۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

سهراب صندلی

بنویسید.همین طوری یک کاغذی را جلویتان بگذارید یا یک فایل ورد را باز کنید و از هر چیزی که میبینید بنویسید. مثلا اگر در اتاق کارتان هستید. یکی از وسایل را انتخاب کنید.به او جان بدهید و در نظر بگیرید چه میتواند بگوید یا شما چه حرف هایی را میتوانید با او بزنید. مثلا یک صندلی. بله همین صندلیی که روبرویتان نشسته است و دارد شما را نگاه میکند.اول برایش یک اسم بگذارید.چون بدون اسم نمی شود.آدم ها بدون اسم تبدیل به اشیایی می شوند که می شود به سادگی نادیده شان گرفت و حالا عکسش برای اشیا صادق است. راحت است بگویی فلانی ، یارو، مرتیکه یا زنیکه و بعد حرفت را ادامه بدهی و تمام. ولی وقتی اسمشان را میگویی دیگر باید محتاط بود. نمی شود به راحتی گفت "سهراب دیروز تصادف کرد" یا " علی زنشو طلاق داد" این جمله ها با خود داستانی از سرگذشت علی و سهراب را دارند.تازه اگر نشناسیشان باز هم حتما علی یا سهرابی را میشناسی و دلت می خواهد یا نمی خواهد جای آنها باشی. به هر شکل برای صندلیتان اسمی انتخاب کنید.مثلا همین سهراب خوب است. حالا سهراب را کمی توصیف کنید.میتواند اینطور باشد : رنگش قهوه ای ست و جنسش از نوعی آهن است که اسمش را نمیدانم.پشتی کمرش گرد است و ابر زیادی ندارد. در کل به نظر خیلی موجود راحتی نیست و بیشتر به درد همین اختلاط های چند دقیقه ای میخورد. اما آنقدر هم بد نیست که نخواهی نگه اش داری. مسلما چهار پایه دارد.بدون کوچکترین خلاقیتی در ساخت. درست مثل اکثر ما. سِری دوزی محض. احتمالا حوالی همین شهرک ما ساخته شده. توی یک سیلوی نم دار که همه چیزش را آنجا سر هم میکنند. اول ابر ها را می آورند و برش میدهند. لایه های نازک، شاید به ضخامت چند سانت. بعد لایه ها را روی هم میگذارند بسته به سفارش و میزان راحتی. مثلا اگر سفارش صندلی یک مدیر باشد. لایه ها دو یا سه برابر می شود و اگر از اینهایی باشد که توی بانک یا اتاقِ انتظار می گذارند به همان یک دسته بسنده می کنند.سهراب از دسته دوم است. از این هم ناراحت نیست معتقد است هر کسی تقدیری دارد و تقدیر ما هم این است. خب البته کمتر پیش می آید از همان اول طالع سعد داشته باشیم.اکثر ما مثل سهراب هستیم و سیر اتفاقات ممکن است در بهترین حالت ما را از یک اتاق انتظار بیرون بکشد و به تنهایی یک نفر اضافه کند. میله ها را پشت سیلو  جوش میدهند.آماده می آورند و اینجا فقط بهم وصل میکنند. شاید برای همین است که پاهای سهراب تا به تا ست و یکی از دیگری کوتاه تر است وهمیشه لق میخورد. نمی شود چیزی را با اطمینان رویش بگذاری چون همیشه وحشت افتادن اذیتت میکند و ترجیح میدهی از خیرش بگذری.شاید هم اینطوری خواسته خودش را راحت کند.بعد نوبت رنگ است. در نود و نه درصد موارد شبیه به هم و قهوه ای.اینجا همه چیز نژاد پرستانه است. برای فقرا و بدبخت ها همه چیز شبیه هم است و این اگر نژاد پرستانه نیست پس چه میتواند باشد. اسکلت اصلی که آماده می شود نوبت جاگذاری پشتی ها ست. برای اینکار باید چند سوراخ توی بدن سهراب درست کنند. دو تا روی شانه اش و چند تا هم اطراف شکمش که بعد از جوشکاری و آنهمه سوزاندن زجر مضاعف است. بعدها برایم تعریف خواهد کرد که وقتی یکی قبل از من داشته رویش مصائب مسیح را می دیده فکر کرده که چه قدر با مسیح احساس همدردی میکند و آنها چه قدر بهم شبیه اند.

دیگر میخواهم بروم.برای امروز کافی است و سهراب را توی اتاقم تنها میگذارم. نمیتوانم بگویم حس بدی دارم اما خیلی هم راحت نیستم. اسم کار خودش را کرده. عذاب وجدان دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر