۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

سهراب صندلی(2)

امروز که در را باز کردم سهراب همان طور از دیروز مانده بود.چهار دست و پا روی زمین. داشت یک جوری بهم میفهماند که کمرش خشک شده و دلش میخواهد قولنجش را بشکنم. دیدم هیچ کاری بهتر از نشستن نیست. همین طور با کیف و دفتر دستک رفتم رویش نشستم.خودم را فشار میدادم به سهراب.بهتر بگویم انرژی ام را از همه جای بدنم جمع میکردم و میفرستادم به کون مبارک.توضیحش از لحاظ علمی یک کمی مبهم است.شبیه حالتی که در توالت آدم زور میزند. بعد چند دقیقه حس کردم صداهایی از سهراب می آید و فهمیدم که قولنج این چند ساله اش با هم شکسته . حالش یک طور خوبی شده بود.حتی اگر دقت میکردی میتوانستی صدای نفس هایش را بشنوی که تازه آزاد شده بود.کار خوب امروزم را کرده بودم و یک حال اساسی به سهراب داده بودم. بقیه روز هر وقت چیزی را برمی داشتم – کیس یا مانیتوری- هی خودش را می انداخت جلو که یعنی بگذار روی من. هر چه قدر هم که برایش توضیح میدادم که عزیز من، سهراب جان تو صندلی هستی آدم باید رویت بنشیند، این کارها کار میز است به خرجش نمی رفت. دلش میخواست جبران کند.اینطور بچه ی با مرامی است این سهراب.داریم دوست می شویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر