۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

عشق داند...

خوشم نیامد وقتی آن حرفها را زدی! فحشت دادم: پیرِ خرفت.نوکر ِجمهوری. مرتیکه ی مفنگی! گفتم چه حقی دارد وقتی اینهمه سال رفته آن طرف، حالا بیاید برای ما نسخه بپیچد. برود همانجا بماند.عصبانی بودم که چرا به شجریان گیر داده ای. که اصلا مگر می شود به استاد گیر داد و تو چرا خودت را عَن میکنی؟ که دشمن شادِمان کنی؟ که اینها بگویند ببین چه به جان هم افتاده اند اهالی موسیقی؟ که بشوی هنرمند محبوب فارس و رجا؟ که دیگر دلم نیاید کارهایت را گوش کنم؟ نمی فهمی این یکی ازهر چیزی بدتر است؟ اینکه همه ی آن روزها و شب ها را بریزم دور و به جایش چه بگذارم که هم قد تو باشد؟
 از دستت کفری بودم مثل پسری که از رفتار بد پدرش عصبانی می شود و نمیدانستم تا کی نباید سراغت بیایم.تا کی باید قهر باشم. و کم کم از خاطرم رفتی یا خواستم که بروی.سرم را مشغول چیز های دیگر کردم. تار میخواستم بشنوم؟ میرفتم سراغ جوانترها. علیزاده که نمرده؟ شهناز هم هست. جهانبانی را شنیده ای؟ به به !!چه نوایی! چه مضرابی!... ولی یک چیزی این وسط گم بود. یک حسی که در هیچ کدامشان نبود.یک گوهری که تو داشتی.نمیدانم. مهره ی مار.هیبَت.ریش پرپشت.سبیل های زرد از سیگار... و من ته مغزم دنبال همین ها بودم. اما قهر بودم. غرورم نمیگذاشت سراغت بیایم. دیده ای دلت میخواهد آشتی کنی ولی یک کِرمی می افتد به جانت که با خودت لج کنی.که تحملت را بسنجی؟ امروز تحملم تمام شد. امروز عشق داند را پِلی کردم. دیگر نمیشد. دیگر تو نبودی که برایت ناز کنم و بگویم هنوز قهرم.هنوز دلخورم. نیستم. دیگر دلخور نیستم. دیگرهیچ چیز آنقدر مهم نیست که بودن تو بود. کاش بودی و باز از آن حرفها میزدی. کاش به استاد گیر میدادی. کاش نمی آمدی. کاش نمیمردی.
دلم برایت تنگ می شود. برای آن بداهه نوازی های شب های نیاوران. برای اصفهانت.برای ابوعطا و برای همه ی آن نغمه هایی که فقط تو میدانستی جایشان کجاست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر