۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

سهراب صندلی قهر کرده

یک مدتی بود سراغش نیامده بودم و او هم حالا برایم قیافه میگرفت.میشود گفت که اصلا مرا نمیدید.رویش را به دیوار کرده بود و نمیگذاشت کسی بنشیند.اگر هم به هزار زحمت رویش را برمی گرداندی و مینشستی نفسش را میداد تو و اینطوری آن بالشتک نشیمنگاهش ازسنگ سفت تر میشد و ترجیح میدادی سرپا بایستی، یا اینکه میخ هایش را میداد بیرون و کون آدم را سوراخ میکرد. به هر حال هزار و یک جور کرم میریخت تا بفهمی از دستت شاکی ست و باید بنشینی پای درد و دلش. ما آدمها هم همینطوریم. نادیده گرفتنمان ما را به ورطه ی می کشد که شروع به آزار دیگران میکنیم تا ما را ببینند تا بدانند که ما هستیم و تازه دلخور هم هستیم از اینکه ما را ندید گرفته اند. آن وقت است که آدم ها دو دسته می شوند یا شاید روابط دو دسته می شوند. یا اینکه طرف می آید و دستش را روی سرمان میکشد و ما پس میزینیم و باز اینکار را میکند و آنقدر این کار را میکند که مثل ویل هانتینگ توی بغل رابین ویلیامز خودمان را ول میدهیم و گریه میکنیم و میفهمیم که ما برایش مهم بوده ایم و او هم برای ما مهم است و میفهمیم میتوانسته و یا دلش خواسته آن میخ ها را تحمل کند و دل ما را بدست بیاورد، یا اینکه بیخیال ما می شود و میرود. انگار هیچ وقت نبوده ایم. انگار ما برایش مثل هزار و یک شی دیگر در زندگی اش تنها تا زمانی که بدرد میخوریم اهمیت داریم. انگار دوست داشتن برایش جاده ای یک طرفه است که فقط دوستدارانش از آن عبور میکنند و او هیچ وقت نباید و نمیخواهد از جایی که ایستاده حرکت کند. آن وقت ما باید بدانیم که چه زمانی می شود نقطه را گذاشت.کِی میشود آخر جمله را اعلام کرد.

البته گفتن ادامه این حرفها چه فایده ای دارد؟ مهم این است که من حالا دارم روی سهراب را دستمال میکشم و اوهم لپ هایش را باد کرده تا من بهتر بنشینم. اینجا در حال حاضر بهترین جای جهان است.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

سهراب صندلی(2)

امروز که در را باز کردم سهراب همان طور از دیروز مانده بود.چهار دست و پا روی زمین. داشت یک جوری بهم میفهماند که کمرش خشک شده و دلش میخواهد قولنجش را بشکنم. دیدم هیچ کاری بهتر از نشستن نیست. همین طور با کیف و دفتر دستک رفتم رویش نشستم.خودم را فشار میدادم به سهراب.بهتر بگویم انرژی ام را از همه جای بدنم جمع میکردم و میفرستادم به کون مبارک.توضیحش از لحاظ علمی یک کمی مبهم است.شبیه حالتی که در توالت آدم زور میزند. بعد چند دقیقه حس کردم صداهایی از سهراب می آید و فهمیدم که قولنج این چند ساله اش با هم شکسته . حالش یک طور خوبی شده بود.حتی اگر دقت میکردی میتوانستی صدای نفس هایش را بشنوی که تازه آزاد شده بود.کار خوب امروزم را کرده بودم و یک حال اساسی به سهراب داده بودم. بقیه روز هر وقت چیزی را برمی داشتم – کیس یا مانیتوری- هی خودش را می انداخت جلو که یعنی بگذار روی من. هر چه قدر هم که برایش توضیح میدادم که عزیز من، سهراب جان تو صندلی هستی آدم باید رویت بنشیند، این کارها کار میز است به خرجش نمی رفت. دلش میخواست جبران کند.اینطور بچه ی با مرامی است این سهراب.داریم دوست می شویم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

سهراب صندلی

بنویسید.همین طوری یک کاغذی را جلویتان بگذارید یا یک فایل ورد را باز کنید و از هر چیزی که میبینید بنویسید. مثلا اگر در اتاق کارتان هستید. یکی از وسایل را انتخاب کنید.به او جان بدهید و در نظر بگیرید چه میتواند بگوید یا شما چه حرف هایی را میتوانید با او بزنید. مثلا یک صندلی. بله همین صندلیی که روبرویتان نشسته است و دارد شما را نگاه میکند.اول برایش یک اسم بگذارید.چون بدون اسم نمی شود.آدم ها بدون اسم تبدیل به اشیایی می شوند که می شود به سادگی نادیده شان گرفت و حالا عکسش برای اشیا صادق است. راحت است بگویی فلانی ، یارو، مرتیکه یا زنیکه و بعد حرفت را ادامه بدهی و تمام. ولی وقتی اسمشان را میگویی دیگر باید محتاط بود. نمی شود به راحتی گفت "سهراب دیروز تصادف کرد" یا " علی زنشو طلاق داد" این جمله ها با خود داستانی از سرگذشت علی و سهراب را دارند.تازه اگر نشناسیشان باز هم حتما علی یا سهرابی را میشناسی و دلت می خواهد یا نمی خواهد جای آنها باشی. به هر شکل برای صندلیتان اسمی انتخاب کنید.مثلا همین سهراب خوب است. حالا سهراب را کمی توصیف کنید.میتواند اینطور باشد : رنگش قهوه ای ست و جنسش از نوعی آهن است که اسمش را نمیدانم.پشتی کمرش گرد است و ابر زیادی ندارد. در کل به نظر خیلی موجود راحتی نیست و بیشتر به درد همین اختلاط های چند دقیقه ای میخورد. اما آنقدر هم بد نیست که نخواهی نگه اش داری. مسلما چهار پایه دارد.بدون کوچکترین خلاقیتی در ساخت. درست مثل اکثر ما. سِری دوزی محض. احتمالا حوالی همین شهرک ما ساخته شده. توی یک سیلوی نم دار که همه چیزش را آنجا سر هم میکنند. اول ابر ها را می آورند و برش میدهند. لایه های نازک، شاید به ضخامت چند سانت. بعد لایه ها را روی هم میگذارند بسته به سفارش و میزان راحتی. مثلا اگر سفارش صندلی یک مدیر باشد. لایه ها دو یا سه برابر می شود و اگر از اینهایی باشد که توی بانک یا اتاقِ انتظار می گذارند به همان یک دسته بسنده می کنند.سهراب از دسته دوم است. از این هم ناراحت نیست معتقد است هر کسی تقدیری دارد و تقدیر ما هم این است. خب البته کمتر پیش می آید از همان اول طالع سعد داشته باشیم.اکثر ما مثل سهراب هستیم و سیر اتفاقات ممکن است در بهترین حالت ما را از یک اتاق انتظار بیرون بکشد و به تنهایی یک نفر اضافه کند. میله ها را پشت سیلو  جوش میدهند.آماده می آورند و اینجا فقط بهم وصل میکنند. شاید برای همین است که پاهای سهراب تا به تا ست و یکی از دیگری کوتاه تر است وهمیشه لق میخورد. نمی شود چیزی را با اطمینان رویش بگذاری چون همیشه وحشت افتادن اذیتت میکند و ترجیح میدهی از خیرش بگذری.شاید هم اینطوری خواسته خودش را راحت کند.بعد نوبت رنگ است. در نود و نه درصد موارد شبیه به هم و قهوه ای.اینجا همه چیز نژاد پرستانه است. برای فقرا و بدبخت ها همه چیز شبیه هم است و این اگر نژاد پرستانه نیست پس چه میتواند باشد. اسکلت اصلی که آماده می شود نوبت جاگذاری پشتی ها ست. برای اینکار باید چند سوراخ توی بدن سهراب درست کنند. دو تا روی شانه اش و چند تا هم اطراف شکمش که بعد از جوشکاری و آنهمه سوزاندن زجر مضاعف است. بعدها برایم تعریف خواهد کرد که وقتی یکی قبل از من داشته رویش مصائب مسیح را می دیده فکر کرده که چه قدر با مسیح احساس همدردی میکند و آنها چه قدر بهم شبیه اند.

دیگر میخواهم بروم.برای امروز کافی است و سهراب را توی اتاقم تنها میگذارم. نمیتوانم بگویم حس بدی دارم اما خیلی هم راحت نیستم. اسم کار خودش را کرده. عذاب وجدان دارم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

ساعت ها

"لئونارد عزیز، از زندگی رو برنگردون، همیشه با زندگی رو در رو شو و سعی کن بفهمی که چه ماهیتی داره و در نهایت بشناسش و دوسش داشته باش برای چیزی که هست و بعد کنارش بذار. لئونارد همیشه سالهاست که بین ماست....همیشه ساعت هاست ...همیشه عشق....همیشه ساعت ها"

ساعت ها از همان اولین باری که دیدم (1382) و بعد از دیدن فیلم های بسیاری در این میان، تا حال و همچنان بهترین فیلمی است که دیده ام.شاید برای عده ای این انتخاب کمی احساسی باشد.اما درباره این فیلم خیلی وقعی به نظر دیگران ندارم. هر چند در باره ی این فیلم از نقطه نظر کارشناسی هم میشود بحث کرد و دلایل زیادی برای مرتبه ی بالای این فیلم برشمرد.مانند کارگردانی مثال زدنی استیفن دالری و یا اثر فوق العاده کانینگهام و همچنین بازی خیره کننده بازیگران و البته موسیقی مینیمال و متفکرانه فیلیپ گلس. اما همانطور که گفتم دلایل من برای پسندیدن و انتخاب این فیلم کاملا شخصی و احساسی است.
توصیه اکیدی برای دیدن این فیلم به دیگران دارم و البته خواندن کتاب بینظیر مایکل کانینگهام که این فیلم بر اساس آن ساخته شده . راجع به شرایط دیدن آن هم ،درست که نسخه اصلی فیلم ها با زبان اصلی لذتی غیر قابل قیاس با انواع دیگر دارد اما توصیه میکنم نسخه بدون حذفیات فیلم را به همراه دوبله بی مانند آن ببینید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

یک کتاب خوب، یک کتاب عاشقانه است!!!

توی نمایشگاه کتاب یک غرفه ای بود که کلی کتاب عاشقانه را چیده بود جلویش و وقتی رد میشدی تنها چیزی که توجهت را جلب میکرد، کلمه "عاشقانه" بود که آن جلو داشت خودش را پاره میکرد.نزدیک تر که میرفتی میدیدی زیر هر کلمه عاشقانه اسم یک شاعر است. عاشقانه های نرودا، عاشقانه های نزار قپانی، عاشقانه های براتیگان، عاشقانه های ناظم حکمت، عاشقانه های لورکا، عاشقانه های کوفت عاشقانه های زهر مار....و  این یعنی استفاده ابزاری به شدیدترین شکل ممکن از شعر و شاعر. یعنی اینکه گور پدر بقیه شعرهای شاعر بدبخت و اینکه فقط بنشینید آن شعر هایی را بخوانید که میتوانید به ساده ترین شکل ممکن با آنها همذات پنداری کنید و چشم و لب دوست دختر و گرمای تن دوست پسرتان را تویش ببینید. یعنی برای شعر وقت نگذارید.آنچیزی را که نمی فهمید بندازید دور.ما برایتان گلچینی از شعر هایی که خیلی ناز و عشقولانه است فراهم کرده ایم تا هر وقت دلتان خواست برای دوستتان اس ام اس بفرستید یا روی کادویش جمله ای بنویسید، چیزی توی چنته داشته باشید. این وسط هم اگر جایی برخوردید به شعر های سخت آن شاعر بخت برگشته اصلا خودتان را ناراحت نکنید.بالاخره هر شاعری تعدادی کار ضعیف و غیر عاشقانه دارد.شما ببخشید!!!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

ضد مسیح

(اگر حال و حوصله اراجیف این پایین را نداشتید و خواستید یک نقد درست و درمان بخوانید بروید به این آدرس که وبلاگ خانم شیدا مقانلو ست. الحق والنصاف به این میگویند نقد)
از فن تریر رقصنده در تاریکی و داگویل را دیده بودم که کلا 180 درجه با هم فرق داشتند.اولی کاملا مستند وار بود با نور طبیعی ، صدای صحنه و بدون موسیقی  و دومی تئاتری ،دکور بندی شده و کلا غیر سینمایی(نه به معنای بدش).البته بعد ها فهمیدم فضای اولی و چند فیلم دیگر متاثر از گروهی بوده به اسم دگما 95 که معتقد به واقعگرایی محض بوده اند در سینما و دومی تاثیر گرفته از بازگشت از دگما. به هر حال با سابقه ی که از کارگردان داشتم میدانستم با فیلم راحتی طرف نیستم و همین طور هم شد.ضد مسیح به هیچ وجه فیلم راحتی نیست.داستانش سر راست است اما در زیرش دنیایی از نماد و اسطوره خوابیده. این که زن و مردی بعد از مرگ کودکشان برای بازیافتن زندگی شان به کلبه ای ییلاقی بروند و آنجا کلی اتفاق وحشتناک بیفتد و دست آخر یکی بزند آن یکی را بکشد، داستان یک دوجین فیلم ترسناک و اسلشر است که توی هالیوود تا دلتان بخواهد میسازند. اما فن تریر دنبال چیز دیگری است. این روایت جنایی روانشناختی در واقع لایه اولیه ای است تا داستان اصلی اش را تعریف کند.البته شاید با ارجاعات زیادی که در فیلم هست خیلی کار شاقی نباشد که بفهمی با چه چیزی طرف هستی اما خب همین دلیل خوبی برای جدی گرفتن فیلم است.
زن محور اصلی فیلم است و به نظرم دفاع از زن پیام اصلی داستان. یعنی آن چیزی که فن تریر دنبالش است.کلا سه گانه ی اخیر فن تریر درباره زنان است.ضدمسیح که اولی است و ملانگولیا دوم و نیمفومنیاک هم که آخرینِ سه گانه.در هر کدام هم دست گذاشته روی یک ویژگی شخصیت زنها.جایی خوانده بودم به این سه گانه، سه گانه ی افسردگی می گویند.شاید درست باشد اما به نظرم این سه گانه بیشتر فمینیسیتی است تا روانشناختی. یعنی همه چیز،دین،روانشناسی، اسطوره،وحشت و هر چیز دیگر در خدمت باور فمینیستی کارگردان است.
برای بهتر فهمیدن فیلم بگذارید داستان را یک طور دیگر تعریف کنیم.یعنی از تابستان قبل.
زنی به همراه بچه اش برای تمام کردن پایان نامه به کلبه ی ییلاقیشان در جنگل میرود.موضوع پایان نامه: کشتار زنان در قرون وسطی. زن در خلال تحقیقاتش کم کم باور کلیسا و کلا ادیان گذشته  درباره شیطانی و پلید بودن زن را میپذیرد. یعنی در واقع آنچیزی را که سعی در رد و تکفیر آن داشته کم کم به باورش تبدیل می شود. شاید به خاطر افسردگی. به هر حال دچار توهم می شود و فکر میکند میتواند صدای مرگ طبیعت و هر چیز دیگر را بشنود. به همین خاطر وقتی یک روز صدای بچه اش را می شنود که در حال گریه کردن است و بعد از گشتن، پسرش را در حال بازی در انبار پیدا میکند، نتیجه میگیرد که او دیگر پسرش نیست و بچه اش یا مرده یا در جنگل سرگردان است.اگر یادتان باشد یک جایی در قسمت اول فیلم هم به مرد میگوید" تو نیک رو تابستون گذشته از دست دادی".به هر حال با باور شیطانی بودن خودش به خانه برمیگردد و تمام مدت تابستان تا زمستان را با این ترس از خود زندگی میکند. تا اینکه آن اتفاق می افتد و با اینکه بچه اش را میبیند که دارد از پنجره بالا می رود برای نجاتش تلاشی نمی کند.چرا؟ به خاطر اینکه او را بچه خودش نمیداند. و بعد هم که ادامه ماجرا و بازگشت به آن جنگل و دوباره شروع شدن تمام آن ترسها و به نوعی تکمیل آن باور در طی مدت اقامتش با مرد در کلبه.
این روایت اصلی فیلم است بدون فلاش بک. و البته نه معنای فیلم. اما خب از همین داستان هم چیزهای زیادی دستگیر آدم میشود.فن تریر به دنبال نقد یک تفکر است.تفکری که ریشه در ادیان و گذشته ما دارد.ریشه ی بسیار عمیق از داستان آفرینش تا همین امروز و اتفاقا به همین خاطر است که ما دو مرد در داستان داریم.یکی مردهای کلیسا در قرون وسطی که زنان را به جرم شیطانی و جادوگر بودن می کشتند و دومی مرد امروزی-یک روانشناس- که اتفاقا این باور را ندارد ولی جای اش به روانکاوی معتقد است و جالب اینجاست که هر دو در آخر به یک نتیجه و عمل واحد میرسند.اینکه باید زن را کشت و سوال کارگردان هم همین است اینکه رفتار و تفکر ما (چه زن و چه مرد) در قبال زن تا چه حد ناشی از باور مردسالارانه ما در طول تاریخ است. اینکه این تفکر تا چه اندازه در فکر ما رسوب کرده و چه فجایعی را می تواند به باور بیاورد. اینکه تکرار و تحمیل باوری که ریشه در ندانسته های ما دارد چگونه می تواند تمام شخصیت یک انسان را، یک زن را در هم بریزد و او را تبدیل به هیولا کند. در اینکه زن در این فیلم موجودی خطرناک و ترسناک است شکی نیست اما چه کسی مسئول رسیدن او به این مرحله است. چه کسی همواره سعی کرده با ترازوی خودش زن را بسنجد و نه آن چیزی که در واقعیت هست و اتفاقا جالب اینجاست که حتی در مقام کارگردان و نویسنده هم فن تریر باز یک مرد است.
فیلم المان ها و نمادهای زیادی دارد که برای کشف همه ی آنها نیاز به اطلاعات و دانش زیادی است .اما با معیار گرفتن حرفهای بالا یک چیزهایی می شود پیدا کرد. مثلا اینکه هر چیزی در این فیلم ارجاعی به داستان آفرینش دارد. از برهنه بودن زن و مرد در قسمت مقدمه و آن حالت ازلی ارتباط آنها تا جنگل و آن درخت خشک و کلبه که همگی میتواند اشاره ای به داستان هبوط باشد. سه حیوان هم در فیلم هست که در فیلم به سه گدا معروفند که به جز یک افسانه ی صربی و یک شعر از یک شاعر ایرلندی چیز دیگری درباره شان نیست. البته باز می شود حدسهایی زد.مثلا آن ماده آهو در حال زاییدن است و بچه اش مرده که میتواند اشاره به این باور مسیحی باشد که زن با زاییدن رستگار می شود هر چند در اینجا زاییدن با مرگ بچه به جای رستگاری تبدیل به یک گناه و بد یمنی میشود، انگار زن هیچ وقت رستگار نمی شود. برای روباه به جایی نرسیدم اما کلاغ نشان از تفکر مردانه دارد. همان فکری که در ذهن همه ی مردها رسوب کرده و در شرایط بحرانی و وقتی کار به جاهای باریک میکشد همه ی نشانه های مدنیت و انسانی است را فراموش میکنند و به آن میچسبند. یک جایی از فیلم، مرد که از دست زن فرار کرده و داخل لانه ی روباه رفته آنجا کلاغی را پیدا میکند که در زیر خاک دفن شده.خاک را که کنار میزند، کلاغ دوباره زنده می شود و شروع به سر و صدا می کند.مرد سعی میکند کلاغ را بکشد و حتی با سنگ سرش را له میکند اما کلاغ بعد از چند لحظه دوباره زنده می شود و شروع به قار قار میکند. این همان باوری است که هر کاری کند زنده است و نمی میرد واتفاقا زن ها را خبردار میکند که ما کجا مخفی شده ایم و چه طور فکر میکنیم. البته یادتان هم باشد که همین تفکر است که در آخرِ فیلم جای آچار را نشان میدهد و مرد را نجات میدهد. در کل همان طور که گفتم فیلم پر از نماد است که بعضی هایشان خیلی رو هستند و راحت کشف می شوند و بعضی دیگر کلی باید بگردی و کتاب بخوانی و فیلم ببینی و مخلص کلام  یک پا فن تریر بشوی تا شاید بتوانی ازشان سر در بیاوری. از نمونه هایش هم که دلم میخواهد بدانید و بگویم که پیدا کرده ام میشود به سنگین بودن کله پشتی زن(اشاره به گناه بیشتر زن در هبوط)، سوختن پایش وقتی می آید توی جنگل، شراب خوردن مرد- تنها چیزی که میبینیم این دو نفر میخورند- که همان شب اش زن میخواهد مرد را بکشد(شام آخر)، مصلوب کردن مرد با آن چرخ، بریدن آلت زن (همه چیز از آنجا شروع میشود، حیات، شهوت، وسوسه، گناه ) و میوه خوردن مرد وقتی تنهایی دارد از تپه بالا میرود(اینبار دیگر زن نیست که او را فریب بدهد) اشاره کرد.
در آخر باید بگویم ضد مسیح درباره باورهاست. درباره اینکه فکر و باور ما تا چه اندازه در رفتار و تلقی ما ازمسائل موثر است. اینکه یک باور ریشه در کجا دارد و تا کجا می تواند تاثیر گذار باشد. اینکه بگوییم "ضد مسیح"، تنها یک عبارت نیست. با خود سوالها و پیامدهای بیشماری می آورد.سوالهایی که یافتن پاسخ برای هر کدام، میتواند ما را در دریایی از جنایت هایی که بشر با توسل به همین باورها مرتکب شده غرق کند.آنگونه زن فیلم شد.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

تست میشوم پس هستم!

چند روز پیش زنم (که مشاوره میخواند) از من و خودش تستی گرفت تا در کلاس به عنوان تمرین کلاسی نشان بدهد. جواب تست ها را هم بُرد روی نمودار و کلی همان اول نگرانم شد. شاخص هایم زیادی بالا بودند. اما برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفت جواب ها را به استادش نشان بدهد. تا دیروز که از کلاس برگشت مشخص شد استادشان فرموده که این آدم یک کمی خطرناک و ضد اجتماعی است و همچنین شاخص مانیا اش هم یک کمی بالاست.مانیا همان شیدایی است. برعکس افسردگی. و اینکه فلان است و بهمان.زن ما هم کلی تعجب کرده و انگار وحی باشد نمودارها را ورداشته آورده بالای سر ما که تو اینطوری هستی و آنطوری. چرا؟ چون تست میگوید!! این وسط هم شناخت ده ساله و زندگی هر روزه شده پشم و گوز خر!! من هم ورداشتم یک نامه به استادش نوشتم! این هم متن نامه :

(اسمش را فاکتور گرفتم)
جناب آقای ....
من شما را نمیشناسم یا در واقع بهتر بگویم  شناختی از شما ندارم.اما به لطف تست MMPI  و علم روانشناسی، شما شناخت نسبتا جامعی از من دارید ویا فکر میکنید که دارید! و دلیل نوشتن این نامه هم دقیقا همین است. نه اینکه آنچه شخص شما و یا دیگران درباره ی من فکر میکنید برایم اهمیتی داشته باشد.خیر. بنده مدتهاست به نظر دیگران درباره ی خودم اهمیتی نمیدهم. اما اینکه به شما و همکاران و دانشجویانتان نشان بدهم علم تان از بیرون و ورای نظریات روانشناختی و حکم های کلیّتان- که بیشترشان از نظر شما مطلق و انکار ناپذیرند- ، خارج از کلاس های سرشار از خنده و شادیتان و به دور از جلسات گریه و زاری و تخلیه روحی و روانی مراجعتان چگونه به نظر میرسد برایم اهمیت دارد.
بگذارید با این جمله شروع کنم "روانشناسان کشیشان عصر مدرنند".جمله ی عجیبی است. نسبت دادن یکی از برجسته ترین دستاوردهای خِردگرایی و علم باوری در قرون معاصر به یکی از بزرگترین نمادهای ترویج خرافه، تحجر و خشونتِ افسارگسیخته در قرون وسطی می تواند در نگاه اول غلط و مهمل به نظر برسد. اما اجازه بدهید توضیح بدهم. همان طور که میدانید ( در واقع امیدوارم بدانید) کشیشان در قرون وسطی خود را نماینده تام و تمام خدا و کلیسا می دانستند. آنها بودند که راه و روش رستگاری و خوب زیستن را برای مردم تدوین می کردند و معتقد بودند تنها راه خوشبختی و سعادت از معبری میگذرد که آنها دربانش هستند. برای مردم از هر دری سخن میگفتند. خود را به تمام لایه های زندگی انسان از آداب سخن گفتن و نحوه ی مواجهه با مشکلات و مرگ عزیزان تا روش های استحمام و آمیزش جنسی وارد کرده بودند و از آنجا که معیارشان ( با این که خودساخته بود و سالها و قرن ها با معیار های اخلاقی مسیحیت فاصله داشت) در نزد خودشان و مردم مطلق و خدشه ناپذیر بود، خود را محِّق میدانستند تا هر تفکری خلاف آن را تحقیر و تکفیر کنند. از این رو به هر کسی که راه دیگری را جستجو میکرد و یا به دنبال اخلاق، خارج از کلیسا میگشت انگ و عنوان کافر و ملحد میزدند که نتیجه اش میتوانست طرد شدن از اجتماع و جامعه و یا در حالت افراطی مرگ باشد. برای آنانی هم که در خانه هایشان، در گوشه های نمور و تاریک تنهایی شان، علی رغم اعتقاد راسخشان به کلیسا، گاهی و از سر نادانی خلافی مرتکب میشدند و از آن قوانین عدول میکردند، اعتراف را اختراع کردند. بازگو کردن گناهان برای آمرزیده شدنشان، برای خلاصی از همه ی آنچه که چون یوغی بر گردن فرد باقی می ماند اگر آنها حرفهایش را نمی شنیدند و طلب آمرزش نمیکردند.
و حالا شما روانشناسان عصر مدرن.شما هم درست به مثابه کشیشان، معتقد به دانستن یگانه راه خوشبختی و سعادت مردم هستید. شما هم قوانینی را تدوین کرده اید تا بتوانید وارد خصوصی ترین و جزئی ترین لایه های زندگی و فکر ما – انسانها- شوید. شما هم برای افرادی که شما و سلطه ی شما را به زندگی شخصیشان نمی پذیرند هزار و یک انگ و عنوان دارید.پارانویا، مانیا، اسکیزوفرن، دو قطبی، ضد اجتماعی و عناوین بسیار دیگر که برای چسباندن آنها تنها نیازمند یک تست ساده هستید!! نقطه اتکای شما هم به ستونِ استواری است.علم.دانش.آمار.تجربه. اما هم من و هم شما میدانیم که تمامی این مفاهیم از چه عدم قطعیت فراوانی در درون خود رنج میبرند. حتی اگر روش های استقرایی را در علوم نظری و مجرد همچون ریاضیات و یا فیزیک بپذیریم اما شما روانشناسان گاهی فراموش میکنید آنچه روبرویتان ایستاده انسان است. موجودی با پیچیدگی های بسیار از نظر جسمی و روحی. روابط گسترده و پیچیده، دلبستگی ها،نفرت ها، غم ها، شادی ها، پیروزی ها و شکست ها، افکار و اندیشه ها، از انسان آنچنان ساختار پیچیده و کلاف سردرگمی میسازد که به گواه تاریخ، تلاش برای یافتن سرِنخِ این کلاف هزاران سال است بی نتیجه مانده و اوضاع اگر بدتر نشده باشد، بهترهم نشده.چرا؟ چون شما برای تحلیل روان من به عنوان یک انسان متوسل به روشی می شوید که درباره ی یک ذره و یا یک عنصر کاربرد دارد. و جالب آنکه حتی درباره آن ذره نیز قطعیتی وجود ندارد.(درباره کوانتوم بخوانید) چه برسد به یک انسان. بگذارید شما را به خودتان ارجاع بدهم.البته قصد ندارم از شما به عنوان مثالی برای اثبات حرف هایم استفاده کنم اما شما به عنوان یک انسان تا چه اندازه خود را موجود پیچیده ای میدانید؟ تا چه اندازه میتوانید با قاطعیت درباره ی آنچه که هستید حرف بزنید؟ البته شاید بتوانید اما بعید میدانم این شناخت و قطعیت را از راه تست های مختلف روانشناختی بدست آورده باشید.انسان به درون خود میرود ، کاوش میکند، می جنگد و سپس خود را میشناسد. البته منکر نمی شوم که روش ها و آزمونها میتواند در شناخت بهتر کمک کند اما صحبت من از قطعیت آنهاست. صحبت من از انسان است.
و اما درباره معنای آنچه که درباره ی من فهمیده اید. اینکه من موجودی ضد اجتماعی هستم. برجسته ترین شاخص در نیمرخِ من.نمیدانم در علم شما جایی برای آگاهانه بودن ویژگیی از شخصیت وجود دارد؟ آیا شما میتوانید تفکیکی مابین آنکه به دلیل ناهنجاری های اجتماعی و خانوادگی تبدیل به فردی ضد اجتماعی و افسار گسیخته میشود با فردی که دانسته و به دلیل شناخت –گیریم نه خیلی عمیق- از جامعه و مناسباتش تبدیل به فردی ضد جامعه و اجتماع می شود، قائل شوید؟ اصلا اجتماع از نظر شما چه تعریفی دارد؟ آیا باز هم میخواهید به تعاریف کهنه و قدیمی از اجتماع برگردید؟ برای من - مخصوصا در ایران- اجتماع آنچنان مفهوم قابل احترامی نیست که برای ضد آن بودن بخواهم خودم را سرزنش کنم. مجموعه ی از انسانهای درهم و مچاله شده با آینده ی نامعلوم که در دوری باطل گرفتار شده اند و برای رهایی خود قائل به کوچکترین حرکتی نیستند. بله!! اگر من فردی ضدِ این اجتماع هستم.کاملا میپذیرم. در ثانی شما برای این اجتماع چه چیزی تجویز کرده اید؟ روش های شما، حتی در غرب که بهشت روانشناسان است به نتیجه ی مثبتی رسیده است که حالا من یا امثال من را در ایران برای ضد بودن با اجتماعی که ساخته اید سرزنش میکنید؟ همانگونه که گفتم روانشناسان از نظر من دقیقا نقش کشیش ها را بازی میکنند. کشیش ها بازوی حکومت ها برای ساکن و بیخطر نگاه داشتن مردم بودند. دقیقا نقشی که به روانشناسان محول شده. شما تک تک افراد جامعه  را تبدیل به انسانهایی می کنید که در اوج فلاکت نمیه پر لیوان را ببینند و در حالی که دارند زیر بار فقر، تبعیض و ظلم له می شوند، همیشه لبخندشان را حفظ کنند و برای شما همین کافی است. جامعه ای با لبخندان بی شمار روی لب ها. جامعه ای منفعل. بدون کوچکترین طغیان یا سرپیچی از قوانینی که شما وضع کرده اید، که دولت ها وضع کرده اند. شما به دنبال انسان های متوسط هستید. به دنبال جامعه ای متوسط و بی خطر که همیشه شاد است اما برای چه را هنوز نمیداند.
در آخر بگذارید تفاوت بزرگی را که بین شما (روانشناسان) و نویسندگان و هنرمندان وجود دارد برایتان بگویم، شاید کمی بیشتر به تفاوت های آنها احترام بگذارید. به قول فروید " روان رنجوری و آفرینش هنری از هم تفکیک ناپذیرند". پس بگذارید همین اولِ کار حسابمان را صاف کنیم.من منکر وجود مشکلات روحی و روانی در خیل عظیم هنرمندان و نویسندگان نیستم. اما همان گونه که گفتم این جماعت تفاوت عمده ای با دیگر بیماران شما دارند.آنها آگاهانه در این راه گام برمی دارند.آنها از آنچه هستند آگاهند و همین آنها را تبدیل به انسان های بزرگ و منحصر بفرد میکند. آنها نه با مراجعه به شما برای اعتراف که با فرو رفتن در درون خود ریزترین جزئیات روح خود را مثل ذره های طلا بیرون میکشند و تشریح میکنند. برای همین است که در آثارشان میتوانید لایه هایی از وجود آدمی را ببینید که نه با تست های عجیب و غریب شما و نه با اعتراف های خوردکننده تان دیده نمی شود. و جالب اینجاست شما برای بسیاری از پرسش هایتان به آنها مراجعه میکنید. آنها سالهاست به جای شما در حال کنکاش روح آدمی هستند با این حال نه قضاوت میکنند و نه راهکاری ارائه میدهند و باز به همین خاطر است که پس از گذشت هزاران سال همچنان آنها استوار ایستاده اند و کشیشان قرون وسطی مدتهاست که به تاریخ پیوسته اند. بگذارید کمی تخیل کنیم! مثلا ونگوگ را بیاوریم پیش یکی از همکاران شما و او به ونگوگ بگوید از خودت بگو و او بگوید. بعد از چند جلسه مشاوره و روانکاوی، ونگوگ به آغوش جامعه برگردد و تبدیل به انسانی مفید و بی خطر برای اطرافیانش شود. خب می شود بفرمایئد تکلیف تابلو گل های آفتابگردان چه می شود؟ یا تابلوی کلاغ ها در مرغزار؟ میتوانید جامعه ای را تصور کنید که نه داستان و شعری برای خواندن داشته باشد و نه اثری هنری برای لذت بردن؟ میتوانید محو شدن تدریجی همه ی آنچه که زندگی را برای ما کمی قابل تحمل می کند ببینید؟ هرگز نمیگویم ونگوگ از آنکه جزر بکشد و یا به دوستش حمله کند احساس خیلی خوبی داشته! اصلا بحث این نیست. حرف من بر سر به رسمیت شناختن نگاه افراد مخالف اجتماع و قوانین معمول به عنوان یک نگرش آگاهانه و انتخابی است. شما نمی توانید به این دلیل که عده ای با قوانین شما زندگی نمی کنند و به چارچوب های شما بی اعتنا هستند به آنها انگ بچسبانید.این دقیقا همان رفتار قرون وسطائیست!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

عشق داند...

خوشم نیامد وقتی آن حرفها را زدی! فحشت دادم: پیرِ خرفت.نوکر ِجمهوری. مرتیکه ی مفنگی! گفتم چه حقی دارد وقتی اینهمه سال رفته آن طرف، حالا بیاید برای ما نسخه بپیچد. برود همانجا بماند.عصبانی بودم که چرا به شجریان گیر داده ای. که اصلا مگر می شود به استاد گیر داد و تو چرا خودت را عَن میکنی؟ که دشمن شادِمان کنی؟ که اینها بگویند ببین چه به جان هم افتاده اند اهالی موسیقی؟ که بشوی هنرمند محبوب فارس و رجا؟ که دیگر دلم نیاید کارهایت را گوش کنم؟ نمی فهمی این یکی ازهر چیزی بدتر است؟ اینکه همه ی آن روزها و شب ها را بریزم دور و به جایش چه بگذارم که هم قد تو باشد؟
 از دستت کفری بودم مثل پسری که از رفتار بد پدرش عصبانی می شود و نمیدانستم تا کی نباید سراغت بیایم.تا کی باید قهر باشم. و کم کم از خاطرم رفتی یا خواستم که بروی.سرم را مشغول چیز های دیگر کردم. تار میخواستم بشنوم؟ میرفتم سراغ جوانترها. علیزاده که نمرده؟ شهناز هم هست. جهانبانی را شنیده ای؟ به به !!چه نوایی! چه مضرابی!... ولی یک چیزی این وسط گم بود. یک حسی که در هیچ کدامشان نبود.یک گوهری که تو داشتی.نمیدانم. مهره ی مار.هیبَت.ریش پرپشت.سبیل های زرد از سیگار... و من ته مغزم دنبال همین ها بودم. اما قهر بودم. غرورم نمیگذاشت سراغت بیایم. دیده ای دلت میخواهد آشتی کنی ولی یک کِرمی می افتد به جانت که با خودت لج کنی.که تحملت را بسنجی؟ امروز تحملم تمام شد. امروز عشق داند را پِلی کردم. دیگر نمیشد. دیگر تو نبودی که برایت ناز کنم و بگویم هنوز قهرم.هنوز دلخورم. نیستم. دیگر دلخور نیستم. دیگرهیچ چیز آنقدر مهم نیست که بودن تو بود. کاش بودی و باز از آن حرفها میزدی. کاش به استاد گیر میدادی. کاش نمی آمدی. کاش نمیمردی.
دلم برایت تنگ می شود. برای آن بداهه نوازی های شب های نیاوران. برای اصفهانت.برای ابوعطا و برای همه ی آن نغمه هایی که فقط تو میدانستی جایشان کجاست.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

لایک

این پست را در ایام جشنواره فیلم فجر نوشته بودم که حالا با کمی اغماض می شود به نمایشگاه کتاب و تقریبا هر رویداد فرهنگی توی این کشور بسطش داد.
...
نمیدانیم چه حکمتی است در این اوضاع که هر وقت تاریخ این تقویم سالانه ای که بالای سرمان نصب کرده ایم به رویدادهای فرهنگی نزدیک می شود یکهو جیب ما هم شروع به خالی شدن میکند و با آنچنان سرعتی این اتفاق می افتد که بعضی وقت ها فکر میکنیم بودجه و خرج  این مراسم یکراست از جیب ما می رود و الا چه دلیلی دارد که وسط بهمن ماه درست موقع شروع جشنواره فیلم فجر، خرجی خانه مان به 20 هزار تومان هم نرسد حال آنکه چند ماه قبلش با عیال کلی رستوران رفته و کلی ذرت مکزیکی خورده بودیم و تازه آخر ماه باز هم نزدیک 15 هزار تومان مانده داشتیم آن هم  بدون احتساب یارانه ها.
شاید بگوید خب پس انداز کن برادر! اما تو را به جان عزیزتان این یک قلم را نخواهید که از این بنده کمترین بر نمی آید.آخر خداوکیلی ما چه داریم که پس انداز کنیم؟ حقوق چندر غاز به کجا می رسد که پس انداز هم بشود؟ و  اتفاقا از شما چه پنهان یکبار هم با عیال تصمیم به پس انداز گرفتیم و با کلی سلام و صلوات و نیش تا بناگوش باز 40 هزار تومان کنار گذاشتیم اما چشمتان روز بد نبیند اگر از آن روز ما یک شب خواب راحت داشته ایم، نداشته ایم!!! بیرون میرفتیم در خانه را چهل قفله میکردیم، به خانه میآمدیم قبل از هر کاری به خزانه سر میزدیم، پول کم می آوردیم روی دست خودمان میزدیم ، اضافه می آمد بی چون و چرا به خزانه تقدیم میکردیم و خلاصه آنقدر این پس انداز کذایی را بالا و پایین کردیم و چرخاندیم که بالاخره صبرمان سر آمد و حواله اش دادیم به خرمان ،که اتفاقا از کرگی دم نداشت و قیدش را زدیم و یک روز با عیال مربوطه رفتیم یک شام حسابی خوردیم و خلاص.

باری یادم می آید آن اوایل که تازه راه پایتخت را در پیش گرفته بودیم (البته این کوچ را مدیون همسر گرام هستیم که هر چه داریم از اوست و جز او نیست) با خودمان فکر میکردیم که به به و چه چه!! چه تئاترها که نبینیم و چه سینماها که نرویم و با چه بزرگانی که دوست نشویم و چه سری که در میان سرها درنیاوریم! اما زهی خیال باطل، دست روزگار آنچنان حرکت شنیعی به شکل لایک فیسبوک در مقابل این خواسته ها و آرزوهای ما نشان داد که تئاتر و سینما و سَری شدن بالکل از خاطرمان رفت و جایش را به میدان تره بار و قسط و کرایه خانه و هزار کوفت و زهرمار دیگر داد.حالا هم که با هزار امید و آرزو سالی یکبار منتظر یک رویداد فرهنگی هستیم باز ته جیبمان شپش هم پشتک نمیزند که بخواهیم حداقل سالی یکبار خودمان را از این زندگی نکبتی کمی دور کنیم. از شانس بی مثال هم دوران بی پولی ما به برکت حسن کلید ساز دقیقا مصادف شده است با شکوفایی هنری و فرهنگی این مرز و بوم پرگهر ، و حالا هی کنسرت پشت کنسرت و جشنواره پشت جشنواره و ما هم که پشت همه ی اینها ایستاده ایم و حظ اش را میبریم. حالا هم که ایام جشنواره فیلم فجر است، از همیشه بیشتر دلمان برای خودمان میسوزد.گفتند بلیط ها را پیش فروش میکنیم ما هم گفتیم به هر جان کندنی چند تایی بلیط تهیه می کنیم، تازه عیال هم که دانشجوست یک تخفیفی می دهند عوض آن همه پول که به حلقوم دانشگاه ریخته ایم در می آید، اما کور خوانده بودیم، ملت مثل زمانی که "بی آر تی" خالی به ایستگاه میرسد، دم در سایت بسط نشسته بودند در که باز شد مثل قوم مغول آمدند،خریدند،بردند،رفتند، ما که رسیدیم باز با همان لایک کذایی  مواجه شدیم درست توی صورتمان.اصلا نمیدانیم چرا ما هر جا میرویم این لایک دست از سر ما برنمی دارد. میخواهیم لباس بخریم بغل هر لباسی روی برچسب قیمتش این لایک هست، میرویم برای عیال لباس بخریم یک لایک بزرگ توی ویترین است یک لایک دست عیال، میرویم خانه اجاره کنیم توی هر بنگاه یک دفتر لایک به ما نشان میدهند.تازگی ها هم یک چند روزی است احساس میکنیم یک لایک سیاه رنگی هی ما را تعقیب میکند مانده ایم از دست این یکی چه طور در برویم.

القصه!!!! از اصل ماجرا دور شدیم. به هر حال خواستیم بدانید الان یک مدتی است حسرت خیلی چیزها روی دلمان مانده ، خاصه در ایام جشنواره ها و کنسرت ها و دلمان میخواهد یک دل سیر برویم فیلم ببینیم و تیاتر تماشا کنیم و کنسرت برویم اما نمی شود و قسط بانک و هزینه دانشگاه عیال و خرج خورد و خوراک و هزار کوفت و زهر مار دیگر نمی گذارد.امید است فرجی شود و این لایک سیاه یک روز سر یک پیچی ما را خفت کند و خلاص شویم از این حسرتکده.خلاص!