۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

قبر خانوادگی

مادرم را برده بودیم خاک کنیم. هوا سرد بود.تابستانِ آنجا با فاصله ی کمی به زمستان وصل می شد.داغ و سرد.ولرم نداشت.
از خانه پدری می توانستی قبرستان را ببینی که سینه کش تپه بالا رفته است. از درِ خانه راه باریکی بود تا لب جاده و بعد قبرستان شروع می شد. مزار خانوادگی مان کمی بالاتر از بقیه بود. مادرم را هم با اینکه گفته بود مرا ببرید قم، همانجا دفن کردیم.
پدرم وصیت کرده بود همه ی کس و کارش کنار خودش باشند. انگار می خواست آن دنیا هم حواسش به همه باشد. جمع و جورشان کند. زیر بال و پرشان را بگیرد. چشم غره برود. این وسط هم مادرم از همه مظلوم تر، بعد از مرگش هم مطیع پدرم  بود.

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

بار دیگر شهری که دوست می داشتم*

بارها آدم هایی را دیده ام که از شهرها به عنوان موجودیتی زنده و یا مقدس حرف زده اند. اینکه فلان شهر را دوست دارم و یا بهمان شهر در لابه لای خاطراتم رسوخ کرده است. در این مواقع به سرعت سراغ خودم رفته ام. کدام شهر برای من یادآور خاطراتی خوب است؟ کدام شهر را دوست دارم؟ کدام شهر در خاطرات چند ساله ام به مثابه یک لحظه ی زیبا و یا یک حس تکرار نشدنی باقی مانده است؟ و دریافته ام که شهرها لااقل از آن زمانی که توانسته ام بین چیزها فرق بگذارم برایم تنها موجودیت های تکراری بوده اند. مکانی برای گذران زندگی هر روزه. ظرفی برای جای دادن تمام آن چیز هایی که برای ویران کردن یک انسان به آنها نیاز است. شهرها دیگر برای ما- انسان های مدرن- یادآور خاطرات نیستند. شهرها دیگر مکانی برای تولید خاطرات حتی نیستند. بدل به بزرگراه هایی شده اند که توقف در حاشیه آنها ممنوع است و تنها کاری که انجام می دهند ترسیم  مسیر هر روزه ی ما به محل کار و خانه مان است. خشونت این شهرها، ترافیک، سر و صدا و هزاران عامل آزار دهنده ی دیگر ما را به خانه هایمان کوچانده است. به چهار دیواری پوشیده شده با پرده و پنجره های دو جداره و ساختمان های درهم و بی قواره ی روبرو. شهرها مدت ها ست از تجربه خالی شده اند. شاید بیایید و برایم از تجربه های بدیعتان در کافی شاپ ها و رستوران ها و یا پارک های دونفره تعریف کنید. از جمع های دوستانه تان با خنده های بلند و سیگار های گوشه ی لب. از تورهای یک روزه و چند روزه با دوستانتان در شبکه های اجتماعی به نمک آبرود و چالوس. اما بگذارید دعوتتان کنم به کمی پایین تر از خیابان جمهوری، اندکی دورتر از میدان ونک با آن مجتمع های تجاری لوکس و چند طبقه، دعوتتان کنم به بی آر تی های دوازده  شب تا خرخره پرِ خط یک و دو و سکوت اتوبوس های خصوصی حواشی تهران با آدم های خواب آلوده اش. به زنان فروشنده ی یازده و نیم متروی کرج و به هزاران تصویری که شاید برای دیدنشان باید کمی از ویترین مغازه ها فاصله بگیرید. آن وقت است که شهر محبوبتان ماسک خوش آب و رنگش  را بر می دارد و با چهره ی درهم، خیره در چشمانتان نگاه می کند و ازتان می پرسد برایش چه نفعی دارید و اگر جوابی نداشته باشید به دورترین و پست ترین گوشه هایش تبعیدتان می کند تا زمانی که بتوانید برای خودتان نفعی دست و پا کنید. این حرف ها درخواستی برای دلسوزاندن نیست  - اگرچه چیزی را هم عوض نمی کند- بیان چهره ای است از شهرهایی که اگرچه برای عده ای دوست داشتنی و محبوب جلوه می کنند اما برای تعداد زیادی تنها "مکان " هستند. فارغ از تمام کیفیّات و ویژگی های زندگی انسانی. شهرها را می توان اینگونه هم دید هر چند ممکن است آنچنان خوشایند نباشد.

