۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

مرگ در کنتاکی (1)

روی صندلی خلبان نشسته ام و منتظرم که مسافرها را یکی یکی سوار کنند. کمک خلبان هنوز نیامده. از اینجا می توانم ببینمش که در کافه ی فرودگاه نشسته و بی اعتنا به  قهوه اش به باند تاریک فرودگاه خیره شده. در رختخواب بودم که پیجر صدایش بلند شد.هنوز خوابم نبرده بود و به صدای خرخر ضعیف زنم که از سر شب خوابیده بود گوش می کردم.نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی سرخ روبرو داخل اتاق می افتاد و خط هایی موازی روی دیوار تشکیل می داد. سعی می کردم فاصله ی بینشان را محاسبه کنم و مطمئن شوم که همینطور تا ابد ادامه دارند؛ برای همین چشمانم امتدادشان را دور تا دور اتاق دنبال می کرد. از روی وسایل رد می شد و دوباره به پنجره می رسید و دوباره نور قرمز و ادامه اش روی دیوار. چشمانم گرم شده بود که صدای پیجر امتداد نور را قطع کرد. زنم را نگاه کردم که مبادا بیدار شده باشد. روی تخت نشستم. خطوط نور را می دیدم که روی بدنم پیچ و تاب می خورند. آرام از تخت پایین آمدم و به پذیرایی رفتم. تلفن را برداشتم و شماره فرانک را گرفتم. گوشی را بلافاصله برداشت.از همهمه ی اطرافش فهمیدم که اتفاقی افتاده. با کس دیگری حرف میزد و صدای مرا نمی شنید. چند بار گفتم "فرانک، فرانک چی شده؟"تا بلاخره گوشی را روی گوشش گذاشت و گفت: " ویلیام مرده، اونم تو آسمون. سریع خودتو برسون اینجا". پرسیدم"سقوط کرده؟". گفت " نه، خدا بهمون رحم کرده. اون بچه هواپیما رو نشونده. خدای من کی باور می کنه؟! کی باور می کنه؟!" و گوشی را گذاشت. کمی پای تلفن ایستادم تا بتوانم اوضاع را درست تحلیل کنم. ویلیام خلبان اصلی در آسمان به علتی که نمی دانستم مرده بود و کمک خلبان توانسته بود هواپیما را در فرودگاه کنتاکی بنشاند. حالا هم حتما از من می خواستند به عنوان خلبان رزرو به جای ویلیام پرواز کنم.سعی کردم چهره ی ویلیام را به خاطر بیاورم اما موفق نشدم.گذاشتم به حساب بی خوابی و شوک ناشی از تماس تلفنی. باید راه می افتادم. به سرعت دوش گرفتم و لباس هایم را پوشیدم. زنم بیدار شده بود و با لباس خواب توی آشپزخانه نشسته بود. قهوه ام روی میز بود و می توانستم صورت زنم را از لای بخاری که از لیوان بلند می شد ببینم. انگار که امتداد لباس سفیدش باشد که اینطور پیچ و تاب می خورد و بالا می رفت و کمی بعد محو می شد.

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

هوای امام زاده

صبحانه ام را که خوردم کارتن هایی که از چند روز پیش گوشه ی انبار قایم کرده ام را بیاورم بالا و یکی یکی کتابهایم را بچینم داخلشان. بعد چند دست لباس بردارم. از میان حوله ها آن نارنجی از همه بهتر است. کمی پوست را خراش می دهد اما جذب آبش خوب است و می شود با همان اندازه کوچکش کل بدن را خشک کرد. شناسنامه و کارت ملی، کارت پایان خدمت را هم بردارم بقیه مدارک بماند برایش. نیازی ندارم بهشان وقتی فقط خودم باشم و خودم.فیلم هایم را از کشوهای میز تلویزیون آزاد کنم و بچینمشان توی کیفی که از انباری پیدا کرده ام. بقیه هم که توی هارد یک ترابایتی ام تلنبار شده اند و حملش آسان است. اصلا کاش می شد همه چیز را صفر و یک کرد و ریخت توی یک هارد چند ترابایتی. کاش می شد مثل آقای اندرسون همه چیز را صفر و یک دید. لحظه های خوب را برگرداند و کپی کرد و نشاند جای بیت های خرابی که همینطور عین غده های سرطانی بزرگ و بزرگتر می شوند و همه ی حافظه را خراب می کنند. اما می دانید می شود حافظه را از ازل تا ابد بازیابی کرد؟ می دانید می شود اگر بخواهید هر چیزی را که پاک شده برگرداند. حالا گیرم نه کامل، اما چه فرقی می کند؟ برای ویرانی، همین ترک های کوچکِ پای ستون کافیست. مهم این است چه قدر عمق داشته باشند.

درِ خانه را ببندم و ماشینِ تا خرخره پر از کتاب و گذشته را برانم سمت خانه ی یک دوست. کتابهایم را امانت بدهم و بگویم که لیستش را دارم و بعدا عین همین ها را تحویل می گیرم و از حالم بفهمد که دروغ می گویم و لیستی در کار نیست. انگار که بچه ات را بسپاری به فامیل و بگویی که مراقبش باش تا برگردم و بدانی که بر نمی گردی. بچه ات از نگاهت بخواند و فریاد بزند، جیغ بکشد و بی قراری کند و تو فقط پشت کنی و بروی. بعد سوار ماشین بشوم و همینطور بروم تا دورترین جایی که می شود. تا آنجایی که ماشین دیگر نا نداشته باشد و نفسش ببرد و من، رفیق نیمه راه بشوم و بروم و بروم تا نزدیک ترین آبادی و آنجا بساطم را گوشه ی امامزاده پهن کنم و بگویم که نذر دارم خادم آقا باشم و خلاص.

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان شاعر قرن پنجم هجری، متولد لاهور است، اگرچه اصلیتی همدانی دارد. در دوره ی شاهان غزنوی می زیسته و ارتباط نزدیکی با دربار داشته است. زمانی در معیت شاهزاده ی غزنوی سیف الدوله به هندوستان می رود اما زمانی که پدر بر پسر غضب می کند او نیز به همراه ملازمان به زندان می افتد. البته به گفته ی خود او حسادت اطرافیان نیز بی تاثیر نبوده است. پس از ده سال تحمل زندان آزاد می شود، حتی به امیری یکی ازولایات می رسد اما دوباره و باز هم به خاطر غضب شاه به زندان می افتد. پس از هشت سال از زندان آزاد می شود در حالی که شصت و چند ساله است. در نهایت پس از تحمل سالهای طولانی حبس و بهره ای اندک از آزادی در هشتاد سالگی از دنیا می رود.

اشعار سعد به دو دسته مدحیّات و حبسیّات تقسیم می شود که حبسیّات او از کمیاب ترین و زیباترین انواع شعری در ادبیات فارسی ست.

دوش در روی گنبد خضرا                  مانده بود این دو چشم من عمدا[1]
لون انفاس داشت پشت زمین            رنگ زنگار[2] داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز دُرّ یتیم[3]                 پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینهِ رنگ عیبه ای[4] دیدم                  راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم               کامد از اختران همی پیدا
افسری[5] بود بر سر اکلیل[6]                  کمری داشت بر میان جوزا[7]
راست پروین[8] چو هفت قطره ی شیر                بر چکیده به جامه خضرا[9]
فَرقَدان[10] همچو دیدگان هِزَبر             شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش[11]                شد گریزان چون رمه ز ظبا[12]
همچو من در میان خلق، ضعیف          در میان نجوم، نَجم سُها[13]
گاه گفتم که مانده شد خورشید          گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک         که نه این می بجنبد اَندَروا[14]
من بلا را نشانده پیش و بدو              شده خرسند، اینت! هول و بلا
همت من همه در آن بسته                که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر                بند بر پای من چو اژدرها
ناله ی زار کرد نتوانم                       که همه کوه پر شود ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چَندان              کز دل سنگ بر دمید گیا
....
در غم زال، مادری که شده است                      از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم              کرده کافور دیدگان ز بُکا[15]
من بر این گونه مانده در فریاد                        زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد             با که کرده است خود زمانه وفا؟

--------------------------------------------------
[1] به‌عمد؛ باقصدونیت
[2] ماده‌ای سمّی به رنگ سبز،اکسید مس.
[3] کنایه از مروارید بزرگ است که یک دانه تنها در صدف باشد.
[4] جامه دان ،صندوق
[5] کلاه
[6] نام یک صورت فلکی کوچک درنیمکره شمالی به شکل نیم دایره ای است که یادآور یک تاج می باشد
[7] صورت فلکی دو پیکر
[8] صورت فلکی پروین که از هفت ستاره تشکیل شده است
[9] کنایه از آسمان
[10] دو ستاره ی درخشان در صورت دب اصغر و به فارسی دو برادران گویند
[11] هفت ستاره در آسمان است که قسمتی از صورت فلکی دب اکبر را تشکیل می‌دهند
[12] آهو، غزال
[13] ستاره  معروف باریک در بنات النعش. کم سو و ناپیدا
[14] آویخته، آویزان، معلق
[15] اشک ریختن، گریستن، گریه کردن . (غیاث ) (آنندراج ). ستاره ای است ریزه ...

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

علم بهتر است یا علوم

به خودم که نگاه می کنم و دانشم را که می سنجم در باره ی همه چیز کمی میدانم. ریاضی و فیزیک را به لطف رشته ام در دبیرستان بلدم و کم و بیش نسبیت انیشتن را می فهمم. حتی می دانم سیاهچاله چیست و چرا به وجود می آید. اما نمی توانم یک مطلب درست و درمان درباره ی نجوم و یا فیزیک برایتان بنویسم.موسیقی را به لطف ته صدایی که دارم از بچه گی می شناختم و علاقه داشتم. حتی در دوران دبیرستان رفتم و یک کمانچه خریدم. اما امروزِ روز از شناختن یک ریتم ساده عاجزم. البته شاید بتوانم با کلی زمزمه و آزمون و خطا بگویم که چه دستگاهی دارد اجرا می شود یا بگویم این چه سبکی ست که دارند می نوارند اما باز هم موسیقی را آنطور که باید یاد نگرفتم.ادبیات؛ ادبیات را از بچه گی دوست داشتم یعنی نه اینکه خود جوش باشد،خیر؛ در واقع تاثیرات یک عشق یکطرفه بود به دختر یکی از خانواده های فامیل. به ناگهان علاقمند هر چیزی شدم که بویی از فراق و دوری داشت. تشنه ی هر نوشته ای که فریاد از بی وفایی یار می زد و پر جفایی روزگار را نکوهش می کرد و این وسط چه چیزی بهتر از شعر کلاسیک. چه چیزی بهتر از حافظ. چه عشقی زیباتر از سعدی. و کیست که نداند ادبیات گرفتار می کند. بعدها رمان خوان هم شدم. البته کتاب را همیشه دوست داشتم اما رمان را از دبیرستان شروع کردم و در دانشگاه هم ادامه اش دادم.بعد از مدتی و به سیاق اکثر رمان خوانان به فکر نوشتن داستان افتادم. چند بار هم در کارگاه داستان دانشگاه شرکت کردم. نیمچه داستانی هم نوشتم اما هیچکدام چیز دندان گیری نبود. حالا هم که این سطور را می نویسم خودم را کم و بیش ادبیاتی می دانم؛ اکثر کتابهایی که خوانده ام رمان و شعر است و یا ربطی به ادبیات دارد اما اگر بپرسید صفت مفعولی در ادبیات چیست و یا ماضی التزامی به چه نوع فعلی می گویند عاجزم از پاسخ. بگویید بنشین یک چند خط درباره ی تاریخ ادبیات بنویس نمی توانم. بپرسید مولوی شاعر چه قرنیست کمی فکر می کنم و بازهم مرددم که قبل از سعدی بوده و یا بعد از او.و اما فیلم؛ فیلم را از دوران بعد کنکور شروع کردم به دیدن. پسرعمه ی داشتم که با هم درس می خواندیم و کنکور را که دادیم بیکار شدیم و چه کاری بهتر از فیلم دیدن. فیلم های ویدیو کلوپ های محل یکی یکی تمام می شد و ما هنوز وقت داشتیم که تلف کنیم. اواخر به رکورد روزی شش فیلم رسیده بودیم و از برکات این همه فیلم دیدن، این بود که فکر می کردم بهترین بازیگر سینما نیکلاس کیج است و بهترین فیلم هم "فیس آف" . بعدها در دانشگاه همین رویه را ادامه دادم. به اتفاق هم کلاسی ها و دوستانی که پیدا کرده بودم تا صبح فیلم می دیدیم و ساعت های بعد هم  به حرف زدن درباره فیلم، فلسفه بافی و شرح و تفسیر می گذشت. حتی مدتی مسئولیت پخش فیلم را در دانشگاه به عهده گرفتم وسعی در تغییر ذائقه ی جماعتی کردم که اخراجی ها برایشان بهترین فیلم تاریخ بود. اما با این همه اگر از من بپرسید دکوپاژ یعنی چه بهترین جوابی که می توان بدهم اینست که مربوط به فیلمسازیست یا اگر بگویید موج نوی سینمای ایران با چه کسی شروع می شود جواب خیلی روشنی نخواهید گرفت .حالا همین توضیحات را می توانید به جای اندک مطالعه ام از تاریخ،سیاست، فلسفه، روانشناسی و هنر بگذارید. همین دریای به وسعت چند سانت معروف. البته منکر این نیستم که دانستن تمام این موارد می تواند منِ نوعی را به انسانی چند وجهی تبدیل کند که در نگاه به هر امری وجهی را می بیند که شاید متخصصان آن امر نبینند اما باید دانست که این پذیرای همیشگی برای هر چه که رنگی از علم و دانش دارد نمی تواند تا همیشه ادامه یابد. باید جایی، روزی، زمانی به راهی رفت که خطوطش پیچیده در دیگر راه ها نباشد. البته که از همپوشانی علوم و فنون گریزی نیست اما حرف به راه خود رفتن حرف دیگریست.
 و حالا امروز که شبکه های اجتماعی را می بینم به یاد راهی تا به حال رفته ام می افتم. ملغمه و دریای از مطالب متنوع و مختلف. یکی از ادبیات می نویسد و دیگری از لیبرال دموکراسی، دوست عزیزی از جامعه شناسی می نویسد و یکی دیگر از س.کس و روانشناسی. البته که بد نیست خواندن و دانستن  اما مهمتر از آن چه خواندن است و چگونه دانستن.

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

گریه کن گریه قشنگه

ما را از طرف مدرسه برده بودند مشهد. اول راهنمایی بودم. مدرسه مان از این مدرسه های نمونه دولتی بود که کلی بچه از شهر و روستا تویش جمع می شدند و کلی بودجه داشت برای خرج کردن. انصافا هم بهمان خوش گذشت. رفتنی از راه شرق رفتیم که شهرهایش خیلی یادم نیست، یعنی بیشترش کویر بود و بایر که یادم نمانده اما برگشتنی گرگان و ناهارخوران و لب دریا و ساری و خلاصه نوار شمالی را گشتیم و برگشتیم خرم آباد.
اما حرفم اینها نیست. مشهد که بودیم، هر شب ما را حوالی دو و سه بیدار می کردند که برویم حرم برای زیارت. می گفتند خلوت تر است و راحت تر می شود به ضریح رسید. ما هم نمی دانم به خاطر شب زنده داری اش بود یا شوق زیارت! تا همان ساعت هم نمی خوابیدیم و به محض فرمانِ حرکت جلوی ماشین حاضر به یراق می ایستادیم. البته از آن همه ی صحن و حرم بیشتر زرق و برق و فضایش ما را می گرفت تا معنویتش؛ یعنی خب در آن سن معنویت اصلا برایمان بی معنی بود. می رفتیم و می آمدیم و ذوق می کردیم. 

این داستان دو سه روزی ادامه داشت تا رسیدیم به شب آخر و حجة الوداع. ما را بردند حرم و گفتند که امشب شب آخر است و تا می توانید فیض ببرید. ما را می گویی! چه فرقی داشت برایمان؟ همان در و پیکر، همان آدم ها و همان صداها. از اولش هم برایمان چیز خاصی نبود. انگار یک شهر بازی بزرگ باشد که شاید روز اول خیلی ذوق زده مان می کرد اما بعد از چند روز کم کم عادی شده بود و حالا که می گفتند می خواهیم برویم خیلی هم بدمان نمی آمد. اما حکایت معلم و مربی پرورشی مان فرق داشت. خودشان را چسبانده بودند به ضریح، های های گریه می کردند. دعا می خواندند، سجده می رفتند و تا چند دقیقه بالا نمی آمدند، نماز های نافله و قضا می خواندند؛ خلاصه حسابی  سر به جیب مراقبت فرو برده  و در بحر مکاشفت مستغرق شده بودند. 
وقت رفتن، ما را جلوی یکی از درهای حرم جمع کردند و برایمان از لذت و سعادتی که داشتیم با رفتن از دست می دادیم سخنرانی کردند. بعد هم آنچنان بازی مسخره ای را شروع کردند که بچه ها یکی یکی به گریه افتادند. از زمین و زمان گفتند، از امام حسین و رقیه و علی اصغر، از پدر و مادرهایی که در کربلا بدون فرزند شدند و بچه هایی که یتیم شدند. از فراق گفتند و دوری و  دلتنگی.
 دست آخر همه مان به گریه افتادیم. نمی دانستیم چرا، ولی می دانستیم باید گریه کنیم. اگر گریه مان نمی آمد آنقدر همدیگر را نگاه می کردیم، آنقدر دنبال خاطرات اشک آور می گشتیم تا بالاخره  اشکمان جاری می شد.همین شد که وقتی سوار ماشین شده بودیم و داشتیم حرم را ترک می کردیم هنوز بعضی از بچه ها به در آویزان بودند و گریه می کردند. همان موقع مربی پرورشی مان با بقیه معلم ها داشتند از کله پاچه ای نزدیک حرم می زدند بیرون و لای دندانشان را پاک می کردند.

* عکس ها از جناب +Mad Roodgoli

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

تحقیر

1. آلمان جنگ جهان اول را می بازد. معاهده ی ورسای بسته می شود و آلمان به پرداخت غرامت های سنگین محکوم می شود. کشور دچار بحران اقتصادی می شود. هر دلار آمریکا ب با  ۴ تریلیون و ۲۰۰ میلیارد مارک آلمان  معامله می شود.  در این میان حزب نازی مردم را به مقاومت منفی و برانگیختن احساسات میهن پرستانه دعوت می کند. نازیسم در آلمان و فاشیسم در ایتالیا ظهور می کند. جنگ جهانی دوم آغاز می شود.
2. خاورمیانه با داشتن بیشترین ذخایر نفتی به عنوان مهمترین منطقه جهان مورد مناقشه ی کشورهای بزرگ قرار می گیرد.افغانستانی که از انحصار شوروی خارج شده محل مناسبی برای ظهور پدیده ی بنیادگرایی اسلامی می شود. گروه های اسلام گرایی که برای مبارزه با شوروی تجهیز شده بودند تبدیل به دشمن شماره یک غرب می شوند. آمریکا پس از 11 سپتامبر به عراق حمله می کند. صدام سقوط می کند و عراق از هم پاشیده می شود. فقر افسارگسیخته، نبود آزادی های مدنی، فرصت های برابر و امنیت جانی، سیل پناهندگان خاورمیانه و آفریقا را به کشور های اروپایی می کشاند. جوانان و نوجوانان مهاجر در فضایی تحقیر آمیز به زندگی در اروپا ادامه می دهند. یا شغلی ندارند و یا مشاغل پست را به آنها می سپارند. به دنبال بهار عربی و بی ثباتی منطقه داعش رشد می کند. فراخوان عضوگیری می دهد و خیل مسلمانان اروپا نشین به عراق و سوریه سرازیر می شوند. فاشیسم اسلامی در منطقه روز به روز پیشرفت می کند.
3. جمهوری اسلامی سال 57 روی کار می آید. در فاصله ی کوتاهی تبدیل به دیکتاتوری مذهبی می شود و تمامی دیدگاه های متفاوت را ممنوع می کند. تک صدایی و نبود آزادی های اجتماعی  به همراه سوء مدیریت ارکان حاکمیت موجب ویران شدن بنیان های اقتصادی و سیاسی می شود. اقشار مختلف مردم با نادیده گرفتن های هر روزه از طرف حاکمیت مواجه می شوند. چه اقشار کم درآمد که محتاج امکانات اقتصادی و رفاه مالی هستند و چه اقشار متوسط جامعه که دغدغه ی فرهنگی و آزادی های فردی دارند. این موج بی توجهی موجب رشد احساس تحقیر در میان افراد جامعه می شود. مردم تحقیر شده به دنبال دست آویزی برای اثبات خود می گردند. هر لحظه به چیزی چنگ می زنند و با هر بار شکست دچار حس سرخوردگی و تحقیر بیشتر می شوند. فاشیسم ایرانی نیز در میان لایه های پنهان ایرانی رشد می کند و هر از گاهی خود را نمایان می کند
4. مهاجرین غیر قانونی استرالیا در جزیره های کوچک و با کمترین امکانات انسانی زندگی می کنند. دست به اعتراض می زنند و چند نفر کشته و عده ای مجروح می شوند. دولت استرالیا به رایزنی با کشورهای مختلف که صادرکننده ی پناهنده هستند می پردازد تا مهاجرین را برگرداند. مذاکرات رضایت بخش است. سیاسیون به نتیجه می رسند!! وزیر مهاجرت استرالیا از انتقال مهاجرین به کامبوج به همراه بسته ی رفاهی و هماهنگی با دولت کامبوج خبر می دهد. مهاجرین در جزایر شان اعتراض می کنند. حس تحقیر در میانشان رشد می کند. عجیب نخواهد بود اگر مهاجری بمبی در سیدنی منفجر کند.

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

مکاتبات یومیه (3)

قربانت گردم
برای ما از سفر فرنگ  همین رژیم های عیال مانده است. کلی دستور رژیم خارجی با خودش آورده که بین زن های فامیل پخش می کند. آنجا که بودیم هی از ولنگ و واز بودنشان گله داشت. اینجا که آمدیم "فشن، فشن" از دهنش نمی افتد. همه ی نسوان فامیل را هوایی کرده.شوهرهایشان را هم. ما هم این میانه البته نصیبی می بریم. جایتان خالی در رژیم فرانسوی که اخیرا شروع کرده اند، دیشب کباب گوشت مرقوم شده بود. ما هم خودمان را به رژیم زدیم و همراه ایشان دلی از عذا درآوردیم. منتها به سیاق همیشه کمی زیاده روی کردیم. چشمتان روز بد نبیند سر شبی درد معده امانمان را بریده بود. به زور جوشانده و دارو توانستیم بخوابیم. در خواب دیدیم میان یک دنیایی هستیم، همه دارند همدیگر را میخورند ما هم گلوی عیال را گرفته بودیم و داشتیم خفه اش می کردیم . با هول و ولا بیدار شدیم. لباسهایمان خیس عرق بود. دستمان هم افتاده بود روی صورت عیال بنده ی خدا به زور نفس می کشید. نمی دانم این خوی حیوانی که می گویند نوع بشر دارد حقیقت است؟ اگر راست باشد حالت خوف انگیزیست. امروز به عیال گفتیم یکی از آن رژیم های سبزیجات را برایمان آماده کند. از خودمان ترسیدیم.