۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

رویای رهایی

خیلی وقت ها به این فکر می کنم که یک روز همه چیز را رها کنم و راه بیفتم. بروم جایی که ... - حتی می شود جای معلومی نباشد - همینطور بروم و دور بشوم از تمام چیزهایی که به آن ها تعلق دارم و یا کمترین تعلقی از من در آنها هست. تنها یک موهبت، یک اتفاق می تواند این خواست را محقق کند. اتفاقی شبیه کشته شدن اشتباهی در یک تصادف. وقتی همه فکر می کنند مُرده ای اماهمین چند دقیقه ی پیش از ماشین پیاده شده ای و کیف مدارکت را ، همه ی گذشته ات را برای مسافری که بعد از تو سوار می شود جا گذاشته ای. آنوقت است که این فرصت را پیدا می کنی که همه چیز را از نو شروع کنی ..یا حتی اصلا چیزی را شروع نکنی

غمهایم را به دوش میکشم
آرزوهایم را به دندان
و نفرینی ست با من در هر گام
این است راه من
بی پایان
بی فرجام
شام بی روزنی است طالعم
بی آغاز

بی انجام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر