۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

آشیخ رحمان

آشیخ رحمان به دعوت پدرم از شهر آمده بود تا برایمان دعای باران بخواند. پدرم میگفت نفسش حق است.هر چه بگوید می شود. کدخدا هم مردم را  از صبح جمع کرده بود روی تپه که آشیخ رحمان را ببینند. همه آمده بودند.زن.مرد.بچه.زن ها یک طرف دسته شده بودند مردها یک طرف. بچه ها هم آن وسط می لولیدند. همهمه ای بود. آشیخ که آمد همه ساکت شدند، ابهتی داشت.رفت یک گوشه ای و جانمازش را پهن کرد.مردم پشت سرش به صف شدند.زیر لب چیزهایی میگفت که نمی شنیدیم. مردم فقط خم و راست می شدند.مثل همیشه.نمازش به نیمه نرسیده بود که باران آمد.پدرم همانجا وسط نماز برگشت و من را نگاه کرد، که یعنی ببین! ته دلم می پیچید.نمازش که تمام شد همانطور که آمده بود رفت.
امروز خبر آوردند آشیخ عصری توی راه- زیر باران - که داشته برمیگشته ماشینش چپ میکند. پیرمرد می ماند زیر ماشین.سرش بیرون مانده بوده.گردنش هم گویا شکسته.نمیتوانسته تکان بخورد. باران خفه اش می کند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر