۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

سهراب صندلی قهر کرده

یک مدتی بود سراغش نیامده بودم و او هم حالا برایم قیافه میگرفت.میشود گفت که اصلا مرا نمیدید.رویش را به دیوار کرده بود و نمیگذاشت کسی بنشیند.اگر هم به هزار زحمت رویش را برمی گرداندی و مینشستی نفسش را میداد تو و اینطوری آن بالشتک نشیمنگاهش ازسنگ سفت تر میشد و ترجیح میدادی سرپا بایستی، یا اینکه میخ هایش را میداد بیرون و کون آدم را سوراخ میکرد. به هر حال هزار و یک جور کرم میریخت تا بفهمی از دستت شاکی ست و باید بنشینی پای درد و دلش. ما آدمها هم همینطوریم. نادیده گرفتنمان ما را به ورطه ی می کشد که شروع به آزار دیگران میکنیم تا ما را ببینند تا بدانند که ما هستیم و تازه دلخور هم هستیم از اینکه ما را ندید گرفته اند. آن وقت است که آدم ها دو دسته می شوند یا شاید روابط دو دسته می شوند. یا اینکه طرف می آید و دستش را روی سرمان میکشد و ما پس میزینیم و باز اینکار را میکند و آنقدر این کار را میکند که مثل ویل هانتینگ توی بغل رابین ویلیامز خودمان را ول میدهیم و گریه میکنیم و میفهمیم که ما برایش مهم بوده ایم و او هم برای ما مهم است و میفهمیم میتوانسته و یا دلش خواسته آن میخ ها را تحمل کند و دل ما را بدست بیاورد، یا اینکه بیخیال ما می شود و میرود. انگار هیچ وقت نبوده ایم. انگار ما برایش مثل هزار و یک شی دیگر در زندگی اش تنها تا زمانی که بدرد میخوریم اهمیت داریم. انگار دوست داشتن برایش جاده ای یک طرفه است که فقط دوستدارانش از آن عبور میکنند و او هیچ وقت نباید و نمیخواهد از جایی که ایستاده حرکت کند. آن وقت ما باید بدانیم که چه زمانی می شود نقطه را گذاشت.کِی میشود آخر جمله را اعلام کرد.

البته گفتن ادامه این حرفها چه فایده ای دارد؟ مهم این است که من حالا دارم روی سهراب را دستمال میکشم و اوهم لپ هایش را باد کرده تا من بهتر بنشینم. اینجا در حال حاضر بهترین جای جهان است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر