۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

خنده ی زورکی

1. چهارشنبه سوری است. با عیال داریم خرید میکنیم.همه ی کارهایمان هم مانده است.نه خرید کرده ایم نه خانه تکانی. هنوز میوه و آجیل و شیرینی هم نخریده ایم.خیابان ها عجیب خلوت است و از هر طرفی هم صدای ترقه و نارنجک می آید. مردم الکی خوشحال هستند و میخندند.چند نفری کارتن های خالی را روی هم گذاشته اند و میخواهند آتش بزنند. عیال میخواهد که صبر کنیم تا از روی آتش بپرد.صبر میکنیم. کارتن ها گر میگیرند و شعله اش بالا می رود. میدود و از روی آتش می پرد.دوباره بر میگردد و یکبار دیگر می پرد.نیشش تا بناگوش باز است.چند نفری که آتش را روشن کرده اند با پریدنش حال می کنند و ایول میگویند. "تو هم بپر!" .میگویم"نه ولش کن!".یکی از آن چند نفر هم پیشنهاد میدهد که بپرم. محلش نمیگذارم و رد می شویم.میگوید"چرا نپریدی؟..خیلی حال میده!".چیزی نمیگویم.دستش را میکشم و توجه اش را به مغازه ها جلب میکنیم.می گوید"کلا ضد حالی! حال هیچ کاری رو نداری". راست می گوید.
2. به لحظه تحویل سال نزدیک می شویم.کنار سفره هفت سین نشسته ام و منتظرم.کنترل تلویزیون دستم است و مرتب از این شبکه به آن شبکه میچرخم.به دنبال ذره ای شادی. هیچ خبری نیست.مادر شهیدی از این که فرزندش را دوست داشته ولی امام زمان را بیشتر دوست دارد حرف میزند.جایی دیگر یک خواننده درپیت از خاطراتش با پدرش تعریف میکند.آن یکی هم دارد درباره کوروش بزرگ و اینکه ایرانی ها همیشه ی خدا توی کیونشان عروسی بوده  و هیچ غم و غصه ای نداشته اند حرف میزند.روی یکیشان ثابت می شوم.عیال هم دارد لباسهایش را عوض میکند. با عجله می آید و میپرسد"تحویل نشد؟".با سر میگویم که نچ. میخواهم بروم دستشویی.اما میترسم لحظه ای سال تحویل توی توالت باشم. عیال می آید و کنار سفره می نشیند.ده.نه.هشت... منتظرم تا کمی شادی سراغم بیاید ولی خبری نیست..چهار.سه.دو.یک. آغاز سال هزار و سیصد و نود و سه.عیال نیشش تا بناگوش باز است.من هم زورکی میخندم.
3. رفته ایم شمال.با خانواده عیال.به همراه باجناقان عزیز.یکیشان پسر خوبی است. اما آن یکی در همه ی جوانب نقطه مقابل من است.جمع اضدادی هستیم.ناچارم تحملش کنم مبادا خواهر خانم محترم ناراحت شوند.یکریز هم اراجیف تحویل ما میدهد.انگار ته هر جمله اش یک "شما خیلی نفهم تشریف دارید" اضافه میکند. در عوض همه خوشحال هستند و دارند یک مسافرت عید را به معنای واقعی تجربه میکنند. تا لنگ ظهر میخوابند. همیشه در حال لمباندن هستند. ناهار یا کوبیده میخورند یا جوجه. عصرها ول میچرخند و قلیان میچاقند و شب ها تا صبح حُکم بازی میکنند.ریلکسیشن به تمام معنا.من هم آن گوشه کنار منتظر روز برگشت هستم.
امروز هم که آمده ام اداره. هیچ خبری نیست. نصف بیشتر کارمند ها نیستند. آنهایی هم که آمده اند جزو جماعت عَن اداره هستند که نمی شود باهاشان دو کلام اختلاط کرد. تبریکات تکراری و آرزوی موفقیت های الکی که رد و بدل می شود،  می آیم و پشت کامپیوترم مینشینم تا چیزی بنویسم از این روزهایی که گذشته(یعنی همین نوشته ای که دارید میخوانید). از اینکه عید تا به حال چه قدر چرت بوده و چه قدر حوصله سر بر و از اینکه بدتر از آن باید نشان بدهم که اینطور نبوده و به عیال محترم این حس را بدهم که از بودن با او در هر جا و هر مکانی راضی هستم و خر کیف شده ام از این موقعیت استثنایی! از اینکه دیگر عید یا هر کوفت دیگری که از راه می رسد برایم ذره ای حس خوب یا شاد ندارد و به نظرم همه ی اینها بی معنی است و به جز یکسری آداب و رسوم احمقانه چیز دیگری نیست. از اینکه وقتی آدم دلش شاد نباشد چه معنی دارد که از روی آتش بپرد و مثلا زرد و سرخ را با هم قاطی کند و اینکه چرا باید به زور به آدم خوش بگذرد وقتی واقعا اینطور نیست و چرا ما نباید یاد بگیریم  هر کاری که میکنیم ته ذهنمان برایش دنبال دلیل واقعی اش باشیم و آن کار را نه فقط از روی اجبار و یا چون رسم و رسوم است انجام بدهیم. از اینکه به قول ریس :" عید ، عین علم و کتل محرم و عین شل زرد و آش و زولبیای رمضان و عین پیراهن سفید عروسی و عین حنای حنابندان و عین تمام نشانه‌های دیگر، حالا دیگر فقط تابلوئیست که وسط یک بیابان کاشته‌اند و به کوچه‌ای، میدانی، شهری، چیزی اشاره می‌کند که دیگر نیست و حالا جایش فقط گستره‌ی بی‌پایان بیابان است."

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

بیا تا برایت بگویم چه اندازه ...

وقتی بچه تر هستی  تنهایی برایت حکم بی محلی را دارد.اینکه مثلا فلان دوستت امروز تحویلت نگرفته یا اینکه پدر یا مادرت آن پولی را که میخواستی تا فلان چیز را بخری یا فلان کار را بکنی بهت نداده اند و تو حالا گوشه ی اتاقت نشسته ای و به این فکر میکنی که هیچ کس در این دنیا تو را درک نمیکند و خیلی تنها هستی و دلت میخواهد خودت را بُکشی و کلی از این فکر های تین اِیجِری که تا خود فردا صبح هم دوام ندارند و با یک ماچ و قربان صدقه ی الکی همه اش دود  می شود و میرود هوا، تا دفعه ی بعد که باز همان آش است و همان کاسه. اما بزرگتر که می شوی و پای ات را از جمع دوستان محله و کوچه و جمع خانواده ات بیرون میگذاری و با آدم های جدید آشنا می شوی و موقعیت های متفاوت را تجربه میکنی و کم کم فکر و شخصیت ات شکل میگیرد، آن وقت است که آرزوها و دغدغه هایت هم به تناسب بزرگ و بزرگتر می شوند و هی توی سرت وول میخورند و اگر کمی هم (مثل من) آدم گوشه گیری باشی و با خودت درگیر باشی و بنشینی بهشان پر و بال بدهی ، یک زمانی می رسد که از دستشان خسته می شوی و فکر میکنی که دیگر نمیکِشی و باید بروی حرفهایی که توی سرت هست و دارد مثل خوره مغزت را میخورد را با یکی دیگر بزنی. حالا ست که می افتی دنبال آدمش. هر دری را میزنی و برای هر کسی که در را باز میکند مینشینی و از سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکنی. انتظار هم داری که بعد اینکه حرفهایت تمام شد او هم حرفهایی از جنس حرف تو بزند و تو ببینی که فقط توی مغز تو نیست که انقدر همه چیز درهم و برهم است ومثلا کمی احساس همدردی بهت دست بدهد.اما زکی! (راستی این را هم بگویم، اینکه میگویند آدم فقط حرف میزند تا خودش را خالی کند، حرف خیلی چرتی است، آدم حرف میزند تا یکی مثل خودش را پیدا کند. تا بفهمد در این دنیا تنها نیست والا مثل آن پیرمرد بدبخت میتواند با اسبش که تازه اظهار فضلِ الکی هم نمیکند دردلش را بگوید).از این در و آن در زدن  و نگاه های عاقل اندر سفیه که خسته شدی، تصمیم میگیری همه ی نیروی ات را صرف پیدا کردن کسی بکنی مثل خودت .یک نیمه ی گمشده.یک دختر(پسر)رویاها که اتفاقا جنس مخالف هم هست و هر چه داری و نداری را میخواهی توی او پیدا کنی و تا آخر عمر هَپی اِند زندگی کنی.با خودت هم فکر میکنی خوبی اش این است که جنس مخالف است و بغیر از نیازهای فکری و روحی و عاطفی ات میتواند نیاز های دیگر ات را هم برآورده کند و اگر بغلش کردی و دلت خواست ببوسی اش کسی بهت انگ گِی و لِز بودن نمیزد. با این فکر و خیالات راه می افتی و دنبال دختر(پسر) آرزوهایت می گردی و با هزار مصیبت و بدبختی و خودگول زنک  یک نفر را پیدا میکنی که در بهترین حالت درصدی از آن ایده آل های تو را دارد و بقیه اش را هم که یا فاکتور میگیری یا امیدواری بعدا پیدا بکند(خب آدم است، سنگ که نیست. میتواند یاد بگیرد).بالاخره ازدواج میکنی و درست آن زمان که طبق پیش بینی هایت باید همه چیز درست باشد و زندگیی که میخواستی استارت بخورد تازه میفهمی که ماشین و جاده را کلا اشتباهی سوار شده ای و حالا هم  یا باید تا آخرش بروی و خفه خون بگیری یا اینکه خودت را پرت کنی بیرون که آن هم خایه میخواهد که ما نداریم و مجبوریم همان خفه خون بگیریم. بعدشم هم میفهمی هدف از ازدواج اتفاقا برآوردن همان نیازهای پریودیک مسخره ی بکن تو و درآر و آخ و اوخ است و بقیه در همان محدوده ی نیازهاست که معنی دارد و بعد که کمر خالی شد و میل فروکش کرد، هر کسی دوباره میرود سی خودش و دنیای خودش و باز تو میمانی و کلی حرف و فکر توی سرت که حالا دیگر امیدی حتی به پیدا کردن گوشی برایش نداری. حالاست  که دیگر از دست دوست و زن و پدر و مادر و ازدواج و حرف زدن وحرف زدن و افشا کردن درونت برای دیگران خسته شده ای و فقط میمانی خودت و خودت. اینجاست که دوباره تنهایی سراغ آدم می آید. اما اینبارنه با یک حس گذرا و شب تا صبحی که با یک عزیزم و قربونت برم تمام شود.نه. این بار دنیایی تو را در خودش میگیرد که هر لحظه دیوارش  ضخیم و ضخیم تر می شود و تو را مثل یک زندانی در خودش حبس میکند. دنیایی که میدانی هر رخنه از بیرون، هر چشمی که بخواهد نگاهی به درونش بی اندازد، هر تلاش برای بازگو کردن آنچه در آن اتفاق می افتد، تنها به عمیق تر شدنش منجر می شود و تو را بیشتر در درونش غرق میکند. اینجاست که مثل یک دور باطل بیشتر از آدم ها فاصله میگیری و بیشتر توی خودت چمباتمه میزنی و اتفاقا میترسی از اینکه کسی بیاید و روی شانه ات بزند و بپرسد آنجا چه خبر است؟ دلت میخواهد تو را با دنیایت تنها بگذارند. دیگر تنهایی برایت یک موقعیت دلهره آور نیست، اذیتت نمیکند. مثل نئشگی می ماند.تلفیقی از گیجی و سرخوشی و بی قیدی. بی تفاوتی نسبت به همه چیز و همه کس.
 اما گاهی وقت ها -  که فکر میکنم روز به روز که می گذرد این گاهی ها بیشتر و بیشتر می شود تا زمانی که خودت را یک جوری از شر هر چه هست خلاص کنی- آنقدر حجم و وزن این تنهایی زیاد می شود، آنقدر خودت را دور از هر چیزی که در اطرافت جریان دارد میبینی که نمی توانی در درونت تحملش کنی، دلت میخواهد بروی و یک جایی فریادش بزنی تا کمی از بارش کم بشود. تا دوباره برایت قابل تحمل بشود. و این جا، این مکانی که می شود به آن پناه برد و راحت داد زد و به کسی هم برنخورد، برای من و خیلی های دیگر همین صفحه ی سفیدی است که جلویمان است و هر چه داریم را رویش خالی میکنیم.هرچند اینجا هم باز خودمان را گول میزنیم.ما حتی اینجا هم بیشتر با خودمان حرف میزنیم تا دیگران.اینجا هم باز تنهایی است که همه چیز را در بر گرفته.

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

دربند

دربند
کارگردان: پرویز شهبازی
از پرویز شهبازی نفس عمیق را خوب یادم هست که خیلی فیلم خوبی بود.بعد عیار چهارده را ساخت که داستان خوبی داشت اما خیلی چنگی به دل نمی زد و حال هم دربند. خب این سر جایش که در این وانفسای فیلم خوب و کارگردان خوب، دربند فیلم خوبی است و ارزش دیدن را دارد اما باز یک مشکل بزرگ دارد، مشکل نود درصد فیلم های ایرانی.اینکه آدم هایش را نمی توانی باور کنی. حالا هی بیایند لوکیشن ها را ببرند  توی بازار و محله های تابلوی تهران.هی اسم خیابان جمال زاده و دانشگاه تهران را بگذارند توی دهن بازیگرها. باز نمی شود.باور کنید نمی شود.نمی شود بدجنسی پگاه آهنگرانی را باور کرد.نمی شود حماقت آن دختر دانشجویی(نازنین بیاتی) را باور کرد که مثلا شهرستانی است و از 80 کیلومتری تهران می آید و برای همخانه ای(پگاه آهنگرانی) که دو هفته است می شناسد و تازه یک هفته اش را هم قهر بوده، سفته امضا کند و از زندان بیاوردش بیرون بعد خودش تا خرخره توی قرض گیر کند و بدبخت بشود چون همان هم خانه ای عزیزش گذاشته و رفته هلند. حداقل برای من که باورش خیلی راحت نیست. اما همان طور که گفتم در این بازار فاجعه ی فیلم های شانه تخم مرغی، دربند برای خودش سری است در میان سرها. ولی اگر خواستید ازپرویز شهبازی فیلم خوبی ببینید و حض اش را ببرید بروید سراغ نفس عمیق. آن وقت هم که داشتید فیلم را می دیدید و با شخصیت اولش کلی حال می کردید.یادتان باشد همین دو ماه پیش توی خانه اش دچار گازگرفتگی شد و مرد و اتفاقا زندگی واقعی اش هم بدجوری شبیه شخصیتی است که در فیلم داشت.اسمش هم سعید امینی است.

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

جاسمین غمگین

جاسمین غمگین
کارگردان : وودی آلن
فیلم خوبی بود! کلا فیلم های وودی آلن را دوست دارم! درگیر آدم هاست. جاسمین بینوا استعداد عجیبی در بدبخت کردن خودش دارد. بدبختی هم همین طور دورش میچرخد، او هم که سرش را زیر برف کرده فقط با مارک لباس و کیف و عطرش حال میکند. غافل از اینکه بدبختی میتواند هر لحظه سراغت بیاید. حتی به مسخرگی دیدن شوهرسابق خواهرت که اتفاقا پولش را شوهرسابق ات بالا کشیده، درست وقتی که با نامزد جدیدت داری حلقه انتخاب میکنی و نامزدت هم هیچ چیزی از زندگی گذشته ات نمیداند!! خب دیگر بدبختی چطور باید سراغت بیاید؟ بازی کیت بلانشت هم که دیگر جای حرف و حدیثی باقی نمیگذارد و اسکار هم که نوش جانش!
  ولی فیلم من را به شدت به یاد"اتوبوسی به نام هوس" می اندازد. ساخته ی الیا کازان فقید با بازی عجیب و غریب مارلون براندو و آن اِستلا! اِستلا! گفتن هایش!! فکر میکنم وودی آلن گوشه چشمی هم به این فیلم داشته است.مخصوصا با آن دوست پسر زاقارت خواهر خوانده ی جاسمین! به هر صورت ببینید ارزش دیدن دارد!

فراغت

فراغت. کلمه ی که این روزها حکم جن را پیدا کرده و من حکم بسم الله.این وسط هم وقتی همه ی کارها را یکجوری راست و ریس میکنم که برای خودم یک زمانی پیدا کنم تازه نوبت آدم ها میرسد که نمیدانم چطور از دستشان خلاص بشوم و بدتر از همه اینکه مزاحم ترین این آدم ها می شود شریک زندگی ام که از همه ی اطرافیان بیشتر توقع دارد و یک جوری خودش را صاحب وقت و فکر و هر کاری که میکنم میداند. هر چه هم برایش توضیح میدهم که باور کن من هم مثل هر موجود زنده ی دیگری نیاز دارم که یک زمانی را برای خودم باشم و کسی به کارم کاری نداشته باشد، اولش با یک قیافه ای نگاهم میکند که خب تو خیلی بیخود میکنی و اگر اینطوری فکر میکنی پس چرا من را آوردی توی زندگیت و مگر نمیدانی زندگی مشترک یعنی چه؟ و شوهر های مردم را ببین!! بعد که دوباره برایش توضیح میدهم و چند تا مثال می آورم که تو خودت وقتی گرفتاری محل سگ هم به کسی نمیگذاری و همه ی حواست پی مشغولیات خودت است، ایندفعه قیافه اش را عوض میکند و از اینکه تو دیگر دوستم نداری و احتمالا زیر سرت بلند شده و توی آن خیالات و فکرهایت داری به کس دیگری فکر میکنی، یک ساعت برایم حرف میزند تا آخر به گوه خوردن بیوفتم و بنشینم قسمت صد و پنجاهم سریال حریم سلطان را همراهش ببینم!! و توی سرم به این فکر کنم که واقعا زندگی مشترک یعنی چه؟ و اصلا این کلمه ی مشترک را کدام احمقی به این زندگی چسبانده که اینطوری مثل پتک هر روز توی سر ما میخورد؟ و فکر میکنم چرا انقدر سخت است که به این جماعت بفهمانی که نوشتن برای من (ما) مثل پختن غذا یا شستن ظرف نیست که بگویی برایش یک ساعت وقت میگذارم بعد می آیم کنارت مینشینم و از حرفهایی که امروز توی اداره با کارمند بغل دستی ام درباره اضافه کار و کارانه و هزار موضوع چرت دیگر زده ام تعریف میکنم! چرا انقدر سخت است که کسی بفهمد این کار(نوشتن) یک کار مزخرفِ وقت گیر و حوصله سربر است که وقتی گرفتارش می شوی نمیتوانی همین طوری رهایش کنی و کنارش بگذاری و تازه اگر به هزار و یک دلیل یک چند وقتی سراغش نروی ، عذاب وجدانش دیوانه ات می کند و همش مثل یک نفر که تا حلق اش بالا آمده و میخواهد بالا بیاورد منتظری تا یک جایی پیدا کنی و خودت را خلاص کنی!
تازه بدبختی اینجاست که وقتی هم بعد از عبور از هفت خوان دعواهای روزانه و پیچاندن این و آن میتوانم برای خودم یک فراغتی پیدا کنم، آنقدر فکر و خیال توی این سرم میچرخد و یاد کارهایی که میخواستم انجام بدهم می افتم که گوه گیجه میگیرم و  ته ته اش می شود این غرهایی که مینویسم که دیگر حوصله ی خودم را هم سربرده.
آخر هم اینکه وولف یک کتابی دارد به نام "اتاقی از آن خود".در آن کتاب روی حرف اش بیشتر با زن هاست که اگر میخواهند نویسنده بشوند، چه چیزهایی نیاز دارند و چه کارهایی باید بکنند. یکی از آن چیزها اتاقی است که بروند آنجا و بدون مزاحم بشینند و فکر کنند و بنویسند. اما فکر کنم وولف یادش رفته یا این مشکل را نداشته که اگر آن اتاق توی یک خانه پنجاه متری باشد که اتفاقا یک اتاق دارد و همه چیز را به زور چپانده ای آنجا و هر ده دقیقه یکبار زن ات  از روی علاقه!!! درش را باز  کند و بیاید آن چیزی را که نوشته ای بخواند و اگر اجازه ندهی هزار تا تهمت بچسباند روی پیشونی ات، آن وقت چه باید کرد.

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

ماه عسل

عارضم به حضورتان ما دوستی داریم که عازم ماه عسل است.آن هم با دوستی دیگر. ما هم که این خبر را شنیدیم تعجب کردیم به دلایلی که بین خودمان بماند بهتر است. اما عجیب تر آنکه همان دوست اولی از ما خواسته که همراهشان برویم و ما نمیدانیم چرا! دلمان هم کلی شورافتاده و کلی فکر و خیال کرده ایم با خودمان که چرا یکنفر باید برای ماه عسل همراه ببرد؟ و مگر ماه عسل را دو نفری نمی روند؟ البته شنیده بودیم مثلا برای آموزش رانندگی همراه می برند تا خدایی نکرده استاد هوس نکند وسط "آموزش"، جای "واو" را با "ی" عوض کند.اما برای ماه عسل؟ هر چه فکر کردیم عقلمان به جایی قد نداد.
به هر حال نشستیم با خودمان فکر کردیم در این موقعیت منحصر بفرد و نادر چه وسایلی نیاز است که همراه خودمان ببریم تا غافلگیر نشویم و آن دوستان هم راحت باشند.اولین چیزی که به ذهنمان رسید یک عدد "هدفون" به اندازه دیش ماهواره است تا هم نتوانیم چیزی بشنویم و هم نتوانیم چیزی ببینیم! کلی هم آهنگ تکنو و متال و هر چه که نگذارد صدا به صدا برسد ریختیم توی پِلیرمان .
بعدش به یک "کیسه خواب" فکر کردیم چون به احتمال قریب به یقین همه ی شب های این ماه را باید بیرون بخوابیم!! خب خدا وکیلی هم نمی شود دو نفر بروند ماه عسل، ما شب ها برویم ور دلشان خروپف کنیم.همه ی حسش می پرد.تازه ما یک مرضی هم داریم توی رختخواب که میرویم تا خوابمان ببرد یک ساعتی طول میکشد.حالا آنها هی باید بیایند بالای سر ما، ما را صدابزنند"بیداری؟....بیداری؟؟" و ما اگر بگوییم بیداریم که بندگان خدا کفری میشوند کیف شان ناسور می شود؛ و اگر چیزی نگوییم و خودمان را به خواب بزنیم که آنوقت رویمان نمی شود فردا صبح توی صورتشان نگاه کنیم، گیرم یک حظی هم شبانه ببریم!
بعد از آن به "مایو" فکر کردیم و اینکه از صبح الطلوع به بهانه شنا بزنیم بیرون تا خود غروب، بالاخره همیشه که شب نباید باشد! آدمیزاد است بعضی وقتها فیل اش روز یاد هندوستان می کند.آن وقت یه نره خری ناشتا روبرویت نشسته باشد که نمی شود. آن موقع فیل ات یاد بورکینافاسو هم نمی کند چه برسد به هندستون.فقط این وسط یک مشکل کوچکی هست، راستش ما اصلا شنا بلد نیستیم و مانده ایم از صبح تا غروب چند بار باید فاصله ساحل تا عمق یک و نیم متری را شنا کنیم؟
 بعدش از خودمان پرسیدیم که نمی شود ما یک ماه تمام ول بچرخیم، بالاخره یک زمانی هم باید برویم زیر یک سقف با دوستان گرامی. بعدش دوباره فکر کردیم آدم در ایام ماه عسل دلش میخواهد راحت باشد، هم خودش و هم عسل مربوطه! تا اگر زمانی دوباره فیل اش(ای بابا!!! اصلا این فیل را آدم ببرد هند بگذارد و بیاید خیلی بهتر است) یاد دیار کرد دیگر زحمت بیرون آوردن از  قفس و بلیط و آماده شدن را نداشته باشد. برای خود هند هم بهتر است اصلا!!! بعدش دوباره فکر کردیم با این تفاسیر ما احتمالا بعد از ماه عسل ، شب و روز خواب فیل و حمله ی فیل و حرکات آکروباتیک فیل را می بینیم! بهتر است یک "چشم بند"ی به همراه عصا با خودمان ببریم ، هدفون هم که توی گوشمان است دیگر نه کابوس میبینیم نه آن آدم را معذب میکنیم! حالا یه چند ساعتی در روز چشممان بسته باشد! چیزی نمی شود.البته بعدش یکمی  ترسیدیم گفتیم ما با این همه وسایل عملا از دنیای اطرافمان بی خبر می شویم! آن وقت اگر خدایی نکرده در هند جنگ و خونریزی راه افتاد باشد و فیل را به بنگلادش هم که راه نمی دهند ، بنده خدا بدعادت هم که شده ، یکهو هوس کند بیاید سمت ما، تا ما بیاییم بفهمیم،کل مرزهای آبی و خاکی ما را با خاک یکسان کرده  و کار از کار گذشته است.آنوقت ما می شویم آش نخورده و کَیَوانِ جر خورده!!!
حالا با همه ی این اوصاف داریم خودمان را مهیا میکنیم برای رفتن به یک ماه عسل سه نفره! دل توی دلمان نیست ببینیم آخر این ماه، ما کجائیم؟ فیل کجاست؟ هند چه خبر است؟ کلی هم استرس داریم.ته کَیَوانمان هم یه جوری ذوق ذوق میکند.حالا چرا آنجا نمیدانیم! به هر حال اوضاع قمر در عقربی است. در ضمن تازه امروز فهمیده ایم آن هدفونمان سیمش اتصالی دارد، مرتب قطع و وصل می شود.کیسه خوابمان پاره است و مایوِ مان را هم برادرمان کش رفته! ما مانده ایم و یک چشم بند و عصا با یک فیل پا به راه و هندوستان که خدا کند اوضاعش آرام باشد.

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

تُوتو

پدرم که از شکار برگشت مثل همیشه یک میمون در کیسه ی پشتی اش تلو تلو میخورد و آن یکی را بقچه پیچ کرده و روی شانه اش انداخته بود. اما چیزی که ایندفعه با همیشه فرق داشت توده ی سیاه و پرمویی بود که روی سرش جا خوش کرده بود و از دور به پدرم ابهت یک رئیس قبیله را می داد.تا به نزدیک کلبه برسد همه فکر کردیم برای خودش کلاهی از پوست میمون درست کرده اما جلوی در که رسید و بالا و پایین رفتن آرام آن توده را دیدیم شصتمان خبردار شد که یکی به اعضای خانواده مان اضافه شده است.مادرم همیشه این جمله را می گفت.پدرم میمون های شکار شده را تحویل زنان قبیله داد و داخل کلبه رفت.بعد از چند لحظه مادرم را هم صدا زد. مادرم هم داخل شد.اما به ما اجازه داخل شدن نداد. از بیرون میشد صدایشان را شنید که با هم بلند بلند حرف می زنند. هر چند هیچ وقت مادرم این بحث ها را ادامه نمی داد و دست آخرهمه چیز به خواست پدرم ختم می شد. اما آن روز حرف هایشان بیشتر از همیشه طول کشید. ولی طبق معمول با فریاد پدرم قائله تمام شد. درِ کلبه باز شد و پدرم بدون کلاه اش بیرون آمد و به طرف دیگر مردان قبیله رفت. بعد از چند لحظه مادرم هم بیرون آمد. توده ی پشمالویی را بغل کرده بود و نگاهش می کرد. یک بچه میمون که امروز صبح پدرم ، مادرش را کشته بود. حالا هم داشت با چشمان گرد و درشتش مادرم را نگاه می کرد. برای مادرم البته چیز عجیبی نبود.تا به حال بیشتر از 3 یا 4 میمون را بزرگ کرده بود و حالا همان ها داشتند همین حوالی دهکده با ما زندگی می کردند. مادرم سینه اش را نزدیک دهان بچه میمون برد و او هم بدون معطلی سینه را به دهان گرفت.از چهره ی مادرم میشد فهمید که دارد نوک سینه اش را گاز می گیرد اما او به این کار عادت داشت و می دانست که بعد از چند بار شیر خوردن یاد می گیرد که چکار باید بکند. بچه میمون همین که شیر می خورد دستانش را دور گردن مادرم حلقه کرد و پاهایش را دور شکم چاق مادرم انداخت.خیلی زودتر از آنچه فکر می کردیم به مادرم عادت کرده بود و این خبر خوبی بود. بچه میمون هایی که دیرتر عادت می کردند بعد از بزرگ شدن دیگر اطراف قبیله نمی ماندند و به جنگل بر می گشتند و این خطر کشته شدنشان را زیاد می کرد. چندین بار پیش آمده بود که یکی از مرد های قبیله با جسد میمونی که تا همین چند ماه پیش در خانه اش غذا میخورد، به قبیله برگشته باشد. این جور وقت ها میمون را نمی خوردند.برایش گودالی می کندند و مثل یکی از اعضای خانواده برایش عزاداری می کردند.
پدرم که برگشت و بچه میمون را در حال شیر خوردن دید کمی خیالش راحت  شد و دستی به سر مادرم کشید. در قبیله ی ما این نشان تشکر زیاد است. مادرم هم لبخندی زد. حالا آن بچه میمون رسما به عنوان عضوی از خانواده ی 5 نفره ی ما پذیرفته شده بود و حکم یکی از برادرهایمان را داشت و باید برایش اسمی انتخاب می کردیم. پدرم این کار را به عهده ما بچه ها می گذاشت و ما هم همیشه سر این موضوع کارمان به دعوا می کشید. اما این بار مصمم بودم که اسم برادر جدید را من انتخاب کنم." تُوتو".
این اسم را زمانی که به سالهای بعد- آن زمان که بخواهم خانواده ای و فرزندی داشته باشم - فکر میکردم برای پسرم انتخاب کرده بودم و حالا نسبت به این بچه میمون حسی درست مثل یک برادر بزرگتر یا یک پدر را داشتم . انگار بخواهم زودتر آینده ام را ببینم.بالاخره با کلی دعوا و بحث و با وساطت پدرم، توتو به دنیا آمد و  من از آن به بعد احساس یک پدر خوانده را برای توتو پیدا کردم. برای خودم حقی بیشتر از دیگران حتی از پدرم نسبت به آن بچه میمون قائل بودم.زمان شیر خوردنش را به مادرم یادآوری می کردم.مراقب بودم سگ های دهکده سراغش نروند. موهایش را تمیز میکردم. هفته ی یکبار در برکه ای که همان حوالی قبیله بود او را می شستم و شب ها کنار خودم می خواباندمش. او هم نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری می کرد.اگر از چیزی وحشت می کرد یا خطری تهدید اش کرده بود با جیغ و فریاد خودش را توی بغل من می انداخت و آنجا ساکت می شد. اگر چیزی می خواست سراغ من می آمد و چشمانش را طوری برایم گرد می کرد که نمی توانستم در برابر خواسته اش مقاومت کنم. در قبیله همه از نزدیکی من و توتو حرف میزدند. پدرِ او را نه پدرم که من می دانستند و اگر شکایتی یا حرفی درباره توتو داشتند به سراغ من می آمدند. حالا مسئولیت یک موجود زنده ،یک بچه را پذیرفته بودم در بین همسن و سالانم جایگاه بالاتری از یک کودک برای خودم تصور میکردم و مشغله های کودکانه ام را رها کرده بودم. توتو هم متوجه این جایگاه شده بود و برای اینکه این موضوع را نشان بدهد تقریبا همیشه طوری روی شانه ام می نشست که انگار تحت فرمان و دستور من است.
کم کم توتو بزرگ می شد و با اینکه من هم به همراه او بزرگتر می شدم اما سرعت رشد او و تفاوت هایش نسبت به گذشته بزرگ شدنش را بیش از هر چیزی نشان می داد و این به معنای فرا رسیدن زمان جدایی او از قبیله بود. طبق قانون قبیله هر حیوان اهلی تا زمانی که نتواند غذایش را بدست بیآورد می تواند در دهکده بماند اما از آن روز که توانایی سیر کردن خودش را داشته باشد باید از آنجا برود. البته میتواند همان حوالی قبیله بماند اما دیگر حق ورود به دهکده را ندارد. توتو داشت به این مرز نزدیک می شد. حالا دیگر به راحتی از درخت ها بالا می رفت.میوه های سخت را می شکست و میتوانست برای خودش کِرم و سوسک بگیرد و دیگر نمی شد مدت بیشتری او را در دهکده نگه داشت. هر چند برای او هم بهتر بود. زندگی به عنوان یک موجود آزاد چیزی نیست که بتوان آن را از حیوانات جنگل گرفت و برای من به عنوان فردی از قبیله، این یک قانون غیر قابل تغییر بود. یک احساس درونی.
روزی که توتو را به نقطه ای دورتر از همیشه بردم و به او فهماندم که دیگر حق ورود به دهکده را ندارد ، احساس پدری را داشتم که فرزندش را از قبیله طرد می کند. بدون آنکه بخواهد و تنها بدلیلی که برای قبیله مهم است و نه خود او. شاید این آزمونی بود بسیار زودتر از زمان خود برای من. توتو هم با اینکه درکی از دلیل این کار نداشت اما پذیرفت و خیلی زود در اعماق جنگل ناپدید شد. زمانی که به دهکده باز می گشتم میدانستم که احترام زیادی در بیم همسالان و حتی بزرگتر های قبیله بدست آورده ام.من درست مثل یک مرد بالغ رفتار کرده بودم و قوانین را آنگونه که باید می بود پذیرفته و انجام داده بودم. اما درست مثل یک مرد بالغ غم و غصه ام را هم از رفتن توتو با خود به قبیله آورده بودم و میدانستم که تا سالها با من خواهد بود.
بعد از آن روز توتو را به جز چند بار دیگر در اطراف دهکده ندیدم، اما تا همین امروز که مرد بالغی شده ام، هر بار که پدرم و مردهای دیگر از شکار میمون بر می گردند ، منتظرم تا جسد توتو را برایم بیآورند. برای همین از همان روز رفتنش گودالی درست کنار برکه ای که او را آنجا می شستم، کندم تا خودم را برای آمدنش آماده نگه دارم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۸, یکشنبه

گوگل پلاس - فیسبوک - علائق

یک چند وقتی با خودم عهد کرده بودم که سراغ این شبکه های اجتماعی نروم. نه به خاطر اینکه وقتم را می گیرد یا اراجیف زیاد می نویسند. نه...بیشتر اینکه حسودیم می شود.اینکه میبینم یک عده ای انقدر وقت دارند که سراغ چیزهایی که دوست دارند بروند(که اتفاقا علائق من هم هست) و از آن ها لذت ببرند و بعدش بیایند و با ما شِیر کنند و من در بهترین حالت فقط کامنت بگذارم و شِیر کنم! اعصابم را به هم می ریزد. اصلا نمیدانم این جماعت این همه وقت از کجا گیر می آورند ؟ اصلا کار میکنند؟ اگر کار می کنند مثل ما دو شیفته و سه شیفته کار می کنند؟ و تازه خانه که می روند یکی هست که انتظار داشته باشد بعد از این همه سگ دویی و این ور آن ور رفتن، بروی کنارش دراز بکشی و برایش از گل و بلبل حرف بزنی و مثلا وقتت را به خانواده اختصاص بدهی؟ و فردا روزی که از این همه زندگی نکبتی ریختی بهم و هی خودت را خوردی، برگردد و بهت بگوید "عزیزم من دوست دارم تو دنبال علایقت بری!!"؟ این ها را در زندگی شان دارند؟ اگر دارند و باز با این وجود می توانند این کارها را بکنند که واقعا دست مریزاد!! راهش را به من هم یاد بدهند شاید فرجی شد. اگر هم ندارند که باز خوشبحالشان که این دردسرها را ندارند و خرشان از کرگی دم ندارد! به هر حال حرفم این است علایقم شده جن و من بسم الله و هر روز و هر لحظه بیشتر محو و دور می شوند و من فقط دور شدنشان را تماشا میکنم.

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

روز جهانی زن - 8 مارس

امروز مثلا روز جهانی زن است.8 مارس.17 اسفند.ما هم در اداره مان یک واحدی داریم به نام بهداشت خانواده که کارش این است به مناسبت های مختلف برنامه می ریزد برای مردان و زنان و بچه ها و هر چیزی که به خانواده مربوط می شود. وقتی هم می خواهند برایش پلاکاردی، بنری چیزی طراحی کنند یک راست می آیند سراغ من که یک چیزی طراحی کنم تا آنها بزنند به در و دیوار تا باز هم مثلا اطلاع رسانی کنند. فرمالیته ی فرمالیته! امروز هم  به سیاق مناسبت های گذشته رفته ام سراغشان که اگر چیزی میخواهید، بگویید که زودتر طراحی کنم تا وقت اش نگذشته. یکدفعه دیده ام که همه شان با چشم های گرد کرده دارند من را نگاه میکنند.یکی شان هم بدو رفته و تقویم را آورده که یعنی امروز چه روزی است که ما فراموش کرده ایم و نکند رئیس اداره متوجه بشود و خِرمان را بچسبد.بعد هم که چیزی پیدا نکرده با قیافه ی حق به جانب از من می پرسد که خب امروز چه روزی بوده که ما خبر نداریم؟؟! و وقتی گفتم امروز روز جهانی زن است همه شان نفس هایشان را که تا حالا توی سینه حبس کرده بودند با هم بیرون دادند و دوباره برگشتند پشت کامپیوتر هایشان تا ادامه ی دستور آشپزی و عکس لباس و بچه ی فلان هنرپیشه را سرچ کنند. من ماندم و حماقت خودم که برای کی و از چی حرف میزنم. جالب هم اینجاست که همه ی پرسنل واحد زن هستند و نقل محفلشان همیشه شکایت از دست شوهر و این مرد هیز و آن مرد بد دهن است اما به خودشان که می رسد و به روزی که کمترین اهمیت دادن به آن، دانستن اش است، مثل بز اخفَش(درستش را نمیدانم به هر حال مثل بز) نگاهت می کنند.اینها از زن بودن فقط آشپزی و بچه پس انداختن و وراجی  اش را یاد گرفته اند و پای کمی فکر و مشکلات ریشه ای زن ها که وسط می آید ترجیح میدهند خودشان را به نشنیدن بزنند. تازه وقتی یکی دیگر را می بینند که مثل خودشان نیست و همیشه بوی قرمه سبزی نمی دهد و راحت می گردد و برای خودش شخصیتی دارد و خلاصه کلام اول انسان است بعد زن، از هزار مرد متحجر و غیرتی!! بدتر می شوند و  آنچنان ریشه اش را می زنند که یارو اگر خیلی پوست کلفت باشد در بهترین حالت دمش را روی کولش می گذارد و دِ فرار!! این شده جماعت نسوان ایران که بعد از افغانستان و عربستان و چند تا کشور گرِگوری دیگر بدترین وضع آزادی زنان را در دنیا، مثل مدال به سینه اش زده و حالا حالا ها فکر نمیکنم با این جماعت خیال برداشتنش را داشته باشد! اما برای آنهایی که کمی آن ورتر را می بینند و حساب کار دستشان است و دنبال حقوق انسانی شان هستند و دلشان میخواهد روی پای خودشان بایستند و برای خودشان شأن و شخصیتی جدایِ از پدر و پدربزرگ و شوهر و برادر داشته باشند آرزوی موفقیت میکنم. دوست عزیز یادت باشد هیچ وقت کسی نمی آید حق ات را دو دستی توی جعبه ی کادو تحویلت بدهد، باید بروی و به زور حق ات را بگیری!