر است. کمی پوست را خراش می دهد اما جذب آبش خوب است و می شود با همان اندازه کوچکش کل بدن را خشک کرد. شناسنامه و کارت ملی، کارت پایان خدمت را هم بردارم بقیه مدارک بماند برایش. نیازی ندارم بهشان وقتی فقط خودم باشم و خودم.فیلم هایم را از کشوهای میز تلویزیون آزاد کنم و بچینمشان توی کیفی که از انباری پیدا کرده ام. بقیه هم که توی هارد یک ترابایتی ام تلنبار شده اند و حملش آسان است. اصلا کاش می شد همه چیز را صفر و یک کرد و ریخت توی یک هارد چند ترابایتی. کاش می شد مثل آقای اندرسون همه چیز را صفر و یک دید. لحظه های خوب را برگرداند و کپی کرد و نشاند جای بیت های خرابی که همینطور عین غده های سرطانی بزرگ و بزرگتر می شوند و همه ی حافظه را خراب می کنند. اما می دانید می شود حافظه را از ازل تا ابد بازیابی کرد؟ می دانید می شود اگر بخواهید هر چیزی را که پاک شده برگرداند. حالا گیرم نه کامل، اما چه فرقی می کند؟ برای ویرانی، همین ترک های کوچکِ پای ستون کافیست. مهم این است چه قدر عمق داشته باشند.

درِ خانه را ببندم و ماشینِ تا خرخره پر از کتاب و گذشته را برانم سمت خانه ی یک دوست. کتابهایم را امانت بدهم و بگویم که لیستش را دارم و بعدا عین همین ها را تحویل می گیرم و از حالم بفهمد که دروغ می گویم و لیستی در کار نیست. انگار که بچه ات را بسپاری به فامیل و بگویی که مراقبش باش تا برگردم و بدانی که بر نمی گردی. بچه ات از نگاهت بخواند و فریاد بزند، جیغ بکشد و بی قراری کند و تو فقط پشت کنی و بروی. بعد سوار ماشین بشوم و همینطور بروم تا دورترین جایی که می شود. تا آنجایی که ماشین دیگر نا نداشته باشد و نفسش ببرد و من، رفیق نیمه راه بشوم و بروم و بروم تا نزدیک ترین آبادی و آنجا بساطم را گوشه ی امامزاده پهن کنم و بگویم که نذر دارم خادم آقا باشم و خلاص.

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان شاعر قرن پنجم هجری، متولد لاهور است، اگرچه اصلیتی همدانی دارد. در دوره ی شاهان غزنوی می زیسته و ارتباط نزدیکی با دربار داشته است. زمانی در معیت شاهزاده ی غزنوی سیف الدوله به هندوستان می رود اما زمانی که پدر بر پسر غضب می کند او نیز به همراه ملازمان به زندان می افتد. البته به گفته ی خود او حسادت اطرافیان نیز بی تاثیر نبوده است. پس از ده سال تحمل زندان آزاد می شود، حتی به امیری یکی ازولایات می رسد اما دوباره و باز هم به خاطر غضب شاه به زندان می افتد. پس از هشت سال از زندان آزاد می شود در حالی که شصت و چند ساله است. در نهایت پس از تحمل سالهای طولانی حبس و بهره ای اندک از آزادی در هشتاد سالگی از دنیا می رود.

اشعار سعد به دو دسته مدحیّات و حبسیّات تقسیم می شود که حبسیّات او از کمیاب ترین و زیباترین انواع شعری در ادبیات فارسی ست.

دوش در روی گنبد خضرا                  مانده بود این دو چشم من عمدا[1]
لون انفاس داشت پشت زمین            رنگ زنگار[2] داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز دُرّ یتیم[3]                 پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینهِ رنگ عیبه ای[4] دیدم                  راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم               کامد از اختران همی پیدا
افسری[5] بود بر سر اکلیل[6]                  کمری داشت بر میان جوزا[7]
راست پروین[8] چو هفت قطره ی شیر                بر چکیده به جامه خضرا[9]
فَرقَدان[10] همچو دیدگان هِزَبر             شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش[11]                شد گریزان چون رمه ز ظبا[12]
همچو من در میان خلق، ضعیف          در میان نجوم، نَجم سُها[13]
گاه گفتم که مانده شد خورشید          گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک         که نه این می بجنبد اَندَروا[14]
من بلا را نشانده پیش و بدو              شده خرسند، اینت! هول و بلا
همت من همه در آن بسته                که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر                بند بر پای من چو اژدرها
ناله ی زار کرد نتوانم                       که همه کوه پر شود ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چَندان              کز دل سنگ بر دمید گیا
....
در غم زال، مادری که شده است                      از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم              کرده کافور دیدگان ز بُکا[15]
من بر این گونه مانده در فریاد                        زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد             با که کرده است خود زمانه وفا؟

--------------------------------------------------
[1] به‌عمد؛ باقصدونیت
[2] ماده‌ای سمّی به رنگ سبز،اکسید مس.
[3] کنایه از مروارید بزرگ است که یک دانه تنها در صدف باشد.
[4] جامه دان ،صندوق
[5] کلاه
[6] نام یک صورت فلکی کوچک درنیمکره شمالی به شکل نیم دایره ای است که یادآور یک تاج می باشد
[7] صورت فلکی دو پیکر
[8] صورت فلکی پروین که از هفت ستاره تشکیل شده است
[9] کنایه از آسمان
[10] دو ستاره ی درخشان در صورت دب اصغر و به فارسی دو برادران گویند
[11] هفت ستاره در آسمان است که قسمتی از صورت فلکی دب اکبر را تشکیل می‌دهند
[12] آهو، غزال
[13] ستاره  معروف باریک در بنات النعش. کم سو و ناپیدا
[14] آویخته، آویزان، معلق
[15] اشک ریختن، گریستن، گریه کردن . (غیاث ) (آنندراج ). ستاره ای است ریزه ...

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

علم بهتر است یا علوم

به خودم که نگاه می کنم و دانشم را که می سنجم در باره ی همه چیز کمی میدانم. ریاضی و فیزیک را به لطف رشته ام در دبیرستان بلدم و کم و بیش نسبیت انیشتن را می فهمم. حتی می دانم سیاهچاله چیست و چرا به وجود می آید. اما نمی توانم یک مطلب درست و درمان درباره ی نجوم و یا فیزیک برایتان بنویسم.موسیقی را به لطف ته صدایی که دارم از بچه گی می شناختم و علاقه داشتم. حتی در دوران دبیرستان رفتم و یک کمانچه خریدم. اما امروزِ روز از شناختن یک ریتم ساده عاجزم. البته شاید بتوانم با کلی زمزمه و آزمون و خطا بگویم که چه دستگاهی دارد اجرا می شود یا بگویم این چه سبکی ست که دارند می نوارند اما باز هم موسیقی را آنطور که باید یاد نگرفتم.ادبیات؛ ادبیات را از بچه گی دوست داشتم یعنی نه اینکه خود جوش باشد،خیر؛ در واقع تاثیرات یک عشق یکطرفه بود به دختر یکی از خانواده های فامیل. به ناگهان علاقمند هر چیزی شدم که بویی از فراق و دوری داشت. تشنه ی هر نوشته ای که فریاد از بی وفایی یار می زد و پر جفایی روزگار را نکوهش می کرد و این وسط چه چیزی بهتر از شعر کلاسیک. چه چیزی بهتر از حافظ. چه عشقی زیباتر از سعدی. و کیست که نداند ادبیات گرفتار می کند. بعدها رمان خوان هم شدم. البته کتاب را همیشه دوست داشتم اما رمان را از دبیرستان شروع کردم و در دانشگاه هم ادامه اش دادم.بعد از مدتی و به سیاق اکثر رمان خوانان به فکر نوشتن داستان افتادم. چند بار هم در کارگاه داستان دانشگاه شرکت کردم. نیمچه داستانی هم نوشتم اما هیچکدام چیز دندان گیری نبود. حالا هم که این سطور را می نویسم خودم را کم و بیش ادبیاتی می دانم؛ اکثر کتابهایی که خوانده ام رمان و شعر است و یا ربطی به ادبیات دارد اما اگر بپرسید صفت مفعولی در ادبیات چیست و یا ماضی التزامی به چه نوع فعلی می گویند عاجزم از پاسخ. بگویید بنشین یک چند خط درباره ی تاریخ ادبیات بنویس نمی توانم. بپرسید مولوی شاعر چه قرنیست کمی فکر می کنم و بازهم مرددم که قبل از سعدی بوده و یا بعد از او.و اما فیلم؛ فیلم را از دوران بعد کنکور شروع کردم به دیدن. پسرعمه ی داشتم که با هم درس می خواندیم و کنکور را که دادیم بیکار شدیم و چه کاری بهتر از فیلم دیدن. فیلم های ویدیو کلوپ های محل یکی یکی تمام می شد و ما هنوز وقت داشتیم که تلف کنیم. اواخر به رکورد روزی شش فیلم رسیده بودیم و از برکات این همه فیلم دیدن، این بود که فکر می کردم بهترین بازیگر سینما نیکلاس کیج است و بهترین فیلم هم "فیس آف" . بعدها در دانشگاه همین رویه را ادامه دادم. به اتفاق هم کلاسی ها و دوستانی که پیدا کرده بودم تا صبح فیلم می دیدیم و ساعت های بعد هم  به حرف زدن درباره فیلم، فلسفه بافی و شرح و تفسیر می گذشت. حتی مدتی مسئولیت پخش فیلم را در دانشگاه به عهده گرفتم وسعی در تغییر ذائقه ی جماعتی کردم که اخراجی ها برایشان بهترین فیلم تاریخ بود. اما با این همه اگر از من بپرسید دکوپاژ یعنی چه بهترین جوابی که می توان بدهم اینست که مربوط به فیلمسازیست یا اگر بگویید موج نوی سینمای ایران با چه کسی شروع می شود جواب خیلی روشنی نخواهید گرفت .حالا همین توضیحات را می توانید به جای اندک مطالعه ام از تاریخ،سیاست، فلسفه، روانشناسی و هنر بگذارید. همین دریای به وسعت چند سانت معروف. البته منکر این نیستم که دانستن تمام این موارد می تواند منِ نوعی را به انسانی چند وجهی تبدیل کند که در نگاه به هر امری وجهی را می بیند که شاید متخصصان آن امر نبینند اما باید دانست که این پذیرای همیشگی برای هر چه که رنگی از علم و دانش دارد نمی تواند تا همیشه ادامه یابد. باید جایی، روزی، زمانی به راهی رفت که خطوطش پیچیده در دیگر راه ها نباشد. البته که از همپوشانی علوم و فنون گریزی نیست اما حرف به راه خود رفتن حرف دیگریست.
 و حالا امروز که شبکه های اجتماعی را می بینم به یاد راهی تا به حال رفته ام می افتم. ملغمه و دریای از مطالب متنوع و مختلف. یکی از ادبیات می نویسد و دیگری از لیبرال دموکراسی، دوست عزیزی از جامعه شناسی می نویسد و یکی دیگر از س.کس و روانشناسی. البته که بد نیست خواندن و دانستن  اما مهمتر از آن چه خواندن است و چگونه دانستن.

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

گریه کن گریه قشنگه

ما را از طرف مدرسه برده بودند مشهد. اول راهنمایی بودم. مدرسه مان از این مدرسه های نمونه دولتی بود که کلی بچه از شهر و روستا تویش جمع می شدند و کلی بودجه داشت برای خرج کردن. انصافا هم بهمان خوش گذشت. رفتنی از راه شرق رفتیم که شهرهایش خیلی یادم نیست، یعنی بیشترش کویر بود و بایر که یادم نمانده اما برگشتنی گرگان و ناهارخوران و لب دریا و ساری و خلاصه نوار شمالی را گشتیم و برگشتیم خرم آباد.
اما حرفم اینها نیست. مشهد که بودیم، هر شب ما را حوالی دو و سه بیدار می کردند که برویم حرم برای زیارت. می گفتند خلوت تر است و راحت تر می شود به ضریح رسید. ما هم نمی دانم به خاطر شب زنده داری اش بود یا شوق زیارت! تا همان ساعت هم نمی خوابیدیم و به محض فرمانِ حرکت جلوی ماشین حاضر به یراق می ایستادیم. البته از آن همه ی صحن و حرم بیشتر زرق و برق و فضایش ما را می گرفت تا معنویتش؛ یعنی خب در آن سن معنویت اصلا برایمان بی معنی بود. می رفتیم و می آمدیم و ذوق می کردیم. 

این داستان دو سه روزی ادامه داشت تا رسیدیم به شب آخر و حجة الوداع. ما را بردند حرم و گفتند که امشب شب آخر است و تا می توانید فیض ببرید. ما را می گویی! چه فرقی داشت برایمان؟ همان در و پیکر، همان آدم ها و همان صداها. از اولش هم برایمان چیز خاصی نبود. انگار یک شهر بازی بزرگ باشد که شاید روز اول خیلی ذوق زده مان می کرد اما بعد از چند روز کم کم عادی شده بود و حالا که می گفتند می خواهیم برویم خیلی هم بدمان نمی آمد. اما حکایت معلم و مربی پرورشی مان فرق داشت. خودشان را چسبانده بودند به ضریح، های های گریه می کردند. دعا می خواندند، سجده می رفتند و تا چند دقیقه بالا نمی آمدند، نماز های نافله و قضا می خواندند؛ خلاصه حسابی  سر به جیب مراقبت فرو برده  و در بحر مکاشفت مستغرق شده بودند. 
وقت رفتن، ما را جلوی یکی از درهای حرم جمع کردند و برایمان از لذت و سعادتی که داشتیم با رفتن از دست می دادیم سخنرانی کردند. بعد هم آنچنان بازی مسخره ای را شروع کردند که بچه ها یکی یکی به گریه افتادند. از زمین و زمان گفتند، از امام حسین و رقیه و علی اصغر، از پدر و مادرهایی که در کربلا بدون فرزند شدند و بچه هایی که یتیم شدند. از فراق گفتند و دوری و  دلتنگی.
 دست آخر همه مان به گریه افتادیم. نمی دانستیم چرا، ولی می دانستیم باید گریه کنیم. اگر گریه مان نمی آمد آنقدر همدیگر را نگاه می کردیم، آنقدر دنبال خاطرات اشک آور می گشتیم تا بالاخره  اشکمان جاری می شد.همین شد که وقتی سوار ماشین شده بودیم و داشتیم حرم را ترک می کردیم هنوز بعضی از بچه ها به در آویزان بودند و گریه می کردند. همان موقع مربی پرورشی مان با بقیه معلم ها داشتند از کله پاچه ای نزدیک حرم می زدند بیرون و لای دندانشان را پاک می کردند.

* عکس ها از جناب +Mad Roodgoli

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

تحقیر

1. آلمان جنگ جهان اول را می بازد. معاهده ی ورسای بسته می شود و آلمان به پرداخت غرامت های سنگین محکوم می شود. کشور دچار بحران اقتصادی می شود. هر دلار آمریکا ب با  ۴ تریلیون و ۲۰۰ میلیارد مارک آلمان  معامله می شود.  در این میان حزب نازی مردم را به مقاومت منفی و برانگیختن احساسات میهن پرستانه دعوت می کند. نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا ظهور می کند. جنگ جهانی دوم آغاز می شود.
2. خاورمیانه با داشتن بیشترین ذخایر نفتی به عنوان مهمترین منطقه جهان مورد مناقشه ی کشورهای بزرگ قرار می گیرد.افغانستانی که از انحصار شوروی خارج شده محل مناسبی برای ظهور پدیده ی بنیادگرایی اسلامی می شود. گروه های اسلام گرایی که برای مبارزه با شوروی تجهیز شده بودند تبدیل به دشمن شماره یک غرب می شوند. آمریکا پس از 11 سپتامبر به عراق حمله می کند. صدام سقوط می کند و عراق از هم پاشیده می شود. فقر افسارگسیخته، نبود آزادی های مدنی، فرصت های برابر و امنیت جانی، سیل پناهندگان خاورمیانه و آفریقا را به کشور های اروپایی می کشاند. جوانان و نوجوانان مهاجر در فضایی تحقیر آمیز به زندگی در اروپا ادامه می دهند. یا شغلی ندارند و یا مشاغل پست را به آنها می سپارند. به دنبال بهار عربی و بی ثباتی منطقه داعش رشد می کند. فراخوان عضوگیری می دهد و خیل مسلمانان اروپا نشین به عراق و سوریه سرازیر می شوند. فاشیسم اسلامی در منطقه روز به روز پیشرفت می کند.
3. جمهوری اسلامی سال 57 روی کار می آید. در فاصله ی کوتاهی تبدیل به دیکتاتوری مذهبی می شود و تمامی دیدگاه های متفاوت را ممنوع می کند. تک صدایی و نبود آزادی های اجتماعی  به همراه سوء مدیریت ارکان حاکمیت موجب ویران شدن بنیان های اقتصادی و سیاسی می شود. اقشار مختلف مردم با نادیده گرفتن های هر روزه از طرف حاکمیت مواجه می شوند. چه اقشار کم درآمد که محتاج امکانات اقتصادی و رفاه مالی هستند و چه اقشار متوسط جامعه که دغدغه ی فرهنگی و آزادی های فردی دارند. این موج بی توجهی موجب رشد احساس تحقیر در میان افراد جامعه می شود. مردم تحقیر شده به دنبال دست آویزی برای اثبات خود می گردند. هر لحظه به چیزی چنگ می زنند و با هر بار شکست دچار حس سرخوردگی و تحقیر بیشتر می شوند. فاشیسم ایرانی نیز در میان لایه های پنهان ایرانی رشد می کند و هر از گاهی خود را نمایان می کند
4. مهاجرین غیر قانونی استرالیا در جزیره های کوچک و با کمترین امکانات انسانی زندگی می کنند. دست به اعتراض می زنند و چند نفر کشته و عده ای مجروح می شوند. دولت استرالیا به رایزنی با کشورهای مختلف که صادرکننده ی پناهنده هستند می پردازد تا مهاجرین را برگرداند. مذاکرات رضایت بخش است. سیاسیون به نتیجه می رسند!! وزیر مهاجرت استرالیا از انتقال مهاجرین به کامبوج به همراه بسته ی رفاهی و هماهنگی با دولت کامبوج خبر می دهد. مهاجرین در جزایر شان اعتراض می کنند. حس تحقیر در میانشان رشد می کند. عجیب نخواهد بود اگر مهاجری بمبی در سیدنی منفجر کند.

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

مکاتبات یومیه (3)

قربانت گردم
برای ما از سفر فرنگ  همین رژیم های عیال مانده است. کلی دستور رژیم خارجی با خودش آورده که بین زن های فامیل پخش می کند. آنجا که بودیم هی از ولنگ و واز بودنشان گله داشت. اینجا که آمدیم "فشن، فشن" از دهنش نمی افتد. همه ی نسوان فامیل را هوایی کرده.شوهرهایشان را هم. ما هم این میانه البته نصیبی می بریم. جایتان خالی در رژیم فرانسوی که اخیرا شروع کرده اند، دیشب کباب گوشت مرقوم شده بود. ما هم خودمان را به رژیم زدیم و همراه ایشان دلی از عذا درآوردیم. منتها به سیاق همیشه کمی زیاده روی کردیم. چشمتان روز بد نبیند سر شبی درد معده امانمان را بریده بود. به زور جوشانده و دارو توانستیم بخوابیم. در خواب دیدیم میان یک دنیایی هستیم، همه دارند همدیگر را میخورند ما هم گلوی عیال را گرفته بودیم و داشتیم خفه اش می کردیم . با هول و ولا بیدار شدیم. لباسهایمان خیس عرق بود. دستمان هم افتاده بود روی صورت عیال بنده ی خدا به زور نفس می کشید. نمی دانم این خوی حیوانی که می گویند نوع بشر دارد حقیقت است؟ اگر راست باشد حالت خوف انگیزیست. امروز به عیال گفتیم یکی از آن رژیم های سبزیجات را برایمان آماده کند. از خودمان ترسیدیم.

مکاتبات یومیه (2)

قربانت گردم
پیرو دزدی چند ماه قبل، با عیال به بازار رفته و جهت اشیاء ذیقیمتمان گاوصندوقی ابتیاع کردیم. به خاطر فضای محدود خانه و بی قواره گی ذاتی، کوچکترینش را خریدیم که ماشاالله با همین سایز هم حسابی ما را برای بردن به خانه به زحمت انداخت. همان روز هم هر چه داشتیم و نداشتیم را به دل قرصش سپردیم و خیالمان را تخت کردیم. تا دیروز که از بزم شبانه ی فامیل بر می گشتیم دیدیم جا تر است و بچه نیست. دزد گرامی خود گاوصندوق را برده بود. پلیس را خبر کردیم آمدند شکل و رنگش را پرسیدند و رفتند. امروز هم که زنگ زده اند بیاید لاشه ی گاوتان را ببرید، خسارت مردم را هم بدهید!! گویا لاشه اش را جلوی راه انداخته بودند اتول یک بنده خدایی رفته رویش و همان بالا مانده.
غرض از مزاحمت خواستم اگر برایتان مقدور است چند هزار تومانی برایم بفرستید تا آخر ماه که حقوق می دهند گذران کنیم خسارت این بنده خدا را هم بدهیم. بلای جانمان شد این آینده نگریمان!!

مکاتبات یومیه (1)

تصدقت گردم
از بیخوابی ممتد در رنجم. شب ها بی هیچ دلیلی وقت تلف می کنم. یک سوهان روحی هم در اتاق کناریست که وقت و بی وقت آواز می خواند. صدایش بد نیست اما به دلم نمی نشیند. عجالتا هم همین حالا دارد فریاد می زند. اگر توانستی با مقرری ماهانه برایم کمی بیدمشک بفرست شاید افاقه کند.

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

زایش و مرگ دین

این نوشتار بر مبنای تعدادی واقعیت تاریخی و نتیجه گیری های منطقی سعی در نشان دادن دلیل مرگ ادیان در جهان امروزی و همچنین نوزایی آنها دارد.
ابتدا باید به این سوال پاسخ داد که "دین" به چه معناست؟ دین را ویکی پدیا اینگونه تعریف کرده است  " دین، آیین، کیش؛ یک جهان بینی و مجموعه‌ای از باورها است که می‌کوشد توضیحی برای یک رشته از پرسش‌های اساسی مانند چگونگی پدید آمدن اشیا و جانداران و آغاز و پایان احتمالی چیزها، و چگونه زیستن ارائه دهد. ادیان فراعقلی اند، یعنی بخش‌هایی از آن مستقل از عقل و بر مبنای عشق و اعتقاد است." همچنین در ادامه به تفکیک اصول و فروع دین پرداخته است " مجموعه دین از دو بخش تشکیل شده‌است:
 ۱) آموزه‌ها و گزاره‌های اعتقادی (هست‌ها /اصول)
 ۲) دستورهای عملی، اخلاقی و ارزشی که بر پایه آموزه‌های اعتقادی استوار شده‌اند (بایدها /فروع)."
اصول، شامل تبیین و توضیح جهان و پاسخ به پرسشهای بنیادینی همچون نقش انسان، منشا حیات و مرگ است .بخش دوم نیز از آموزه ها و مبانی اخلاقی، جهت تدوین روابط انسانی و چگونگی ارزش گذاری کنش ها و اعمال تشکیل شده است. اما آنچه که در این میان جالب توجه است فاصله گرفتن ادیان از تعریف "هست ها" و پرداختن بیشتر به "بایدها"ست. در واقع با قدرت گرفتن علم و دیدگاه تجربی ، دین به مرور عرصه را به نفع علم رها کرده و بیشتر معطوف به بخش اخلاقی موضوع شده است. این روند را می توان در تکرار قصه ی آفرینش به یک شکل و با کمی تفاوت در ادیان متآخر و خصوصا نزدیک به هم از لحاظ جغرافیایی مشاهده کرد.
اما نکته جالب در داستان شکل گیری ادیان و نحوه ی جابه جایی آنهاست. اگر بپذیریم که ادیان در اصول کم و بیش به هم نزدیکند و با توجه به حضور علم این نزدیکی بیشتر هم خواهد شد، پس تفاوت تنها در نگاه هر دین به اخلاق است. در واقع هر پیامبر را می توان مصلحی اخلاقی به شمار آورد که سعی در ملغی کردن قواعد اخلاقی ثابت و تغییر ناپذیر دین قبلی دارد. اما باید در نظر داشت که این ملغی سازی به سادگی صورت نمی گیرد، هر دین برای بقا و مشروعیت نیازمند پایگاهی اجتماعی سیاسی ست، که این امر با نزدیک شدن به سران قدرت نظیر پادشاه و یا حکومت صورت می گیرد و مصلح جدید برای موفقیت نیازمند پیرزی و یا رخنه در ساختار قدرت است. با فرض پیروزی و برقراری قواعد جدید، برای آنکه بتوان پیروان را زیر پرچم واحدی گرد آورد نیاز است تا قواعد جدید نیز همچون گذشته غیر قابل تغییر و ثابت عنوان شود. دورکیم در تعریف دین به این وجه غیر قابل تغییر دین اشاره دارد " دین عبارت است از دسته‌ای همبسته از باورها و اعمال مربوط به امور لاهوتی (مجزا از امور ناسوتی) که این باورها و عقایدو روش‌هایِ ثابت و غیرِ قابلِ تغییرِ همه کسانی را که پیرو آنها هستند در یک اجتماع اخلاقی واحد به نام امت متحد می‌کند." در ادامه روحانیون دینی برای بقا و ترویج اعتقادات خود در سطح وسیع یا به سران قدرت متصل می شوند ویا در تلاش خواهند بود تا ساختار قدرت را ساقط کنند و خود تشکیل حکومتی با توجه به پایه های اعتقادی خود بدهند. که روند اخیر در ادیان ابراهیمی بارها تکرار شده است.
اما درست زمانی که قواعد جدید در جامعه رسوب کرده و بستر مناسب نیز به خوبی تدارک دیده شده است ، زمزمه هایی از تغییر در قواعد موجود به گوش خواهد رسید. باید در نظر داشت که  قواعد اخلاقی صرفنظر از دین و یا مذهبی که در جامعه رواج دارد، با توجه به اوضاع اجتماعی، مناسبات سیاسی و یا حتی شرایط جغرافیایی موجود مرتب در حال تغییر است و هرگز ثابت نخواهند بود اما با توجه به ذات تغییر ناپذیر قواعد دینی مکررا بین این دو(دین و اخلاق) و در واقع بین روحانیون در قدرت و مصلحین اخلاقی نبرد در می گیرد که البته همواره  پیروزی با مصلحین اخلاقیست.
اما چرا در دنیای مدرن امروز ادیان رو به زوال می روند؟ شاید بتوان تقصیر را به گردن تکثر انداخت. بلایی که شاید در دهه های گذشته بر سر هنر آمد و عملا به طرح نظریه مرگ هنر انجامید. در دنیای امروز و به عنوان مثال حتی در کشور مذهب زده ای همچون ایران باز هم خیل بی شمار دینداران فردی می تواند گویای پیروزی نسبی اتحاد علم و اخلاق در برابر ایدئولوژی باشد. آنجا که افراد برای تصمیم گیری در مورد امور روزمره و باید و نباید ها رفتاری دیگر در قید و بند قوانین دینی و مذهبی نیستند و بیشتر به دنبال تبعیت از اکثریت و یا دلایل و مستندات علمی هستند. پاسخ پرسش های هستی شناختی را هم که دیر زمانیست از دین نمی پرسند و علم را سر لوحه قرار داده اند. پس می توان به راحتی دلایل لازم برای زوال دین را در دنیای مدرن دید اما آیا این دلایل کافی نیز هست؟ با توجه به رشد عرفان های نو ظهور و حتی شکل ایدئولوژیک یافتن باور های علمی (آتئیست ها)  به نظر نمی رسد بتوان حکم به مرگ دین داد اگرچه می توان از کمرنگ شدن هر روزه اش سخن گفت. گویی انسان همواره برای بقای خود به قواعدی نیازمنداست تا با خیالی آسوده به تبعیت از آنها بپردازد و خود را از زیر بار و مسئولیت انتخاب های متعدد برهاند.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

سندرم انتشار زودرس یا منشتر می کنم پس هستم!

1.      روی بالکن نشسته ای و به ساختمان روبرو با بالکن های شلوغ و پنجره های مات و پوشیده اش نگاه می کنی، یار مربوطه مدتی است تحویلت نمی گیرد و شما علی رغم مقداری دلخوری دلت هم برایش تنگ شده. هوا کمی سرد است و بوی باران هم می آید. برگی از درخت انجیر خشک داخل کوچه می افتد. مسیرش را با چشم دنبال می کنی و می بینی که توی جوی پر از آب گندیده می افتد. روی کاغذی که از قبل آماده کرده ای!! می نویسی " برگی افتاد / بارانی بارید و تو هنوز نیامده ای"؛ خوشت می آید از این فضا و کلماتی که پشت سرهم ردیف کرده ای. یکبار دیگر می خوانی اش. بسیار عالی ست و تمام حس تو را نسبت به  یار بی وفا بیان می کند. برگ را می توانی نماد بی وفایی های گذشته بگیری و باران را نوید رویش مجدد دوستی ها. و "تو هنوز نیامده ای" نشان از دلخوری ات دارد. بسیار خب. نتیجه می گیری که در کمتر از یکساعت برگی به ادبیات و هنر این مرز و بوم اضافه کرده ای و چه بهتر که این اثر بی بدیل را به جهان عرضه کنی! و کجا بهتر از شبکه ای اجتماعی؟! کجا بهتر از فیسبوک و پلاس و توئیتر؟! خیل عظیمی از مشتاقان هم که همیشه دم در ایستاده اند که تو را زیر بارانی از لایک و کامنت غرق کنند. دست به کار می شوی و با چند کلیک منتشرش می کنی.
2.      لای جمعیت BRT سوار له شده ای. به یک ایستگاه سر مسیر میرسی و مسافران زیادی پیاده می شوند.فرصت می کنی قبل از سوار شدن منتظران جایی برای خودت دست و پا کنی و بنشینی. دنده هایت کوفته شده و زانویت زق زق می کند. به زندگی ات فکر می کنی و تکرار هر روزه ی این دور کسل کننده. به این فکر می کنی که چی می شد اگر یک خسته از زندگی، یک روز بیاید و این اتوبوس را با همه ی آدم هایش گروگان بگیرد و بعد یکی یکی دلایل زندگی شان را ازشان بپرسد و اگر قانع کننده نبود از اتوبوس بیاندازدشان پایین. و بعد با خودت فکر می کنی عجب ایده ی خوبی  بروم داستانش را بنویسم. بعد چون خیلی عجله داری توی همان BRT شروع می کنی به نوشتن و تا به ایستگاه برسی یکی دو صفحه ای نوشته ای. به خانه که میرسی چون حسابی خسته ای حوصله کار روی همان دو صفحه را هم نداری و فقط زحمت تایپش را می کشی. بعد هم که لاگین، کپی، پیست و اشتراک گذاری. خلاص.
3.      مثالهایی از این دست آنقدر زیادند که می توان به همین شکل تا اعداد دو رقمی و حتی سه رقمی، سطور را سیاه کرد! اینکه در دنیای امروز انتشار اثر به سرعت تولید آن نزدیک شده و یا حتی در قسمتی پیشی گرفته، عملاً دلیل کاسته شدن از عمق و اضافه شدن به مساحت آثار تولیده شده از طرف اصحاب صاحب نظر است. شما تنها با چند کلیک و فشردن چند دکمه روی کیبوردِ لبتاپ یا گوشی همراهتان، تمامی پروسه انتشار یک اثر را دور می زنید. در واقع در یک لحظه به ناظر، ویراستار و ناشر تبدیل می شوید. حتی در مواقعی جای خواننده اثر را نیز اشغال می کنید و اینگونه است که آثار به درددل ها و همینطوری های روزانه تبدیل می شوند. در حالی که قبل از ظهور اینترنت و سهل الوصول بودن مخاطب، شما باید ابتدا اثر را به حجمی مناسب برای چاپ می رساندید که خود این موضوع به معنی تلاش مستمر برای تولید محتوا و اثر بود، که باز همین امر به سبب تمرین و ممارست به رشد کیفیت در آثارتان می انجامید. بعد از آن اثر را جهت خوانش به افراد معتمد و کاردان می سپردید تا درباره ی آن اظهار نظر کنند و بسیار محتمل بود که در همین مرحله اثر در نطفه خفه شود و شما را به تلاش برای اثری بهتر وادار کند. در گام بعدی  و با فرض مورد قبول اهل فن واقع شدن، اثر به ناشرن ارائه می شد و پس از عبور از فیلترهای متعدد می توانست مجوز چاپ بگیرد و آنگاه با هزار سلام و صلوات منتشر شود. طبیعی ست که این غربالها که همگی هم زائد و بیفایده نیستند می تواند در رشد و اعتلای تفکر صاحب اثر موثر باشد و از طرفی جامعه را هم از خزعبلات احساسی و فکر نشده  پر نکند. از طرفی با توجه به اصل "برای هر چه زحمت بکشید در دست یافتن به آن احساس شعف و شادمانی بیشتری خواهید کرد"، می توان متصور شد که سهل الانتشار بودن آثار عملا بی قیدی و سلب مسئولیت صاحب اثر را نیز به دنبال خواهد داشت.

4.      به هر رو این متن نیز می تواند جزوی از همین آثار دم دستی تلقی و به همین چوب زده شود (کما اینکه واقعا اینگونه است و در اداره و در حال چانه زدن با همکاران نوشته شده است) اما یادآور معضلی ست که روز به روز در حال گسترش است و افکار و جامعه  را از تفکر عمیق دور می کند. تفکری که ماحصلش تصمیمات بدور از تعقل و همراه با شتاب زدگی در همه ی جوانب زندگی، چه عاطفی، چه اجتماعی و چه سیاسی ست.

۱۳۹۳ بهمن ۱۳, دوشنبه

لایک و جشنواره فیلم فجر!!

"باز نشر به مناسبت جشنواره فجر"
نمیدانیم چه حکمتی است در این اوضاع که هر وقت تاریخ این تقویم سالانه ای که بالای سرمان نصب کرده ایم به رویدادهای فرهنگی نزدیک می شود یکهو جیب ما هم شروع به خالی شدن میکند و با آنچنان سرعتی این اتفاق می افتد که بعضی وقت ها فکر میکنیم بودجه و خرج  این مراسم یکراست از جیب ما می رود و الا چه دلیلی می تواند داشته باشد که وسط بهمن ماه درست موقع شروع جشنواره فیلم فجر، کلِ خرجی خانه مان به 20 هزار تومان هم نرسد حال آنکه چند ماه قبلش با عیال کلی رستوران رفته و کلی ذرت مکزیکی خورده بودیم و تازه آخر ماه باز هم نزدیک 15 هزار تومان مانده داشتیم آن هم  بدون احتساب یارانه ها.
شاید بگوید خب پس انداز کن برادر  برای ماه بعد! اما تو را به جان عزیزتان این یک قلم را نخواهید که از این بنده کمترین بر نمی آید.آخر خداوکیلی ما چه داریم که پس انداز کنیم؟ حقوق چندر غاز به کجا می رسد که پس انداز هم بشود؟ و  اتفاقا از شما چه پنهان یکبار هم با عیال تصمیم به پس انداز گرفتیم و با کلی سلام و صلوات و نیش تا بناگوش باز 40 هزار تومان کنار گذاشتیم اما چشمتان روز بد نبیند اگر از آن روز ما یک شب خواب راحت داشته ایم، نداشته ایم!!! بیرون میرفتیم در خانه را چهل قفله میکردیم، به خانه میآمدیم قبل از هر کاری به خزانه سر میزدیم، پول کم می آوردیم روی دست خودمان میزدیم ، اضافه می آمد بی چون و چرا به خزانه تقدیم میکردیم و خلاصه آنقدر این پس انداز کذایی را بالا و پایین کردیم و چرخاندیم که بالاخره صبرمان سر آمد و حواله اش دادیم به خرمان ،که اتفاقا از کرگی دم نداشت و قیدش را زدیم و یک روز با عیال مربوطه رفتیم یک شام حسابی خوردیم و خلاص.
باری یادم می آید آن اوایل که تازه راه پایتخت را در پیش گرفته بودیم (البته این کوچ را مدیون همسر گرام هستیم که هر چه داریم از اوست و جز او نیست) با خودمان فکر میکردیم که به به و چه چه!! چه تئاترها که نبینیم و چه سینماها که نرویم و با چه بزرگانی که دوست نشویم و چه سری که در میان سرها درنیاوریم! اما زهی خیال باطل، دست روزگار آنچنان حرکت شنیعی به شکل لایک فیسبوک در مقابل این خواسته ها و آرزوهای ما نشان داد که تئاتر و سینما و سَری شدن بالکل از خاطرمان رفت و جایش را به میدان تره بار و قسط و کرایه خانه و هزار کوفت و زهرمار دیگر داد.حالا هم که با هزار امید و آرزو سالی یکبار منتظر یک رویداد فرهنگی هستیم باز ته جیبمان شپش هم پشتک نمیزند که بخواهیم حداقل سالی یکبار خودمان را از این زندگی نکبتی کمی دور کنیم. از شانس بی مثال هم دوران بی پولی ما به برکت حسن کلید ساز دقیقا مصادف شده است با شکوفایی هنری و فرهنگی این مرز و بوم پرگهر ، و حالا هی کنسرت پشت کنسرت و جشنواره پشت جشنواره و ما هم که پشت همه ی اینها ایستاده ایم و حظ اش را میبریم. حالا هم که ایام جشنواره فیلم فجر است، از همیشه بیشتر دلمان برای خودمان میسوزد.گفتند بلیط ها را پیش فروش میکنیم ما هم گفتیم به هر جان کندنی چند تایی بلیط تهیه می کنیم، تازه عیال هم دانشجوست یک تخفیفی می دهند عوض آن همه پول که به حلقوم دانشگاه ریخته ایم در می آید، اما کور خوانده بودیم، ملت مثل زمانی که "بی آر تی" خالی به ایستگاه میرسد، دم در سایت بسط نشسته بودند، ما که رسیدیم باز با همان لایک کذایی فیس بوک مواجه شدیم درست توی صورتمان.اصلا نمیدانیم چرا ما هر جا میرویم این لایک دست از سر ما برنمی دارد. میخواهیم لباس بخریم بغل هر لباسی روی برچسب قیمتش این لایک هست، میرویم برای عیال لباس بخریم یک لایک بزرگ توی ویترین است یک لایک دست عیال، میرویم خانه اجاره کنیم توی هر بنگاه یک دفتر لایک به ما نشان میدهند.تازگی ها هم یک چند روزی است احساس میکنیم یک لایک سیاه رنگی هی ما را تعقیب میکند مانده ایم از دست این یکی چه طور در برویم.
القصه از اصل ماجرا دور شدیم. به هر حال خواستیم بدانید الان یک مدتی است حسرت خیلی چیزها روی دلمان مانده ، خاصه در ایام جشنواره ها و کنسرت ها و دلمان میخواهد یک دل سیر برویم فیلم ببینیم و تیاتر تماشا کنیم و کنسرت برویم اما نمی شود و قسط بانک و هزینه دانشگاه عیال و خرج خورد و خوراک و هزار کوفت و زهر مار دیگر نمی گذارد.امید است فرجی شود و این لایک سیاه یک روز سر یک پیچی ما را خفت کند و خلاص شویم از این حسرتکده.خلاص!

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

وقتی از بحث حرف می زنیم از چه دم می زنیم؟ *

احتمالا هر کدام از ما در طول دوران زندگی سابقه بحث های طولانی و بی نتیجه با دیگران را داشته ایم. بحث هایی که یا به جدل های پر سر و صدا ختم شده است یا به ناراحتی های کوتاه مدت انجامیده و دست آخر دو طرف بدون نصیبی از بحث از هم جدا شده اند.اما چرا؟ چرا ما نمی توانیم گفتگویی مفید پیرامون یک موضوع را به صورت هدفمند و صحیح دنبال کنیم و در آخر هر کدام با مقداری اطمینان و البته مقدار بیشتری شک صحنه را ترک کنیم؟ نکات زیر شاید جواب سوال هایی باشد که بعد از هر بحثِ بی نتیجه به ذهن خطور می کند:
1. موضوع بحث را مشخص کنید. اینکه درباره چه موضوعی صحبت می کنید؟ اینکه سوال و موضوع بحث برای طرفین شفاف و روشن شده است؟ یا هنوز در طرح مسئله سوالاتی وجود دارد؟ شاید لازم باشد کمی به عقب تر برگردید و از مسائل بدیهی تر بحث را شروع کنید.

2. مطمئن شوید که طرفین، دانش لازم در زمینه بحث را داشته باشند. می توانید از خودتان شروع کنید. از خودتان بپرسید که درباره ی این موضوع تا چه حد اطلاعات و دانش دارید؟ آیا به جز دیدگاهی که در حال حاضر دارید با دیدگاه دیگری هم آشنا هستید؟ اطلاعات شما در این موضوع  تا چه حد به دانش تبدیل شده است و تا چه حد همچنان در مرحله اطلاع است. اگر هم متوجه شده اید که طرف مقابل دانش کافی را ندارد بهتر است بحث را ادامه ندهید. چرا که در این حالت، ماهیت بحث از گفتگو به کلاس درس تغییر کرده است و شما در مقام استاد تمام تلاشتان را برای یاد دادن به فردی خواهید کرد که قرار نیست چیزی از شما بیاموزد!

3. فرهنگ لغت و ادبیات موضوع بحث را بدانید. بحث پیرامون هر موضوعی نیازمند استفاده از کلمات تخصصی آن حوزه است. ندانستن آن کلمات اگر چه بحث را پیش می برد. اما انرژی زیادی را از دو طرف برای فهماندن معنای کلمات می گیرد. البته ساده گویی نکته مثبتی است اما هر چیزی را نمی توان ساده کرد. مثلا وقتی در بحثی جدی درباره تاریخ،چرایی و یا زیبایی شناسی  نقاشی شرکت کرده اید نمی توانید از معنی کلماتی مثل کلاسیک، گوتیک، امپرسیون، هنر انتزاعی، پاپ آرت و ... بی اطلاع باشید.

4. متوجه باشید که شما از دو جایگاه می توانید در بحث شرکت کنید. یا صاحب نظر هستید که خود نیازمند دانش، تجربه و ممارست های بسیار در زمینه مورد نظر است  و یا اینکه تنها به آن موضوع علاقه مندید و آگاهیی نسبی دارید. در هر دو صورت باید متوجه تفاوت دیدگاه و نظر باشید. شما تنها زمانی می توانید از جملاتی نظیر " به نظر من..." یا " من اینطور فکر می کنم..." استفاده کنید که در جایگاه نخست قرار گرفته باشید. در آن صورت است که نظر شما با توجه به تجربیات و مطالعات شما در آن زمینه برای دیگران ارزشمند و قابل تامل است و اِلا نظر شما در حد سلیقه یا یک برداشت نزول می کند و بیشتر برای خودتان قابل احترام است! در این حالت شما در بحث دیدگاهتان را مطرح می کنید که ان هم برداشتی ست آزاد از یافته ها و مطالعات افراد صاحب نظر در حوزه مورد بحث. درواقع شما نظرات شخص یا اشخاصی را پذیرفته اید و اکنون در حال دفاع از آنها و البته دیدگاه خود هستید.

5. مفاهیم اولیه را با هم سینک (sync) کنید. یکسان سازی تعاریف یکی از بنیادی ترین قوانین بحث است و خیلی نیازمند توضیح نیست. در واقع اگر طرفین بحث بر سر مفاهیم اولیه و تعریف آنها به توافق نرسند بحث بر سر هر موضوعی بی نتیجه خواهد ماند.

6. این مورد را یک توصیه بر اساس سلیقه شخصی بدانید و واضح است که می توانید نادیده اش بگیرید. اما بحث را نه به خاطر اثبات دانش تان و یا خودتان بلکه به خاطر نفس بحث و دیالوگ دنبال کنید. ایرادی نیست اگر به دنبال اثبات چیزی هستید. اما بدانید که دانش شما می تواند در کسری از زمان (حتی در چند ساعت) دگرگون شود و تمام مبانی اثباتتان به یکباره درهم بریزد. پس بیش از آنکه به دانسته هایتان ببالید به منطق تان افتخار کنید.

7.البته که اندیشیدن در مرتبه ای بالاتر از دیگر مراتب آموختن قرار دارد. اما در دنیای متکثر امروز ذهن ما برای داشتن نظام و ساختار نیازمند آموختن از دیگران (بخوانید فلاسفه) است. طرح پرسش های بنیادی گاهی ناشی از ناپختگی ست و نه نبوغ. پس وقت خود و دیگران را با بحث های بیهوده تلف نکنید. بهتر است سر در جیب مراقبت فرو ببرید و سکوت کنید.

در آخر برای من بحث کردن بیش از آنکه اطمینان آور باشد سوال آفرین است. گفتگو برای من کمکی ست برای آموختن و به چالش کشیدن آنچه که میدانم و آنچه که طرف مقابل در دانستن اش اطمینان دارد. همین روش برای جلو رفتن کافیست.
باقی بقایتان

*عنوان بر گرفته از داستان  " وقتی از عشق حرف می زنیم از چه دم  می زنیم؟" نوشته ریموند کارور