۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

تست میشوم پس هستم!

چند روز پیش زنم (که مشاوره میخواند) از من و خودش تستی گرفت تا در کلاس به عنوان تمرین کلاسی نشان بدهد. جواب تست ها را هم بُرد روی نمودار و کلی همان اول نگرانم شد. شاخص هایم زیادی بالا بودند. اما برای اطمینان بیشتر تصمیم گرفت جواب ها را به استادش نشان بدهد. تا دیروز که از کلاس برگشت مشخص شد استادشان فرموده که این آدم یک کمی خطرناک و ضد اجتماعی است و همچنین شاخص مانیا اش هم یک کمی بالاست.مانیا همان شیدایی است. برعکس افسردگی. و اینکه فلان است و بهمان.زن ما هم کلی تعجب کرده و انگار وحی باشد نمودارها را ورداشته آورده بالای سر ما که تو اینطوری هستی و آنطوری. چرا؟ چون تست میگوید!! این وسط هم شناخت ده ساله و زندگی هر روزه شده پشم و گوز خر!! من هم ورداشتم یک نامه به استادش نوشتم! این هم متن نامه :

(اسمش را فاکتور گرفتم)
جناب آقای ....
من شما را نمیشناسم یا در واقع بهتر بگویم  شناختی از شما ندارم.اما به لطف تست MMPI  و علم روانشناسی، شما شناخت نسبتا جامعی از من دارید ویا فکر میکنید که دارید! و دلیل نوشتن این نامه هم دقیقا همین است. نه اینکه آنچه شخص شما و یا دیگران درباره ی من فکر میکنید برایم اهمیتی داشته باشد.خیر. بنده مدتهاست به نظر دیگران درباره ی خودم اهمیتی نمیدهم. اما اینکه به شما و همکاران و دانشجویانتان نشان بدهم علم تان از بیرون و ورای نظریات روانشناختی و حکم های کلیّتان- که بیشترشان از نظر شما مطلق و انکار ناپذیرند- ، خارج از کلاس های سرشار از خنده و شادیتان و به دور از جلسات گریه و زاری و تخلیه روحی و روانی مراجعتان چگونه به نظر میرسد برایم اهمیت دارد.
بگذارید با این جمله شروع کنم "روانشناسان کشیشان عصر مدرنند".جمله ی عجیبی است. نسبت دادن یکی از برجسته ترین دستاوردهای خِردگرایی و علم باوری در قرون معاصر به یکی از بزرگترین نمادهای ترویج خرافه، تحجر و خشونتِ افسارگسیخته در قرون وسطی می تواند در نگاه اول غلط و مهمل به نظر برسد. اما اجازه بدهید توضیح بدهم. همان طور که میدانید ( در واقع امیدوارم بدانید) کشیشان در قرون وسطی خود را نماینده تام و تمام خدا و کلیسا می دانستند. آنها بودند که راه و روش رستگاری و خوب زیستن را برای مردم تدوین می کردند و معتقد بودند تنها راه خوشبختی و سعادت از معبری میگذرد که آنها دربانش هستند. برای مردم از هر دری سخن میگفتند. خود را به تمام لایه های زندگی انسان از آداب سخن گفتن و نحوه ی مواجهه با مشکلات و مرگ عزیزان تا روش های استحمام و آمیزش جنسی وارد کرده بودند و از آنجا که معیارشان ( با این که خودساخته بود و سالها و قرن ها با معیار های اخلاقی مسیحیت فاصله داشت) در نزد خودشان و مردم مطلق و خدشه ناپذیر بود، خود را محِّق میدانستند تا هر تفکری خلاف آن را تحقیر و تکفیر کنند. از این رو به هر کسی که راه دیگری را جستجو میکرد و یا به دنبال اخلاق، خارج از کلیسا میگشت انگ و عنوان کافر و ملحد میزدند که نتیجه اش میتوانست طرد شدن از اجتماع و جامعه و یا در حالت افراطی مرگ باشد. برای آنانی هم که در خانه هایشان، در گوشه های نمور و تاریک تنهایی شان، علی رغم اعتقاد راسخشان به کلیسا، گاهی و از سر نادانی خلافی مرتکب میشدند و از آن قوانین عدول میکردند، اعتراف را اختراع کردند. بازگو کردن گناهان برای آمرزیده شدنشان، برای خلاصی از همه ی آنچه که چون یوغی بر گردن فرد باقی می ماند اگر آنها حرفهایش را نمی شنیدند و طلب آمرزش نمیکردند.
و حالا شما روانشناسان عصر مدرن.شما هم درست به مثابه کشیشان، معتقد به دانستن یگانه راه خوشبختی و سعادت مردم هستید. شما هم قوانینی را تدوین کرده اید تا بتوانید وارد خصوصی ترین و جزئی ترین لایه های زندگی و فکر ما – انسانها- شوید. شما هم برای افرادی که شما و سلطه ی شما را به زندگی شخصیشان نمی پذیرند هزار و یک انگ و عنوان دارید.پارانویا، مانیا، اسکیزوفرن، دو قطبی، ضد اجتماعی و عناوین بسیار دیگر که برای چسباندن آنها تنها نیازمند یک تست ساده هستید!! نقطه اتکای شما هم به ستونِ استواری است.علم.دانش.آمار.تجربه. اما هم من و هم شما میدانیم که تمامی این مفاهیم از چه عدم قطعیت فراوانی در درون خود رنج میبرند. حتی اگر روش های استقرایی را در علوم نظری و مجرد همچون ریاضیات و یا فیزیک بپذیریم اما شما روانشناسان گاهی فراموش میکنید آنچه روبرویتان ایستاده انسان است. موجودی با پیچیدگی های بسیار از نظر جسمی و روحی. روابط گسترده و پیچیده، دلبستگی ها،نفرت ها، غم ها، شادی ها، پیروزی ها و شکست ها، افکار و اندیشه ها، از انسان آنچنان ساختار پیچیده و کلاف سردرگمی میسازد که به گواه تاریخ، تلاش برای یافتن سرِنخِ این کلاف هزاران سال است بی نتیجه مانده و اوضاع اگر بدتر نشده باشد، بهترهم نشده.چرا؟ چون شما برای تحلیل روان من به عنوان یک انسان متوسل به روشی می شوید که درباره ی یک ذره و یا یک عنصر کاربرد دارد. و جالب آنکه حتی درباره آن ذره نیز قطعیتی وجود ندارد.(درباره کوانتوم بخوانید) چه برسد به یک انسان. بگذارید شما را به خودتان ارجاع بدهم.البته قصد ندارم از شما به عنوان مثالی برای اثبات حرف هایم استفاده کنم اما شما به عنوان یک انسان تا چه اندازه خود را موجود پیچیده ای میدانید؟ تا چه اندازه میتوانید با قاطعیت درباره ی آنچه که هستید حرف بزنید؟ البته شاید بتوانید اما بعید میدانم این شناخت و قطعیت را از راه تست های مختلف روانشناختی بدست آورده باشید.انسان به درون خود میرود ، کاوش میکند، می جنگد و سپس خود را میشناسد. البته منکر نمی شوم که روش ها و آزمونها میتواند در شناخت بهتر کمک کند اما صحبت من از قطعیت آنهاست. صحبت من از انسان است.
و اما درباره معنای آنچه که درباره ی من فهمیده اید. اینکه من موجودی ضد اجتماعی هستم. برجسته ترین شاخص در نیمرخِ من.نمیدانم در علم شما جایی برای آگاهانه بودن ویژگیی از شخصیت وجود دارد؟ آیا شما میتوانید تفکیکی مابین آنکه به دلیل ناهنجاری های اجتماعی و خانوادگی تبدیل به فردی ضد اجتماعی و افسار گسیخته میشود با فردی که دانسته و به دلیل شناخت –گیریم نه خیلی عمیق- از جامعه و مناسباتش تبدیل به فردی ضد جامعه و اجتماع می شود، قائل شوید؟ اصلا اجتماع از نظر شما چه تعریفی دارد؟ آیا باز هم میخواهید به تعاریف کهنه و قدیمی از اجتماع برگردید؟ برای من - مخصوصا در ایران- اجتماع آنچنان مفهوم قابل احترامی نیست که برای ضد آن بودن بخواهم خودم را سرزنش کنم. مجموعه ی از انسانهای درهم و مچاله شده با آینده ی نامعلوم که در دوری باطل گرفتار شده اند و برای رهایی خود قائل به کوچکترین حرکتی نیستند. بله!! اگر من فردی ضدِ این اجتماع هستم.کاملا میپذیرم. در ثانی شما برای این اجتماع چه چیزی تجویز کرده اید؟ روش های شما، حتی در غرب که بهشت روانشناسان است به نتیجه ی مثبتی رسیده است که حالا من یا امثال من را در ایران برای ضد بودن با اجتماعی که ساخته اید سرزنش میکنید؟ همانگونه که گفتم روانشناسان از نظر من دقیقا نقش کشیش ها را بازی میکنند. کشیش ها بازوی حکومت ها برای ساکن و بیخطر نگاه داشتن مردم بودند. دقیقا نقشی که به روانشناسان محول شده. شما تک تک افراد جامعه  را تبدیل به انسانهایی می کنید که در اوج فلاکت نمیه پر لیوان را ببینند و در حالی که دارند زیر بار فقر، تبعیض و ظلم له می شوند، همیشه لبخندشان را حفظ کنند و برای شما همین کافی است. جامعه ای با لبخندان بی شمار روی لب ها. جامعه ای منفعل. بدون کوچکترین طغیان یا سرپیچی از قوانینی که شما وضع کرده اید، که دولت ها وضع کرده اند. شما به دنبال انسان های متوسط هستید. به دنبال جامعه ای متوسط و بی خطر که همیشه شاد است اما برای چه را هنوز نمیداند.
در آخر بگذارید تفاوت بزرگی را که بین شما (روانشناسان) و نویسندگان و هنرمندان وجود دارد برایتان بگویم، شاید کمی بیشتر به تفاوت های آنها احترام بگذارید. به قول فروید " روان رنجوری و آفرینش هنری از هم تفکیک ناپذیرند". پس بگذارید همین اولِ کار حسابمان را صاف کنیم.من منکر وجود مشکلات روحی و روانی در خیل عظیم هنرمندان و نویسندگان نیستم. اما همان گونه که گفتم این جماعت تفاوت عمده ای با دیگر بیماران شما دارند.آنها آگاهانه در این راه گام برمی دارند.آنها از آنچه هستند آگاهند و همین آنها را تبدیل به انسان های بزرگ و منحصر بفرد میکند. آنها نه با مراجعه به شما برای اعتراف که با فرو رفتن در درون خود ریزترین جزئیات روح خود را مثل ذره های طلا بیرون میکشند و تشریح میکنند. برای همین است که در آثارشان میتوانید لایه هایی از وجود آدمی را ببینید که نه با تست های عجیب و غریب شما و نه با اعتراف های خوردکننده تان دیده نمی شود. و جالب اینجاست شما برای بسیاری از پرسش هایتان به آنها مراجعه میکنید. آنها سالهاست به جای شما در حال کنکاش روح آدمی هستند با این حال نه قضاوت میکنند و نه راهکاری ارائه میدهند و باز به همین خاطر است که پس از گذشت هزاران سال همچنان آنها استوار ایستاده اند و کشیشان قرون وسطی مدتهاست که به تاریخ پیوسته اند. بگذارید کمی تخیل کنیم! مثلا ونگوگ را بیاوریم پیش یکی از همکاران شما و او به ونگوگ بگوید از خودت بگو و او بگوید. بعد از چند جلسه مشاوره و روانکاوی، ونگوگ به آغوش جامعه برگردد و تبدیل به انسانی مفید و بی خطر برای اطرافیانش شود. خب می شود بفرمایئد تکلیف تابلو گل های آفتابگردان چه می شود؟ یا تابلوی کلاغ ها در مرغزار؟ میتوانید جامعه ای را تصور کنید که نه داستان و شعری برای خواندن داشته باشد و نه اثری هنری برای لذت بردن؟ میتوانید محو شدن تدریجی همه ی آنچه که زندگی را برای ما کمی قابل تحمل می کند ببینید؟ هرگز نمیگویم ونگوگ از آنکه جزر بکشد و یا به دوستش حمله کند احساس خیلی خوبی داشته! اصلا بحث این نیست. حرف من بر سر به رسمیت شناختن نگاه افراد مخالف اجتماع و قوانین معمول به عنوان یک نگرش آگاهانه و انتخابی است. شما نمی توانید به این دلیل که عده ای با قوانین شما زندگی نمی کنند و به چارچوب های شما بی اعتنا هستند به آنها انگ بچسبانید.این دقیقا همان رفتار قرون وسطائیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر