۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

خنده ی زورکی

1. چهارشنبه سوری است. با عیال داریم خرید میکنیم.همه ی کارهایمان هم مانده است.نه خرید کرده ایم نه خانه تکانی. هنوز میوه و آجیل و شیرینی هم نخریده ایم.خیابان ها عجیب خلوت است و از هر طرفی هم صدای ترقه و نارنجک می آید. مردم الکی خوشحال هستند و میخندند.چند نفری کارتن های خالی را روی هم گذاشته اند و میخواهند آتش بزنند. عیال میخواهد که صبر کنیم تا از روی آتش بپرد.صبر میکنیم. کارتن ها گر میگیرند و شعله اش بالا می رود. میدود و از روی آتش می پرد.دوباره بر میگردد و یکبار دیگر می پرد.نیشش تا بناگوش باز است.چند نفری که آتش را روشن کرده اند با پریدنش حال می کنند و ایول میگویند. "تو هم بپر!" .میگویم"نه ولش کن!".یکی از آن چند نفر هم پیشنهاد میدهد که بپرم. محلش نمیگذارم و رد می شویم.میگوید"چرا نپریدی؟..خیلی حال میده!".چیزی نمیگویم.دستش را میکشم و توجه اش را به مغازه ها جلب میکنیم.می گوید"کلا ضد حالی! حال هیچ کاری رو نداری". راست می گوید.
2. به لحظه تحویل سال نزدیک می شویم.کنار سفره هفت سین نشسته ام و منتظرم.کنترل تلویزیون دستم است و مرتب از این شبکه به آن شبکه میچرخم.به دنبال ذره ای شادی. هیچ خبری نیست.مادر شهیدی از این که فرزندش را دوست داشته ولی امام زمان را بیشتر دوست دارد حرف میزند.جایی دیگر یک خواننده درپیت از خاطراتش با پدرش تعریف میکند.آن یکی هم دارد درباره کوروش بزرگ و اینکه ایرانی ها همیشه ی خدا توی کیونشان عروسی بوده  و هیچ غم و غصه ای نداشته اند حرف میزند.روی یکیشان ثابت می شوم.عیال هم دارد لباسهایش را عوض میکند. با عجله می آید و میپرسد"تحویل نشد؟".با سر میگویم که نچ. میخواهم بروم دستشویی.اما میترسم لحظه ای سال تحویل توی توالت باشم. عیال می آید و کنار سفره می نشیند.ده.نه.هشت... منتظرم تا کمی شادی سراغم بیاید ولی خبری نیست..چهار.سه.دو.یک. آغاز سال هزار و سیصد و نود و سه.عیال نیشش تا بناگوش باز است.من هم زورکی میخندم.
3. رفته ایم شمال.با خانواده عیال.به همراه باجناقان عزیز.یکیشان پسر خوبی است. اما آن یکی در همه ی جوانب نقطه مقابل من است.جمع اضدادی هستیم.ناچارم تحملش کنم مبادا خواهر خانم محترم ناراحت شوند.یکریز هم اراجیف تحویل ما میدهد.انگار ته هر جمله اش یک "شما خیلی نفهم تشریف دارید" اضافه میکند. در عوض همه خوشحال هستند و دارند یک مسافرت عید را به معنای واقعی تجربه میکنند. تا لنگ ظهر میخوابند. همیشه در حال لمباندن هستند. ناهار یا کوبیده میخورند یا جوجه. عصرها ول میچرخند و قلیان میچاقند و شب ها تا صبح حُکم بازی میکنند.ریلکسیشن به تمام معنا.من هم آن گوشه کنار منتظر روز برگشت هستم.
امروز هم که آمده ام اداره. هیچ خبری نیست. نصف بیشتر کارمند ها نیستند. آنهایی هم که آمده اند جزو جماعت عَن اداره هستند که نمی شود باهاشان دو کلام اختلاط کرد. تبریکات تکراری و آرزوی موفقیت های الکی که رد و بدل می شود،  می آیم و پشت کامپیوترم مینشینم تا چیزی بنویسم از این روزهایی که گذشته(یعنی همین نوشته ای که دارید میخوانید). از اینکه عید تا به حال چه قدر چرت بوده و چه قدر حوصله سر بر و از اینکه بدتر از آن باید نشان بدهم که اینطور نبوده و به عیال محترم این حس را بدهم که از بودن با او در هر جا و هر مکانی راضی هستم و خر کیف شده ام از این موقعیت استثنایی! از اینکه دیگر عید یا هر کوفت دیگری که از راه می رسد برایم ذره ای حس خوب یا شاد ندارد و به نظرم همه ی اینها بی معنی است و به جز یکسری آداب و رسوم احمقانه چیز دیگری نیست. از اینکه وقتی آدم دلش شاد نباشد چه معنی دارد که از روی آتش بپرد و مثلا زرد و سرخ را با هم قاطی کند و اینکه چرا باید به زور به آدم خوش بگذرد وقتی واقعا اینطور نیست و چرا ما نباید یاد بگیریم  هر کاری که میکنیم ته ذهنمان برایش دنبال دلیل واقعی اش باشیم و آن کار را نه فقط از روی اجبار و یا چون رسم و رسوم است انجام بدهیم. از اینکه به قول ریس :" عید ، عین علم و کتل محرم و عین شل زرد و آش و زولبیای رمضان و عین پیراهن سفید عروسی و عین حنای حنابندان و عین تمام نشانه‌های دیگر، حالا دیگر فقط تابلوئیست که وسط یک بیابان کاشته‌اند و به کوچه‌ای، میدانی، شهری، چیزی اشاره می‌کند که دیگر نیست و حالا جایش فقط گستره‌ی بی‌پایان بیابان است."

۱ نظر:

  1. vay dust e ghorghoruye man, to che margete ? hatman bayad biam 4 t aarajuf baret konam halet khub she??
    chete khob??
    inam kosht mano ba in modele type shdanesh!!!

    پاسخحذف