۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

من آنجا بودم!

از اینکه نمی توانم یک پست درست و درمان برای وبلاگم بنویسم حسابی بهم ریخته ام. پستی که هم ارزش نوشتن داشته باشد و هم ارزش خواندن.حالا کسی هم نخواند مهم نیست اما خودم هستم که.
 از صبح به این فکر بودم که یک سری نوشته با موضوع اتفاقات روزانه را شروع کنم.مثل دفتر خاطرات و همین طور جلو بروم ببینم چه می شود. اما هی خواستم بنویسم از اتفاقاتی که دیروز افتاده یا پریروز یا چند روز قبل ترش، دیدم در زندگی من که اتفاق عجیب و غریبی نمی افتد.صبح می آیم سر کار.کارهای همیشگی را انجام میدهم.با کامپیوتر این کارمندهای اداره ور میروم. از دستشان حرص میخورم تا عصر.بعد هم که میروم خانه و با عیال ناهار میخوریم و احتمالا یک چُرت بخوابیم و بعد پشت کامپیوتر یا جلوی ماهواره تا شب.بعدش هم خواب و دوباره همین چرخه ی معیوب و دور تسلسل کشنده. پس کلا بی خیال وقایع نگاری و این چیزها شدم.
سر همین بی اتفاقی همیشه دلم میخواسته در دهه بیست یا سی به دنیا می آمدم. به نظرم از آن موقع تازمانی که من بدنیا آمدم کلی اتفاق بوده که میتوانسته رخ بدهد برای یک نفر. مثلا؟ مثلا جنگ جهانی.  مثلا کودتای سی ودو، انقلاب، جنگ و هزار اتفاق دیگر که حالا یادم نیست ولی مطمئنم که همه شان توی این سالها افتاده و کلی خاطره و داستان برای آدم هایش جا گذاشته که حالا می توانند بروند سراغش و برای اطرافیانشان حرفی برای گفتن داشته باشند. خب شاید بگویید که چی؟ اما مهم است.مهم است که آدم زندگی اش مثل یک خط صاف نباشد. مهم است که بعضی وقت ها پستی و بلندی هایی داشته باشد.اتفاقاتی برایش افتاده باشد که فقط مال خودش باشد و بعد که حرفش شد بیاید بگوید من آنجا بودم!  بله!! آنجا بودن.جزوی از یک جریان یا حرکت بودن،یک اتفاق جمعی، میتواند برای آدم کلی خاطره، کلی ماجرا بیاورد. آن وقت می شوی آدمی با کلی داستان توی زندگی و سرت. این ها را نمیگویم که به این برسم که آدم حتما باید داستان بنویسد یا مطلب داشته باشد توی وبلاگش بگذارد. اینها بیشتر بهانه است. اما اینکه وقتی پشت سرت را نگاه میکنی به جای یک چشم انداز شلوغ و پر از جزییات یک تابلو سفید حداکثر با چند تا نقطه و خط ببینی، آدم را برای آینده اش نگران می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر