۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

زمستان است

نشستم پشت کامپیوتر که داستان نصفه نیمه ای را که نوشته بودم تمام کنم.دیدم نمیشود.حسسش نبود یا اینکه نمیشد.به هر حال نمیتوانستم ادامه اش بدهم .همیشه اینطور می شود.یک چیزی مینویسم، جلو میروم تا یک جایی میرسانمش بعد یک نفر زنگ میزند یا از در می آید. بعد تمام.همه چیز تمام می شود.حسش می پرد و دیگر بر نمیگردد. حالا هم همین طور شد.نمیتوانستم ادامه اش بدهم.انگار آدمهایش مرده باشند. بعد با خودم گفتم یک چیزی بخوانم شاید حالم بهتر شود.موتورم روشن شود.کلمات یادم بیایند.آدمهایم زنده شوند(چه خیال خامی) چی بخوانم؟ کتاب؟ داستان؟ چشمم افتاد به آیکون فیدلی که آن گوشه ی کروم داشت عدد10 را بهم نشان میداد. یعنی 10 پست نخوانده. رفتم سراغش.لیستشان را نگاه کردم.هیچ کدامشان آنی نبودند که میخواستم. رفتم سراغ آن وبلاگ قدیمی.وبلاگی که چند سال است میشناسمش و هر وقت دلم میگیرد،هر وقت میخواهم حرفهای خودم را از دهن یکی دیگر بشنوم میروم سراغش.خوانده بودمش.آخرین پستش را به محض آمدن خورده(خوانده) بودم. یکهو دلم خواست بروم توی گذشته اش.آرشیواش. سراغ آن روزهایی که نخوانده بودمش. آن روزهایی که ازش خبری نداشتم. دلم خواست بدانم توی این روزها چه به سرش آمده. فضولیم گل کرده بود یا هر چیز دیگر نمیدانم! اما نه!! بیشتر دلم میخواست بروم توی گذشته ای خودم.روزهای قبل خودم را بخوانم.آن قسمت از گذشته ای که هیچ جا ثبت نکرده بودم و داشت یادم میرفت و او این کار را میکرد برایم. برای خیلی ها اینکار را میکند. خودش را میریزد روی داریه(دایره) تا خودش را راحت کند. اما برای ما این خودمانیم که داریم آن وسط تشریح می شویم. اصلا ما همیشه در حال یادآوری گذشته هستیم.برای خودمان. برای دیگران و اگر با خودمان رو راست باشیم آنوقت یک عده ی دیگری خودشان را توی ما می بینند و آن وقت یا برمیگردند و غصه اش را میخورند یا از دست ما عصبانی می شوند و رویشان را آن ور میکنند. یک دسته ی دیگر هم هست.ما.موجودات سادیسمی که به همراه ایده آل هایمان در گذشته غرق می شویم. اینکه چه میتوانستیم باشیم و چه شدیم و فکر نمیکنم این گذشته، این آینده ای که همان جا ماند و خراب شد تا آن آخر دست از سر ما بردارد.
دور نشوم.رفتم سراغ آرشیو.از آخر به اول شروع کردم.فلان ماهه فلان سال.شروع کردم به خواندن از بالا به پایین یک طور عجیبی شد.انگار برعکس بروی توی یک مقطع از زندگی کسی مثلا یک ماه یک هفته، بعد شروع کنی روزها و ساعت های آن مقطع را از آخر به اول بخوانی.کار احمقانه ای است اما وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود. همین طور میخواندم. پست به پست. روز به روز. یک جایی بغضی آمد نشست سر دلم و تا همین حالا هم ولم نکرده. از کدام مطلبش یادم نیست.اما نمی شود یک نفر آن قدر خالص بنویسد که انگار کنارش بوده ای و هر روزش را دیده ای و بعد ببینی خودت هم دست کمی نداری از اوضاعی که تعریف میکند.حالا یک کمی بالاو پایین. انگار تو را روایت میکند انگار تویی که داری آن حرف ها را مینویسی. شوخی نیست.شاید این حرف خیلی تکراری باشد اما برای آنها که میدانند برای آنهایی که همیشه وسط این زندگی هر روزه کلی حرف سر دلشان جمع می شود و نمیتوانند جایی دادش بزنند، حرف آشنایی است و اینکه ما چه قدر شبیه همیم.ما که میگویم منظورم این جماعتی است که دائم توی خیال و رویا زندگی میکنیم. برایمان چیزی بغیر از شکم و زیرش مهم است. اینها شعار نیست. آنقدر این حرف ها را دستمالی کرده اند.آنقدر ادا و اطوار چسبانده اند بهش که حتی توی خلوتت آنجا که فقط خودت هستی و خودت هم به این فکر میکنی که داری شعار میدهی.گور بابای تمام آنهایی که شعار را مثل هر انگ دیگری میچسبانند به آدم تا بتوانند نادیده ات بگیرندد. میگفتم.ما همه شبیه همیم.  برای ما آن ته ذهنمان همه چیز مطلق است.خوبی.زیبایی.آدم بودن.دوست داشتن و هر چیز انسانی دیگر و بعد که پایمان را گذاشتیم وسط این جماعت دیدیم همه چیز نسبی است و اتفاقا هیچ چیز مطلق نیست و ما تا حالا داشتیم توی خواب زندگی میکردیم و حال که بیدار شده ایم زبانمان را کسی نمی فهمد.تازه کلی هم عقب افتاده ایم از فاکتور هایی که برای زندگی و زنده ماندن باید داشت. ازپول، از موفقیت، از مقبول بودن، محبوب بودن و در کل از آن آدم شسته رفته ای که هر جا میرود همه حسرت ش را میخورند، کلی دور شده ایم و حالا باید مثل دونده ای که تازه صدای شلیک را شنیده مثل خر بدویم که جا نمانیم و مثلا برنده بشویم. غافل از این که ما همین حال هم باخته ایم.چرا؟ چون قواعد این بازی را یاد نگرفته ایم .چون یک جایی آن ته هنوز آن رویا دارد خاک میخورد.چون مثل یک وجدان مسخره مرتب سیخ اش را به ما میزند که حواسمان باشد. که دروغ نگو، زیر آب نزن، رشوه نگیر، حرف مفت نزن و الخ. و حالا هم از دستش خسته شده ایم و متنفر و هی آنهایی را فریاد میزنیم که خودمان هم میدانیم به تخممان هم نیستند و نباید باشند و تا همیشه این جنگ ادامه دارد.
باری، چند ماهی را که خواندم دیدم نمیتوانم، نمیشود این بار را تحمل کرد.نمیشود هی گذشته ات بیاید جلویت رژه برود و تو هیچ کاری نکنی. هرچند آنقدر این زندگی مثل یک عنکبوت که ما شکارش باشیم دورمان تار تنیده که نمیتوانیم نفس بکشیم و فقط میتوانیم منتظر باشیم که کِی، چه وقت، نوبت ما میرسد. کاری هم که بخواهیم بکنیم می شود همین نوشتن، همین غرهای همیشگی همین دیدن دنیایِ آن خواب از روزنه ی روی دیوار. اما یک چیز این وسط هست، یک چیز خوب که گاهی این اوضاع گُهی را کمی قابل تحمل میکند و آن همین وبلاگ است، همین آدمهایی است که با وجود فریادها و تلاش های مسخره شان برای نادیده گرفتن خودشان و ایده آل هایشان باز ته دلشان میدانند که نباید خوابید.باید بیدار بود. میدانند که خواب توی سرما آدم را میکشد.والسلام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر