۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

کیشلوفسکی در خانه هنرمندان

برگزار شد. ما هم رفتیم و خوشبختانه اینبار به سیاق دفعات قبل توی ذوقمان نخورد. البته شاید بیشتر به خاطر حضور یک جریان دورگه به نام انجمن دوستی ایران و لهستان بود و خود جناب کیشلوفسکی والّا دوستان ایرانی ید طولائی در زمینه اجرای ناموفق همچین جلساتی دارند. نمونه اش هم نشست اخیر " کافکا و هدایت و ادبیات مدرن ایران" که با حضور جناب مراد فرهادپورِ بزرگ و خیل مریدان برگزار شد و نه ما و نه خود ایشان چیزی سر در نیاوردیم. نه از کافکا نه از هدایت و نه از ادبیات مدرن ایران.
اِنی وِی! جلسه با سخنرانی ریاست محترم خانه هنرمندان، جناب سرسنگی و از روی متن تایپ شده شروع شد. ناگفته نماند که ایشان متن نوشته شده را از رو هم نمی توانستند درست بخوانند و کلی وسط کلمات و اصطلاحات سینمایی گیر کرده بودند. بعد از آن آقایی به عنوان نماینده انجمن دوستی ایران و لهستان روی سن آمدند و خیلی کوتاه و مختصر از ما و مدعوین تشکر کردند و رفتند.دمشان گرم. بعد جناب دولتشاهی آمدند و درباره تاریخ سینمای لهستان حرف های جالبی زدند. مثلا اینکه اختراع سینما کار لومیر بزرگ نیست و قبل از ایشان یک آقایی در لهستان داشته زحمت می کشیده. یا سینمای لهستان یکی از قدیمی ترین سینماهای اروپاست و خیلی قبل تر از اینکه در امپراتوری روسیه سینما باشد توی لهستان 800 تا سینما داشته اند. به هر حال شیر فهممان کرد که از این سابقه باید انتظار همچین نوابغی داشته باشیم. بعد از ایشان نوبت رسید به تماشای یک فیلم مستند درباره شهر "لودز" از خود جناب کیشلوفسکی که گویا پایان نامه ی دوران تحصیلشان بوده در مدرسه سینمایی همین شهر.و باید اعتراف کنم دیدن این فیلم آنقدر مرا سر ذوق آورد که تا آخر جلسه از دیدنش کیفور بودم. نشان دادن روح یک شهر (البته به زعم کارگردان) با استفاده از تصاویر کارخانه ی ریسندگی و کارگر زن پیری که بازنشسته می شود و مردمی که درباره موسیقی حرف می زنند و جوانانی که برای آواز خواندن تست میدهند و در آخر ترانه ای برای شهر، آنقدر موجز و دلنشین بود که تا مدت ها در ذهنم به عنوان یک اثر خوب و دوست داشتنی خواهد ماند. بعد از آن نوبت به جناب سینایی رسید با آن لحن صمیمی و استادانه تا درباره ی سینمای لهستان و کیشلوفسکی حرف بزنند. درباره نگاه درون گرای کیشلوفسکی که به جای تمرکز بر روی وقایع نگاری و اتفاقات بیرونی بیشتر میل به بازتاب احساسات درونی شخصیت ها در پس رویدادها دارد و این را می شود از نماهای نزدیکی که در فیلم هایش انتخاب می کند فهمید. مثالشان هم مربوط می شد به سکانسی از فیلم آبی که بینوش بعد از تصادف در بیمارستان است و دوستی برایش فیلم مراسم تشییع را می آورد و کیشلوفسکی برای نشان دادن اندوه این زن، تنها به نمایی بسیار نزدیک از صورت بینوش اکتفا می کند و دستی که به تابوت پسرش در فیلم می کشد و فقط همین و ناگهان سکانس بعدی که در خانه نشسته است و به ناگاه موسیقی بی نظیر و نصفه نیمه ی پرایتزنر شروع می شود و همراه با موسیقی و پاشیدن طیف آبی در صحنه، دوربین به سمت صورت بینوش حرکت می کند، انگار غم و تنهایی ست که دارد هجوم می آورد. جالب اینجاست که جناب سینایی در حال تعریف اینها احساساتی شدند و نزدیک بود گریه اشان بگیرد. حسی که خود من بارها تجربه کرده ام. وقتی بخواهی اتفاق باشکوهی را تعریف کنی برای کسی از شدت هیجان و احساساتِ درک موضوع، خودت هم دچار غلیان احساسات می شوی.
 بلاخره ایشان حرفشان را با تقدیر از کیشلوفسکی و سینمای درونیش تمام کردند و ما را نشاندند به تماشای آبی.درست در این لحظه ، در اینجا بود که فهمیدم ایرانی جماعت چه لذت بی حد و حصری را از دست می دهد. تماشای شاهکارهای عالم سینما روی پرده ای بزرگتر از تلویزیون های خانگی و با صدایی بسیار بلندتراز اسپیکر لب تاب ها چه قدر می تواند مسحور کننده باشد. و چه قدر ما دوریم از سینما. از پرده ی سفیدِ بزرگ روی دیوار و تجربه های مشترک جمعی. تجربه هایی از شاهکار های سینما.
 بعد از این سکانس هم دیگر جلسه هر چه تلاش کرد نتوانست از آن فضای منحصر بفرد خارج شود و بیشترش به حرف های بی سر و ته آقای فندرسکی گذشت که پایان نامه اش درباره "ردگیری تفکرات اگزیستانس در ده فرمان کیشلوفسکی"  را آورده بود برای ما ارائه بدهد. و صد البته نه می شد و نه می توانست. آخرش هم آقای مهدی ملک آمدند و بحث خوبی درباره ی سه گانه مطرح کردند و حرف هایی زدند که نمیدانم مال خودشان بود یا از جایی آورده بودند که اگر مال خودشان بود دستشان درد نکند و اگر نبود هم که باز درد نکند! مثلا فرمودند که سه گانه در واقع سه پرسش است که کیشلوفسکی مطرح می کند. در آبی می پرسد که آیا با کنده شدن از تعلقات میتوان به آزادی رسید و از غم فرار کرد؟ و در سفید پرسش اش این است که آیا می شود فارغ از عناصر قدرت و پول، عشق و دوست داشتن را تجربه و ایجاد کرد؟ و دست آخر در قرمز، که آیا بدون در نظر گرفتن روش های رابطه و ارتباط میتوان به  ایجاد همدلی و دوستی معتقد بود؟ و جوابش به همه ی اینها به شکلی منفی است و فقط در سکانس آخر قرمز و در مقام کارگردان و به عنوان عنصری بیرونی و البته خیالی است که دست به تحقق پاسخ آری به آن پرسش ها می زند. بعد هم که دیگر به آخر برنامه نزدیک می شدیم. به همه ی مدعوین محترم یک لوح دادند و به ما هم آب پرتقال و کیک و بدین ترتیب شب کیشلوفسکی به همت انجمن دوستی ایران و لهستان پایان یافت.
باقی بقایتان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر