۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

دوستش داشته باش و بعد کنارش بذار*

دوستی دارم که در لاتاری گرین کارت برنده شده است و همین روزهاست که برود. البته به کسی نگفته و این یکی را هم از دهنش در رفت و لو داد، ولی به هر حال معلوم است دارد آماده می شود که زار و زندگیش را جمع کند و برود ینگه دنیا. برای همین هم کلاس زبان ثبت نام کرده و کلی فلش کارت خریده است که در مواقع کار و بیکاری بخواند و مثلاً زبانشان را بلد باشد و نرود آنجا بماند. رژیم لاغری هم گرفته است چون آنجا دیگر از چادر و مانتو خبری نیست و اگر باربی نشود دیگر چیزی نیست که بشود پشتش قایم شد. به هر حال دارد مهیا می شود.
اما چیزی که برایم عجیب است اینکه ذره ای به زندگی اینجایش فکر نمی کند. به آدم هایی که می شناسد، مکان هایی که برایش خاطره انگیزند و یا مردمی که هر روز، شناخته یا نشناخته از کنارشان رد می شود و می رود و میخواهد ترکشان کند. شاید ذوق رفتن، ذوق جدا شدن از همه ی بدبختی ها، سختی ها ، مشکلات و محدودیت های هر روزه آنقدر چشمش را پُر کرده که فقط روبرویِ دوردست را می بیند. اما من اگر جای او بودم به آن چه که داشتم برای همیشه ترکش می کردم بیشتر نزدیک می شدم. نه به آن معنی که خودم را گرفتارش کنم.نه. بیشتر به خاطر آن که بدانم چه چیزهایی را دارم رها می کنم و از دست می دهم. چه چیزهایی هست که در این مختصات، دلم میخواست داشته باشم و انجام بدهم و به هزار و یک دلیل نشد و نتوانستم؟! به خنده های نکرده، به حرف های نزده و وسوسه های سرکوب شده میدان می دادم تا خودشان را آزاد کنند، بیایند وسط و هر چه که می خواهند را از زندگی و آدمهای اطرافم پس بگیرند. رفتن یک جورهای شبیه مردن است. راهی ست که بازگشت ندارد. اگر هم بشود برگردی  - مثل از مرگ برگشتگان-  دیگر نه تو آن آدم سابقی ، نه آنجا جایی ست که آخرین بار ترک اش کرده ای. پس بهتر است همین حالا که هستی، همین حالا که امید پیش رویت را می بینی - فارغ از اینکه این امید به کجا منتهی می شود و اساسا امید هست یا نه؟! – حق ات را بگیری، گذشته ات را مرور کنی، روحت را ترمیم کنی تا با خاطری آسوده پایت را از مرزهایِ هر جایی که ایستاده ای بیرون بگذاری و دیگر نه تو دِینی به آنجا داشته باشی و نه آن مرزها چیزی به تو بدهکار باشند.


* ."لئونارد زندگی رو بشناس، دوستش داشته باش و دست آخر کنارش بذار" – ویرجینیا وولف

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

همزادی فامیلی

عارضم به حضورتان که تازگی ها از دوستی شنیدیم که یکی از آشنایان، تولد خودش و پسرش یک روز است.یعنی هر دو در یک روز متولد شده اند و خب ما هم مثل شما که همین حالا کلی تعجب کرده اید، کلی تعجب کردیم، اما بعد که تعجبمان تمام شد .فکر کردیم عجب کار جالبی و ما هم دلمان خواست. برای همین رفتیم پیش آن آشنا که چند تا سوال زیربنایی بپرسیم. بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات و قدم نورسیده مبارک و این حرفها، بحث را کشاندیم به زمان تولد خودمان و اینکه من در فلان تاریخ به دنیا آمده ام و شما کی بدنیا آمده اید و کلی اظهار تعجب و شادمانی و حیرت از اینکه آقا زاده هم که تولدشان همین حوالی است و بالاخره از زیر زبانش کشیدیم بیرون که" بله تولد من و پسرم یک روز است !! ".آقا ما را میگوئید!! آنچنان تعجبی از خودمان نشان دادیم که یک لحظه فکر کردیم شاید این اطلاعات را در خواب دیده ایم و اصلا خبر نداریم. آن آشنا هم از تعجب ما کلی کیفور شد و یکمی هم که عشقِ تعریف است. کلا با ادا و اطوار ما کلی حال کرد و حالا فرصت را مناسبی دیدیم برای طرح سوالات!!!  اول با هزار خجالت و دوز وکلک  و تعریف از مزایای سزارین و داد سخن در باب مذمت زایمان طبیعی ، پرسیدیم که "آقا زاده با سزارین بدنیا آمده؟" که جواب مثبت بود و خیالمان راحت شد، چون عیال مربوطه با زایمان طبیعی مخالفند و دلشان سزارین میخواهد.حالا چرا؟ میگویند انداممان خراب میشود و درد دارد و خیلی درد دارد و چه کاریه؟؟!!! ما هم هر چه فکر میکنیم میبینیم واقعا هم بچه به آن عظمت از آن درگاه بخواهد بیرون بیاید درد دارد خب! حق دارند. ما خودمان یک شیاف میخواهیم بزنیم کل فامیل و نوامیس اپراتور را به باد فحش میگیریم(البته توی دلمان، و الا یارو شیاف را میگذارد زمین ، شیاف فامیلش را به ما میزند) .از طرفی خب همان اندام را خودمان بعدا میخواهیم استفاده کنیم. دودش به چشم خودمان می رود. در ثانی آنها که میگویند جای بچه را هیچ چیز پر نمیکند حقیقتا در همه ی جوانب درست میگویند!!!
القصه از این سوال که فارغ شدیم باید میرفتم سراغ سوال اصلی و معمای داستان: اینکه چطور می شود آدم آنقدر دقیق برنامه ریزی کند و اصلا چطور باید برنامه ریزی کرد تا روز تولد خود آدم و بچه اش یکی شود ؟ بالاخره بچه که نان باگت نیست سفارش بدهی نیم ساعته بپزند تحویل بدهند.کلی مقدمات دارد، باید عیال حالش خوب باشد، بچه یا بچه ها یک مدتی خانه نباشند یا زود بخوابند! خود آدم پسته زیاد بخورد! فامیل از شهرستان نیاید شب بماند! بعد، همه ی این مقدمات را که فراهم کنی تازه میرسی به مشکل محدودیت زمانی! مثل این بازی های تایمی می ماند اگر در مدت مشخص گل زدی و امتیاز لازم را گرفتی که هیچ، برنده می شوی و بچه مربوطه را نُه ماه بعد، از تنور تحویل میگیری و به سلامت!! والا بدبختانه میروی تا سال بعد و در این یک سال معلوم نیست که کاندومی پاره نشود و  عیال مربوطه قرصی را دیر نخورد، کار خداست دیگر!!! همه ی برنامه های آدم میریزد به هم. استرس اش هم که پدر آدم را در می آورد، شیره ی آدم را خشک میکند. تازه یک مشکل دیگر ترک عادت است. خب تا آن هفته و ماه کذایی، آدم هی عادت دارد وقتش که رسید بیاید بیرون و هر چی داد و هوار دارد سر کوه و تپه خالی کند ، از قدیم هم که گفته اند ترک عادت موجب مرض است، حالا یکهو میگویند وقتش که رسید بیرون نیا همان تو بمان داد و هوارت را هم توی همان فضای محدود بزن. خوب آدم گوه گیجه میگیرد.
حالا فکر کنید من با اینهمه سوال در سرم ، چطور باید اینها را از یک نفری که  با او رودربایستی هم دارم بپرسم. اما بالاخره دل را به دریا زدم و به آن آشنا گفتم که اگر اجازه بدهید و کپی رایتی چیزی برای این حرکت نبوغ آمیزتان ندارید، من هم قصد تقلید از شما را دارم و دلم میخواهد من و بچه ام در یک روز بدنیا بیاییم. آن آشنا حرفهایم را که شنید اول کمی فکر کرد و بعد با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیایم و همه ی آن چه که لازم بود را از سیر تا پیاز برایم گفت. من هم با اینکه به ایشان قول حفظ تجربیات را داده ام اما قول گرفتم که چند سرنخ به شما بدهم تا اگر خواستید شما هم بچه هایتان را با خودتان یا عیال سِت کنید. فقط مثل همیشه زیاده روی نکنید. چون ضایع است. بالاخره آدمیزاد است به شک می افتد. مثلا اگر دیدید عیالتان روی یک تاریخ خاص تاکید دارد که توی شناسنامه خودتان و خودش و فامیل نیست، گناهش پای خودتان به ما مربوط نمی شود.
 اما سرنخ ها :
 اول اینکه روابطتان را با پدر و مادرتان بهتر کنید تا بتوانید از آنها سوالهای خصوصی بپرسید. مثل :  "شیطونا اون روز که منو درست میکردید یادتونه؟"" . بعد با توجه به جوابها میتوانید با تقریب خوبی محاسبه کنید که کی باید دست به کار شوید. برای شروع بهتر کردن روابط هم به نظرم میتوانید با شوخی دستی شروع کنید. میدانم که کمی سخت است اما کلا آدم باید با پدر و مادرش راحت باشد!!!!
دوم اینکه مطالب زیادی درباره خوش یمن بودن تصادف تولد پدر یا مادر با فرزند پیدا کنید و به خورد عیال مربوطه بدهید.چون قرار است در یک بازه کوتاه مدت، کلی ایشان را زحمت بدهید. بالاخره کاه از خودتان نیست کاهدان که از خودتان است.زندگی که فقط همین یک هفته نیست!! میخواهید عمری با هم زندگی کنید و  قرار نیست به خاطر یک بچه ریقو ، کاهدان و صاحبش را درب و داغان کنید. استفاده از ایمیل های تبلیغاتی و مجلات زرد به شدت توصیه می شود.اگر هم بتوانید این حرف را در دهان یکی از شخصیت های "حریم سلطان" یا " شمیم عشق" بگذارید که دیگر خیالتان راحت کاهدان که هیچ انبار پشتی را هم صاحب شده اید دربست!!!!
سوم اینکه به خودتان برسید.هر چه میتوانید عسل و پسته و قوَتو و از این چیزها بخورید.اگر هم بتوانید جلوی خودتان را بگیرید و بعدا گندش درنیاید! در هفته های نزدیک به موعد مقرر یک چند باری دودی بگیرید، میگویند معجزه میکند. کلیه وسایل جلوگیری را هم از داروخانه های اطراف جمع کنید و انبار کنید. یک آیه ی چیزی هم پیدا کنید در مذمت جلوگیری از بارداری بالای تخت تان نصب کنید. بالاخره تاثیر دارد. داستان حضرت مریم را که بلدید؟؟ شاید شانس آوردید با خدا فامیل شدید!!!!
توصیه آخر اینکه اگر توانستید و حال و حوصله اش را داشتید و خواستید یک کار ماندگار برای فاکمیل(همان فامیل خودمان است در زمان اشتغال به کار) انجام بدهید، بنشینید یک تقویمی درست کنید. تاریخ تولد اعضای فامیل را دربیآورید بعد محاسبه کنید ببینید کی باید دست بکار شوند ! زحمت دارد اما کلی هم ثواب دارد!!! البته بعد از چاپ تقویم تا یک مدتی از دید زنان فامیل دور باشید برای خودتان بهتر است!!
در آخر هم خیلی جو گیر نشوید!! تاریخ تولد بچه مهم است اما به پارگی های ممتد دو طرف نمی ارزد. خیلی هم به پدر و مادرتان گیر ندهید، بعضی والدین خیلی شوخی سرشان نمی شود یکهو دیدید در حوالی چهل سالگی پدرتان آنچنان خواباند بیخ گوشتان بچه که هیچ از تولد خودتان هم پشیمان شدید.عیال را هم خیلی اذیت نکنید. بچه می آید و میرود آنکه شب کنارش میخوابید کَس دیگری است. هیچ وقت یک هفته را فدای کل سال نکنید اگر اذیت کردید و بقیه سال مجبور بودید التماس کنید، نگویید ما نگفته ایم!!

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

پاشنه آشیل دموکراسی و دیکتاتوری فمینیسم

اخیرا مستندی دیدم از گروهی مسلمانِ نسبتا تندرو که در یکی از بلاد اسکاندیناوی در حال تبلیغ اسلام بودند و از کلیه امکانات آن دیار برای یارگیری و تبلیغ هرچه بهتر اعتقادشان استفاده می کردند. لازم به توضیح نیست که آنچه که برادران معظم ما در آن سوی دنیا تبلیغ می کردند یکسره " از بیخ ریشه کن کردن دموکراسی غربی" و "جایگزینی بی چون و چرای شریعت اسلامی" بود و تبعات اکثریت یافتن چنین تفکری مستقیما زیربنای جامعه ای را هدف قرار می داد که همینک بدون هیچ مشکلی اجازه ی تبلیغ به آنها داده بود. به همین خاطر عده ای از شهروندان آن کشور معترض بودند که چرا باید یک نفر در کشور خود ما بر علیه ساختار مذهبی و سیاسی ما تبلیغ کند و ما هم همه ی امکانات کشور را در اختیارش بگذاریم و حمایتش کنیم؟ و از کجا معلوم همین افراد بر علیه امنیت ملی ما اقدامی نکنند؟ پاسخ سیاستمداران آن کشور جالب توجه و به ظاهرمنطقی بود.(البته کاری به لایه های رویی و زیری دموکراسی غربی ندارم) ایشان می فرمودند که ما به علت اعتقادی که به دموکراسی داریم و قوانینی که بر این اساس نوشته شده نمی توانیم جلوی تبلیغ هیچ دین ، مذهب و یا مسلک سیاسی را بگیریم. ولو اینکه باعث به خطر افتادن پایه های همین دموکراسی شود. و این یعنی پاشنه ی آشیل هر گونه تفکر و دیدگاهی که به آزادی افراد و دادن حقوق برابر به آنها معتقد است. اینجاست که افراد مختلف و به دلایل مختلف، خواسته یا ناخواسته، به از بین رفتن ارزش های آزادی و دموکراسی کمک می کنند و به جایش تفکری را می نشانند که یا در آن منافعی دارند و یا سالهاست با ارزش های آن زندگی کرده اند و برایشان غیر قابل تغییر است. حالا این پاشنه ی آشیل را با همین شرایط تعمیم بدهید به حقوق زنان در کشورهای جهان سوم و توسعه نیافته. پدرم میگفت " نامه ای خوانده از بورخس به سارتر و دووبوار که در آن برایشان توضیح داده، شاید تفکرات شما بسیار مترقیانه و متعالی باشد و کرامت انسانی زنان را به عالیترین شکل محافظت کند اما فمینیسم در فرانسه و در نزد طبقه ی روشنفکر، که مراحل رشد فکری را گذرانده است چنین معنایی دارد. فمینیست در کشور من، در میان زنان عامی و کمتر تحصیل کرده، تنها به دیکتاتوری و استبداد زنان در خانواده می انجامد.  " و این بسیار شبیه اتفاقایست که در ایران در حال رخ دادن است. شاید با وجود دیدگاه های مردسالارانه ی حاکمیتِ مذهبی و حضور همچنان پایدار مردِ سنتی در ساختار جامعه، فرصت به نگرانی از دیکتاتوری فمینیسم نرسد اما این هشدار رویدادیست که میتوان کم و بیش سراغش را در میان طبقه ی متوسط رو به بالای ایران، در میان مردانی که عمیقا به برابری حقوق زن و مرد معتقدند و نمی توانند بر خلاف آنچه که فکر می کنند عمل کنند، گرفت.

قسمتی از نگرانی های من وجه شخصی دارد و شاید نباید آن را به کل تعمیم بدهم. اما به نظر می رسد آنجا که دلایل و منطق موجه به نظر می رسد مهم نیست چه کسی آن را بیان می کند.

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

برف روی کاج ها

برف روی کاج ها
آنقدر این اسم خوب است که می شود ساعت ها درباره ی ارتباطش با فیلم حرف زد. اینکه چطور معادی به این اسم رسیده قطعا از روحیه ی شاعرانگی اش حکایت دارد. اصلا شاید بعد ها دفتر هایکوهای معادی هم بیرون بیاید. کسی چه می داند!

اما فیلم داستانِ زمستان نیست بر خلاف انچه به نظر می رسد. داستانِ پاییز است. آن هم پاییزی بی رنگ با سرمایی که از درهای باز تو می آید. سرمایی که آدمهایش را کرخت میکند، بی تفاوت میکند. نسبت به همه چیز، حتی عشق های سر پیری و یکهویی. عشق هایی که فکر میکنی میتوانند خونی تازه باشد در رگ آدم های داستان. اما اینگونه نیست. خیلی ساده نادیده گرفته میشوند و در زیر خروارها برف پنهان می مانند. آدم های "برف روی کاج ها" محتاطند. دنیا دیده اند. شاید گاهی پایشان بلغزد و کج بروند اما زود برمی گردند تا همه چیز را همان طور که بود ادامه بدهند. تا برگردند به سبزی بی تغییر و مرده ی کاج ها.
فیلم را ببینید چون ارزش دیدن را دارد. حتی برای دو یا سه بار دیدن. داستان و آدم هایش آرام آرام در ذهنتان ته نشین می شوند و تا چند روز همان جا می مانند. همه چیز ملموس است. واقعی است. همان طور که سینمای فرهادی هست و معادی خوب دارد آن راه را می رود. موسیقی فیلم بدون شک یکی از بهترین های این چند سال اخیر است. همایونفر از زمان های گذشته تا به حال رشد قابل ملاحظه ای داشته، از پلیس جوان و همسایه ها تا جرم و همین فیلم. فیلمبرداری هم که کلاری برای خودش کارگردانی ست پشت دوربین. با حرکات به موقع و انتخاب نماهایی که به نقاشی می مانند بعضی وقت ها. در کل کار خوب از آب درآمده و دیدنی ست. یک ایراد کوچک اگر بشود گرفت میتوان به تدوین فیلم اشاره کرد که به نظرم کمی روند فیلم را تندتر از حالت عادی دراورده است. یعنی روابط و آدم ها و وقایع خیلی با عجله  پیش می رود. نه اینکه داستان عجله داشته باشد. نه اتفاقا خیلی خوب پیش میرود اما تدوین روند کار را سریعتر کرده.
در آخر هم که میتوان به این نتیجه رسید که همچنان ادبیات و داستان و فیلمنامه ی خوب سنگ زیر بنای یک فیلم خوب است و معادی اینکار را به نحو احسن بلد است.