* نام کتابی از نادر ابراهیمی

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

رویای رهایی

خیلی وقت ها به این فکر می کنم که یک روز همه چیز را رها کنم و راه بیفتم. بروم جایی که ... - حتی می شود جای معلومی نباشد - همینطور بروم و دور بشوم از تمام چیزهایی که به آن ها تعلق دارم و یا کمترین تعلقی از من در آنها هست. تنها یک موهبت، یک اتفاق می تواند این خواست را محقق کند. اتفاقی شبیه کشته شدن اشتباهی در یک تصادف. وقتی همه فکر می کنند مُرده ای اماهمین چند دقیقه ی پیش از ماشین پیاده شده ای و کیف مدارکت را ، همه ی گذشته ات را برای مسافری که بعد از تو سوار می شود جا گذاشته ای. آنوقت است که این فرصت را پیدا می کنی که همه چیز را از نو شروع کنی ..یا حتی اصلا چیزی را شروع نکنی

غمهایم را به دوش میکشم
آرزوهایم را به دندان
و نفرینی ست با من در هر گام
این است راه من
بی پایان
بی فرجام
شام بی روزنی است طالعم
بی آغاز

بی انجام


۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

کیشلوفسکی در خانه هنرمندان

برگزار شد. ما هم رفتیم و خوشبختانه اینبار به سیاق دفعات قبل توی ذوقمان نخورد. البته شاید بیشتر به خاطر حضور یک جریان دورگه به نام انجمن دوستی ایران و لهستان بود و خود جناب کیشلوفسکی والّا دوستان ایرانی ید طولائی در زمینه اجرای ناموفق همچین جلساتی دارند. نمونه اش هم نشست اخیر " کافکا و هدایت و ادبیات مدرن ایران" که با حضور جناب مراد فرهادپورِ بزرگ و خیل مریدان برگزار شد و نه ما و نه خود ایشان چیزی سر در نیاوردیم. نه از کافکا نه از هدایت و نه از ادبیات مدرن ایران.
اِنی وِی! جلسه با سخنرانی ریاست محترم خانه هنرمندان، جناب سرسنگی و از روی متن تایپ شده شروع شد. ناگفته نماند که ایشان متن نوشته شده را از رو هم نمی توانستند درست بخوانند و کلی وسط کلمات و اصطلاحات سینمایی گیر کرده بودند. بعد از آن آقایی به عنوان نماینده انجمن دوستی ایران و لهستان روی سن آمدند و خیلی کوتاه و مختصر از ما و مدعوین تشکر کردند و رفتند.دمشان گرم. بعد جناب دولتشاهی آمدند و درباره تاریخ سینمای لهستان حرف های جالبی زدند. مثلا اینکه اختراع سینما کار لومیر بزرگ نیست و قبل از ایشان یک آقایی در لهستان داشته زحمت می کشیده. یا سینمای لهستان یکی از قدیمی ترین سینماهای اروپاست و خیلی قبل تر از اینکه در امپراتوری روسیه سینما باشد توی لهستان 800 تا سینما داشته اند. به هر حال شیر فهممان کرد که از این سابقه باید انتظار همچین نوابغی داشته باشیم. بعد از ایشان نوبت رسید به تماشای یک فیلم مستند درباره شهر "لودز" از خود جناب کیشلوفسکی که گویا پایان نامه ی دوران تحصیلشان بوده در مدرسه سینمایی همین شهر.و باید اعتراف کنم دیدن این فیلم آنقدر مرا سر ذوق آورد که تا آخر جلسه از دیدنش کیفور بودم. نشان دادن روح یک شهر (البته به زعم کارگردان) با استفاده از تصاویر کارخانه ی ریسندگی و کارگر زن پیری که بازنشسته می شود و مردمی که درباره موسیقی حرف می زنند و جوانانی که برای آواز خواندن تست میدهند و در آخر ترانه ای برای شهر، آنقدر موجز و دلنشین بود که تا مدت ها در ذهنم به عنوان یک اثر خوب و دوست داشتنی خواهد ماند. بعد از آن نوبت به جناب سینایی رسید با آن لحن صمیمی و استادانه تا درباره ی سینمای لهستان و کیشلوفسکی حرف بزنند. درباره نگاه درون گرای کیشلوفسکی که به جای تمرکز بر روی وقایع نگاری و اتفاقات بیرونی بیشتر میل به بازتاب احساسات درونی شخصیت ها در پس رویدادها دارد و این را می شود از نماهای نزدیکی که در فیلم هایش انتخاب می کند فهمید. مثالشان هم مربوط می شد به سکانسی از فیلم آبی که بینوش بعد از تصادف در بیمارستان است و دوستی برایش فیلم مراسم تشییع را می آورد و کیشلوفسکی برای نشان دادن اندوه این زن، تنها به نمایی بسیار نزدیک از صورت بینوش اکتفا می کند و دستی که به تابوت پسرش در فیلم می کشد و فقط همین و ناگهان سکانس بعدی که در خانه نشسته است و به ناگاه موسیقی بی نظیر و نصفه نیمه ی پرایتزنر شروع می شود و همراه با موسیقی و پاشیدن طیف آبی در صحنه، دوربین به سمت صورت بینوش حرکت می کند، انگار غم و تنهایی ست که دارد هجوم می آورد. جالب اینجاست که جناب سینایی در حال تعریف اینها احساساتی شدند و نزدیک بود گریه اشان بگیرد. حسی که خود من بارها تجربه کرده ام. وقتی بخواهی اتفاق باشکوهی را تعریف کنی برای کسی از شدت هیجان و احساساتِ درک موضوع، خودت هم دچار غلیان احساسات می شوی.
 بلاخره ایشان حرفشان را با تقدیر از کیشلوفسکی و سینمای درونیش تمام کردند و ما را نشاندند به تماشای آبی.درست در این لحظه ، در اینجا بود که فهمیدم ایرانی جماعت چه لذت بی حد و حصری را از دست می دهد. تماشای شاهکارهای عالم سینما روی پرده ای بزرگتر از تلویزیون های خانگی و با صدایی بسیار بلندتراز اسپیکر لب تاب ها چه قدر می تواند مسحور کننده باشد. و چه قدر ما دوریم از سینما. از پرده ی سفیدِ بزرگ روی دیوار و تجربه های مشترک جمعی. تجربه هایی از شاهکار های سینما.
 بعد از این سکانس هم دیگر جلسه هر چه تلاش کرد نتوانست از آن فضای منحصر بفرد خارج شود و بیشترش به حرف های بی سر و ته آقای فندرسکی گذشت که پایان نامه اش درباره "ردگیری تفکرات اگزیستانس در ده فرمان کیشلوفسکی"  را آورده بود برای ما ارائه بدهد. و صد البته نه می شد و نه می توانست. آخرش هم آقای مهدی ملک آمدند و بحث خوبی درباره ی سه گانه مطرح کردند و حرف هایی زدند که نمیدانم مال خودشان بود یا از جایی آورده بودند که اگر مال خودشان بود دستشان درد نکند و اگر نبود هم که باز درد نکند! مثلا فرمودند که سه گانه در واقع سه پرسش است که کیشلوفسکی مطرح می کند. در آبی می پرسد که آیا با کنده شدن از تعلقات میتوان به آزادی رسید و از غم فرار کرد؟ و در سفید پرسش اش این است که آیا می شود فارغ از عناصر قدرت و پول، عشق و دوست داشتن را تجربه و ایجاد کرد؟ و دست آخر در قرمز، که آیا بدون در نظر گرفتن روش های رابطه و ارتباط میتوان به  ایجاد همدلی و دوستی معتقد بود؟ و جوابش به همه ی اینها به شکلی منفی است و فقط در سکانس آخر قرمز و در مقام کارگردان و به عنوان عنصری بیرونی و البته خیالی است که دست به تحقق پاسخ آری به آن پرسش ها می زند. بعد هم که دیگر به آخر برنامه نزدیک می شدیم. به همه ی مدعوین محترم یک لوح دادند و به ما هم آب پرتقال و کیک و بدین ترتیب شب کیشلوفسکی به همت انجمن دوستی ایران و لهستان پایان یافت.
باقی بقایتان