۱۳۹۳ تیر ۱, یکشنبه

فوتبال علیه غمها

بعضی ها میپرسند چه چیزی در فوتبال هست که آنقدر طرفدار دارد؟ چه چیزی باعث می شود که میلیون ها آدم در این اوضاع درهم و برهم جهان ، جایی که داعش دارد در عراق مردم را سلاخی میکند و آنطرف اکراین به گوه کشیده شده، بیایند و همه چیزشان بشود فوتبال؟ شاید الان زمان مناسبی برای جواب دادن است . حالا که هیچ چیز در این دنیا برای ما مهم تر از تیم ملی فوتبالمان نیست. حالا که دیگر یادمان رفته در چه کشور بی در و پیکری زندگی میکنیم و گرانی بیداد میکند و کلی زندانی سیاسی داریم و زنانمان را به ورزشگاه راه نمی دهند و قص علی هذا.حالا که میرویم در سایت های خارجی و از اینکه تیم کشورمان را دوست دارند ته دلمان غنج میرود. حالا که مسی را که تا دیروز محبوب هزاران ایرانی بود تحویل نمیگیریم و هو میکنیم چون آندو و نکونام نگذاشتند حتی درست دیده شود و چون آن گل لعنتی را به ما زد. فوتبال برای این ورزش اول دنیاست. برای اینکه همه چیز را فراموش میکنی و یک لحظه ، یک گل، یک تیم میشود همه آن چیزی که در خاطرت میماند. در لحظه ای تمام مردم یک کشور یکپارچه میشوند.فارغ از آن که چه مذهبی دارند یا چه گونه فکر میکنند یا از چه طبقه اجتماعی هستند. همه در یک حس با هم شریک میشوند. یا غمگینند یا سرخورده و یا شاد.مثل امروز.

در فوتبال گل زدن کار راحتی نیست. مثل والیبال نیست که اگر امتیازی را از دست دادی با سرویس بعدی بشود جبرانش کرد یا بسکتبال نیست که بیست و چهار ثانیه وقت داشته باشی تا گل بزنی و اگر نشد توپت را به حریف بدهند. در فوتبال نود دقیقه باید جان بکنی.باید بجنگی. شاید بتوانی توپ را از خط رد کنی. بعضی وقتها هر چه بزنی به در بسته میخورد و بعضی وقتها هفده گل به مالدیو میزنی. اما یک چیز دیگر اینجا هست. یک تناقض عجیب و شیرین. اتفاقا در فوتبال گل زدن کار راحتی است. یک لحظه. یک توپ . یک شوت و یا یک ضربه سر.و تمام میشود. و آن وقت دنیا یک رنگ دیگر میگیرد. آن وقت تو حاضری همه چیزت را بدهی ولی آن یک گل را نه. آن وقت است که با دست شکسته و سر بانداژ شده بازی میکنی تا آن یک گل را حفظ کنی. جادوی فوتبال اینجا آغاز میشود که سرنوشت در یک لحظه تغییر میکند. سرنوشتی که از قبل نوشته نشده و این بازیکنان و مربیان و هوادارن هستند که در زمین سرنوشت را میسازند. و ما امروز شادیم چون سرنوشتمان را خوب نوشتیم.خوب

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

به تنهایی مگریز*

تو نمیفهمی که همه ی این خندیدن ها برای فرار از تنهایی ست .همه ی این شاد بودن های بیخودی برای فرار از دنیایی است که همه چیز در آن سیاه و فلاکت بار است و هیچ چیز دیگر نه رنگی دارد و نه حتی حجمی. همه چیز در این دنیا، آن زمان که تنهایی هجوم می آورد پوشالی ست. و تو اینها را نمیفهمی وقتی دلت میخواهد تنها باشی. تو نمیدانی در چه  سیاهی بی پایانی غرق می شوی اگر دستانت را به سوی کسی دراز نکنی. تنهایی  تریاک است، لذت نئشه گی درد ویرانی را پنهان میکند.
لعنت به این کلمات که هر لحظه بیشتر رنگ و بوی نصیحت میگیرد. لعنت به من که نمیتوانم از تنهایی بگویم و در آن غرق نشوم. لعنت به من که نمیتوانم وحشتم را از فرو رفتن به دنیای تاریکی که میشناسم برای تو توضیح بدهم. لعنت به من که میدانم حرفهایم همه فریب است و باز تکرارشان میکنم.

*
از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آن
را بجوی و
تحمل کُن.

و به آرامش
 خاطر
مجالی ده!


مارگوت بیگل

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

انعکاس

این حرفها 
انعکاس مبهم آوازهای اوست.
ای خالیِ سکوت
رها کن مرا به خویش،
دیریست زنده ها از این شهر رفته اند.

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

مصدق علیه پلیس آهنی

عکس دستکاری شده، به گیرنده ها دست نزنید!!
با برادرهایم نشسته ایم پلیس آهنی (RoboCop) را ببینیم. هر دو از من کوچکترند و متولد دهه ی هفتاد. آنکه بزرگتر است فیلم را به دومی می شناساند." همون پلیس آهنی که بازی میکردیم".میخندم.می پرسم که فیلم اصلی را دیده اند؟ که هر دو می گویند ندیده اند و من به نوستالژی یک پلیس آهنی فکر میکنم، با آن هیبت دوست داشتنی و آن جَک های هیدرولیکی و آن صدای مسحور کننده. به آن میلی که در کودکی برای تبدیل شدن به یک انسان- روبات در من متولد شده بود. آنقدر که حاضر بودم مثل آن افسر پلیس آبکش بشوم تا بعدها مرا ببرند روی تخت بیمارستان و از آن ور پلیس آهنی بیرون بیایم.
فیلم شروع میشود. به سبک بازسازی های اخیر هالیوودی همه چیز خوش آب و رنگ تر است و البته بی اصالت تر. جلوه های ویژه بهتر.کیفیت تصویر بهتر. حتی تلویزیونی که داریم فیلم را در آن میبینیم هم بهتر شده. ساموئل ال جکسون ایستاده وسط تصویر و دارد برای ما (یا شاید مردم آمریکا بیشتر) از گسترش امنیت و نیاز بیش از گذشته به آن حرف میزند. پشت سرش هم یک ال سی دی فول اسکرین است که دارد تصاویری از یک شهر پخش میکند. در تصاویر ارسالی یک افسرِ آینده با کلی دم و دستگاه روی سر و لباسش دارد برای خبرنگار توضیح میدهد که میخواهم  کد قرمز را فعال کنم که یک حالت بحرانی است و تا به حال این کار را انجام نداده ایم و این اولین بار است، ولی همه چیز تحت کنترل است و جای نگرانی نیست. یک کمی زیادی کلیشه ای است. اصولا اینجور مواقع باید منتظر بهم ریختن اوضاع باشیم. خبرنگار که خیالش جمع شده با فیلمبردارش پا به خیابان های شهر میگذارد. در خیابان روباتهایی شبیه همان پلیس آهنی اصلی منتهی اینبار کمی خوشتیپ تر و آیرودینامیک تر دارند ول میچرخند و مردم را اسکن میکنند. به مردم میگویند که دستهایشان را بالا ببرند بعد سر تا پایشان را اسکن میکنند، وقتی دیدند خبری نیست ولشان میکنند و مردم هم میروند سراغ کارشان. یک چیزی شبیه آن کارهایی که در عراق میکردند. اتفاقا آن مردم هم شبیه مردم عراق هستند. چند نفرشان دشداشه* پوشیده اند یک کلاه هایی هم شبیه کلاه حاجی ها روی سرشان است. زنهایشان هم حجاب دارند اما نه حجاب عربی یک جور لباس من درآوردی. همینطور که خبرنگار دارد ثبات و امنیت شهر را نشان میدهد دوربینِ فیلم بالا می آید و تصویری کلی تر از شهر نشان میدهد که در تصرف ربات هاست. یکهو چشمم به برج میلاد می افتد. بله! برج میلاد آن گوشه ی تصویر دارد خودش را توی چشم ما فرو میکند. تازه آن وقت دوزاری ام می افتد که آن حجاب مسخره و آن لباس ها مال کجاست. مال همین ایران .همین تهران خودمان. تهرانی که حالا در تصرف کامل آمریکایی هاست آن هم با ربات هایی که هیچ چیزی از چشمشان دور نمی ماند و کلا از دستشان نمی شود خلاص شد. در چند دقیقه ی بعدی که از فیلم دیدم یک گروه انتحاری از داخل یک خانه ای همان حوالی زدند بیرون و چند تا روبات را منفجر کردند و دست آخر پسر یکیشان با چاقو آمد بیرون و یک ربات خرکی دیگر (همان که دشمن روبوکاپ بود در آن فیلم اصلی) اخطار داد که اسلحه ات را بینداز(چاقوی آشپزخانه را میگفت) و وقتی نینداخت بچه را به گلوله بست و تمام. از اینجا به بعد دیگر ندیدم. البته نه برای اینکه به رگ غیرت ایرانی ام بر خورد چون اصولا همچین رگی ندارم. اما یک جایی آن ته ذهنم چند تا سوال برایم پیش آمد که البته ربطی به ایران به طور اخص ندارد و درباره خیلی از کشورها صدق میکند اما به هر شکل داستان  اینجا درباره ی ایران است و من هم اتفاقا یک ایرانی. البته شاید همین حس برای مردم  کشورهای دیگر که در فیلم های هالیوودی اشاره ای به آنها میشود (حال چه خوب و چه بد) هم وجود داشته باشد اما پر واضح است که بدلیل نداشتن شناخت از آن کشورها برای ما قابل درک نیست. چرا که اساسا ما دنیا را با استفاده از داده ها و اطلاعاتی میشناسیم که رسانه ای خبری و تبلیغاتی در اختیارمان میگذارند و کمتر برایمان این شانس پیش می آید که خودمان به آن کشورها سفر کنیم .جالبتر اینکه در اکثر مواقع مسافرانِ این کشورها  در برخورد اول دچار تناقض درباره رفتار، وضعیت ، آداب و رسوم و فرهنگ کشورها میشوند. چرا که آنچه میبینند تفاوت زیادی دارد با آنچه از طرف رسانه های کشورشان و یا دیگر رسانه های جهان درباره آن کشور ارائه میشود. البته اینجا قصد تحلیل و یا نقد سیستم رسانه ای استکبار جهانی اللخصوص آمریکای جهان خوار را به شیوه ی آقای طالب زاده ندارم اما بحث اینجا بر سر سوء استفاده از ابزارها و امکانات رسانه ای و تبلیغی برای پیش بردن اهداف کوتاه و بلند مدت سیاسی ست. اینکه چطور با ساخت یک فیلم آن هم نه بر اساس واقعیت های موجود در آن جامعه که بیشتر بر اساس تحلیل ها و پیش فرضهای دسته چندم ، سعی در ارائه تصویری غیر واقعی از یک کشور می شود محل نقد است. در اینکه ساختار سیاسی و حکومتی ایران دارای مشکلات عدیده ای در زمینه نقض حقوق بشر و آزادی های مدنی است و مردم این کشور (که ما باشیم) از بودن در این شرایط راضی نیستند، حرفی نیست اما اگر بنا به نقد رفتار سیاسی باشد که کشورهای ابر قدرت ید طولائی در زمینه نقض همین ارزشها دارند و با نگاهی عمیق تر میشود به راحتی رسوخ نسبی گرایی را در رفتار این دولت ها دید. حتی اگر تغییر رفتار دولت هایی مثل آمریکا ، انگلیس ، فرانسه ، اسپانیا وغیره در زمینه استعمار نظامی کشورهای کوچک ، که تا همین صد سال گذشته وجود داشت را بپذیریم اما نمیتوان به راحتی از کنار سیستم مخوف سرمایه داری و لابی های مختلف اقتصادی و نظامی در زمینه استفاده از منابع و سرمایه کشورهای کوچکتر گذشت. من نه به عنوان یک ایرانی بلکه به عنوان شهروند یکی از کشور های جهان سوم با مراجعه به حافظه ی تاریخی ام به جز موارد پرشمار دخالت ابرقدرت ها در ساختار سیاسی کشورهای مختلف در جهت برآوردن نیازها و اهدافشان چیز دیگری به خاطر نمی آورم. آنجا که با سرنگونی مصدق عملا تمام تلاش یک کشور برای عبور و گذار گام به گام به دموکراسی را ناکام گذاشتند تا همین حالا که در سوریه تنها و تنها به خاطر وحشت از خطر گروه های تندرو، مردم سوریه را با شهرهای ویران و ریاست جمهوری دوباره ی اسد رها کردند، نمونه های آشنای دیروز و امروز این رفتار نسبی است. اینکه در فیلمی تهران تصرف می شود و در آن ربات ها مردم و شهروندان را میگردند برای من مهم نیست. اما چیزی که آزارم میدهد نحوه ی رفتار کشورهایی مثل آمریکاست با کشورهای کوچکتر و اینکه نظام تبلیغاتی تا چه حد میتواند بیرحم و در عین حال جذاب باشد. اتفاقا فیلم خوبی درباره ی توضیح سیستم فیلمسازی هالیوود هست که به بهترین شکل ممکن مناسبات و روابط این ساختار عظیم را توضیح میدهد. نام فارسی اش "سگ را بجنبان است" که فکر میکنم ترجمه ی خوبی برای نام اصلی فیلم نباشد. اسم اصلی فیلم اما " Wag the Dog" است. داستانی درباره رسوایی اخلاقی رئیس جمهور آمریکا در آستانه ی انتخابات و به راه انداختن یک جنگ سوری در آلبانی برای به حاشیه بردن خبر اصلی. به همین راحتی.
و حالا همین رفتار درباره ایران و کشورهای دیگر دارد اتفاق می افتد. نه اینکه اینجا همه چیز گل و بلبل است. اتفاقا نیست و خیلی هم گند است و غیر قابل تحمل. اما این دلیلی برای اینکه به کشورهایی مثل آمریکا دل خوش باشیم نمی آفریند. حتی پشتیبانی آمریکا و کشورهای غربی این روزها از دوموکراسی دلیل دارد آن هم به نفع خودشان.گیرم نفعی هم به کشورهای میزبان برسد. چاره اما چیست؟ چاره در تربیت سیاستمدار قوی است. کسی مثل مصدق. با همه ی ایراداتی که به مصدق وارد است، اما نوع نگاه او و همفکرانش درباره حق ایران برای استفاده از نفت میتواند نمونه ی کاملِ ایستادگی یک رفتار سیاسی معقول در برابر یک حرکت استعماری باشد. رفتاری که به نتیجه ی مثبت منتهی شد. نمونه این رفتارها را میتوان در تاریخ دیگر کشورها در مواجهه با کشورهای ابرقدرت یافت که ممکن است به نتیجه رسیده یا نرسیده باشد. اما این چیزی را در مورد ثمر بخش بودن آن حرکت ها در آینده آن کشور تغییر نمیدهد.
به هر شکل نسخه ای که از بیرون یک کشور پیچیده شود در بهترین حالت مسکن است. برای درمان باید از داخل شروع کرد.
برای آن هم کار زیاد است.خیلی زیاد.

* دشداشه لباسی است بلند، راحت مردانه که عرب‌ها معمولاُ با چفیه و عقال و عبا می‌پوشند.

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

کلمات

آیا می توان از زیر بار کلمات رها شد؟ کلماتی که هر روز و هر روز بیشتر در هم پیچیده میشوند و معانی شان را از دست میدهند. آیا دانستن اینکه این کلمات از کجا می آیند ، درباره ی چه هستند و یا در چه شرایطی  گفته شده اند میتواند ما را به معنای واقعی آنها رهنمون کند. آگاهی هرگز در این میان راه گشا نیست بلکه بیشتر ما را در گردابی از شک فرو میبرد. آیا همه ی آن کلماتی که ساخته ایم یا پدرانمان ساخته اند به جز تلاشی برای واگویه ی آنچه آنها را در رنج و ترس فرو برده چیز دیگری ست؟ و حال این ما هستیم که به دنبال معنایی برای آنها میگردیم. این ما هستیم که باز خود را در فریب کلمات غرق میکنیم. از شاخه ای به شاخه ی دیگر چنگ میزنیم بی آنکه ما را به خشکی ی برساند. کلمات جایشان را به یکدیگر میدهند. لباسِ دیگری را بر تن میکنند و خود را آنگونه که ما میخواهیم می آرایند و ما خود را می فریبیم. چشمانمان را بر ماهیت تغییر پذیر آنها میبندیم تا ترسهایمان را اندکی تسکین دهیم. تا اضطرابمان را در هزارتوی معنای آنها گم کنیم. کلمات...کلمات...کاش گریزی بود.