اما حرفم اینها نیست. مشهد که بودیم، هر شب ما را حوالی دو و سه بیدار می کردند که برویم حرم برای زیارت. می گفتند خلوت تر است و راحت تر می شود به ضریح رسید. ما هم نمی دانم به خاطر شب زنده داری اش بود یا شوق زیارت! تا همان ساعت هم نمی خوابیدیم و به محض فرمانِ حرکت جلوی ماشین حاضر به یراق می ایستادیم. البته از آن همه ی صحن و حرم بیشتر زرق و برق و فضایش ما را می گرفت تا معنویتش؛ یعنی خب در آن سن معنویت اصلا برایمان بی معنی بود. می رفتیم و می آمدیم و ذوق می کردیم.
این داستان دو سه روزی ادامه داشت تا رسیدیم به شب آخر و حجة الوداع. ما را بردند حرم و گفتند که امشب شب آخر است و تا می توانید فیض ببرید. ما را می گویی! چه فرقی داشت برایمان؟ همان در و پیکر، همان آدم ها و همان صداها. از اولش هم برایمان چیز خاصی نبود. انگار یک شهر بازی بزرگ باشد که شاید روز اول خیلی ذوق زده مان می کرد اما بعد از چند روز کم کم عادی شده بود و حالا که می گفتند می خواهیم برویم خیلی هم بدمان نمی آمد. اما حکایت معلم و مربی پرورشی مان فرق داشت. خودشان را چسبانده بودند به ضریح، های های گریه می کردند. دعا می خواندند، سجده می رفتند و تا چند دقیقه بالا نمی آمدند، نماز های نافله و قضا می خواندند؛ خلاصه حسابی سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحر مکاشفت مستغرق شده بودند.
وقت رفتن، ما را جلوی یکی از درهای حرم جمع کردند و برایمان از لذت و سعادتی که داشتیم با رفتن از دست می دادیم سخنرانی کردند. بعد هم آنچنان بازی مسخره ای را شروع کردند که بچه ها یکی یکی به گریه افتادند. از زمین و زمان گفتند، از امام حسین و رقیه و علی اصغر، از پدر و مادرهایی که در کربلا بدون فرزند شدند و بچه هایی که یتیم شدند. از فراق گفتند و دوری و دلتنگی.
دست آخر همه مان به گریه افتادیم. نمی دانستیم چرا، ولی می دانستیم باید گریه کنیم. اگر گریه مان نمی آمد آنقدر همدیگر را نگاه می کردیم، آنقدر دنبال خاطرات اشک آور می گشتیم تا بالاخره اشکمان جاری می شد.همین شد که وقتی سوار ماشین شده بودیم و داشتیم حرم را ترک می کردیم هنوز بعضی از بچه ها به در آویزان بودند و گریه می کردند. همان موقع مربی پرورشی مان با بقیه معلم ها داشتند از کله پاچه ای نزدیک حرم می زدند بیرون و لای دندانشان را پاک می کردند.
* عکس ها از جناب +Mad Roodgoli
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر