۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

قبر خانوادگی

مادرم را برده بودیم خاک کنیم. هوا سرد بود.تابستانِ آنجا با فاصله ی کمی به زمستان وصل می شد.داغ و سرد.ولرم نداشت.
از خانه پدری می توانستی قبرستان را ببینی که سینه کش تپه بالا رفته است. از درِ خانه راه باریکی بود تا لب جاده و بعد قبرستان شروع می شد. مزار خانوادگی مان کمی بالاتر از بقیه بود. مادرم را هم با اینکه گفته بود مرا ببرید قم، همانجا دفن کردیم.
پدرم وصیت کرده بود همه ی کس و کارش کنار خودش باشند. انگار می خواست آن دنیا هم حواسش به همه باشد. جمع و جورشان کند. زیر بال و پرشان را بگیرد. چشم غره برود. این وسط هم مادرم از همه مظلوم تر، بعد از مرگش هم مطیع پدرم  بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر