۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

قصه ی اول

کا تا پشت در اتاقش، یعنی تا آنجا که خسته و کوفته و تقریبا هر روز با پیرزن چاق اتاق بغلی  سلام و احوال پرسی گرمی می کرد، خنده را مثل یک ماسک روی صورتش نگه میداشت. اما به محض ورود بود که آن را به گوشه ای، شاید پشت کاناپه رنگ و رو رفته اش و یا کنار سبد لباسهای چرک پرتاب میکرد تا حتی اگر خواست هم نتواند به این راحتی ها پیدایش کند. آن وقت بود که چهره ی واقعی اش، آنچه که بود و یا بهتر بگویم به آنچه که تبدیل شده بود، خودش را نمایان می کرد. صورتی که به سختی حسی در آن پدیدار می شد. اگر هم حادثه ای یا حرفی در او ایجاد حس یا حالتی میکرد یا به سرعت فراموش میشد یا عامدانه نادیده گرفته میشد تا کا هرگز آن چشمان بی فروغ و لب های بی رنگش را از دست ندهد.گویی خود را تعلیم داده بود که در هر زمان و هر موقعیتی درست مثل یک سرباز یا یک جانی بالفطره تنها به آنچه که به او کمترین ضرر را میرساند فکر کند و آنگاه بر آن اساس تصمیم بگیرد که شاد،غمگین و یا حتی عصبانی باشد و از آنجا که برای شاد بودن جز در بیرون از خانه منفعتی نمی دید تقریبا به ندرت به تنهایی لبخندی بر لبانش نقش می بست و یا در درونش حسی از شادی جوانه می زد.
آن اوایل همسایه ها و بیشتر آنهایی که کار خاصی برای انجام دادن نداشتند و مرتب پشت در اتاق ها گوش می ایستادند، متوجه تفاوت کا ی بیرون و پشت آن در شده بودند. اما بیشتر دوست داشتند آن کا یی را باور کنند که با آنها می خندید، برایشان لطیفه های دسته اول تعریف میکرد و همیشه در مقام تایید آنچه که می گفتند و یا آنچه که انجام می دادند بر می آمد. برای آنها کا ی پشت در بیشتر به گوژپشتی می مانست که بهتر بود در دخمه ی خودش باشد و با زنگ هایش سرگرم شود تا اینکه با چهره ی کریه اش آنها را بیازارد. هر چند چندین بار آنهایی که دیگر طاقت مقاومت در برابر کنجکاوی خود را نداشتند دل را به دریا زده و خود را به خانه ی او دعوت کرده بودند و اتفاقا کا هم به بهترین شکل از آنها پذیرایی کرده بود اما تقریبا هیچکدام برای بار دیگر هوس رفتن به خانه ی او را نکرده بودند. بعضی ها برای دوستانشان تعریف کرده بودند که زمانی که با کا در خانه اش روبرو شده اند، برای لحظه ای فکر کرده اند که آن مرد نه کا که برادر یا عموزاده ای است که شباهت بسیاری با کا دارد اما بلکل با او متفاوت است و بعد از اینکه کا آنها را به نام خوانده و با آنها حرف زده است فهمیده اند که او خود کا ست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر