۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

تُوتو

پدرم که از شکار برگشت مثل همیشه یک میمون در کیسه ی پشتی اش تلو تلو میخورد و آن یکی را بقچه پیچ کرده و روی شانه اش انداخته بود. اما چیزی که ایندفعه با همیشه فرق داشت توده ی سیاه و پرمویی بود که روی سرش جا خوش کرده بود و از دور به پدرم ابهت یک رئیس قبیله را می داد.تا به نزدیک کلبه برسد همه فکر کردیم برای خودش کلاهی از پوست میمون درست کرده اما جلوی در که رسید و بالا و پایین رفتن آرام آن توده را دیدیم شصتمان خبردار شد که یکی به اعضای خانواده مان اضافه شده است.مادرم همیشه این جمله را می گفت.پدرم میمون های شکار شده را تحویل زنان قبیله داد و داخل کلبه رفت.بعد از چند لحظه مادرم را هم صدا زد. مادرم هم داخل شد.اما به ما اجازه داخل شدن نداد. از بیرون میشد صدایشان را شنید که با هم بلند بلند حرف می زنند. هر چند هیچ وقت مادرم این بحث ها را ادامه نمی داد و دست آخرهمه چیز به خواست پدرم ختم می شد. اما آن روز حرف هایشان بیشتر از همیشه طول کشید. ولی طبق معمول با فریاد پدرم قائله تمام شد. درِ کلبه باز شد و پدرم بدون کلاه اش بیرون آمد و به طرف دیگر مردان قبیله رفت. بعد از چند لحظه مادرم هم بیرون آمد. توده ی پشمالویی را بغل کرده بود و نگاهش می کرد. یک بچه میمون که امروز صبح پدرم ، مادرش را کشته بود. حالا هم داشت با چشمان گرد و درشتش مادرم را نگاه می کرد. برای مادرم البته چیز عجیبی نبود.تا به حال بیشتر از 3 یا 4 میمون را بزرگ کرده بود و حالا همان ها داشتند همین حوالی دهکده با ما زندگی می کردند. مادرم سینه اش را نزدیک دهان بچه میمون برد و او هم بدون معطلی سینه را به دهان گرفت.از چهره ی مادرم میشد فهمید که دارد نوک سینه اش را گاز می گیرد اما او به این کار عادت داشت و می دانست که بعد از چند بار شیر خوردن یاد می گیرد که چکار باید بکند. بچه میمون همین که شیر می خورد دستانش را دور گردن مادرم حلقه کرد و پاهایش را دور شکم چاق مادرم انداخت.خیلی زودتر از آنچه فکر می کردیم به مادرم عادت کرده بود و این خبر خوبی بود. بچه میمون هایی که دیرتر عادت می کردند بعد از بزرگ شدن دیگر اطراف قبیله نمی ماندند و به جنگل بر می گشتند و این خطر کشته شدنشان را زیاد می کرد. چندین بار پیش آمده بود که یکی از مرد های قبیله با جسد میمونی که تا همین چند ماه پیش در خانه اش غذا میخورد، به قبیله برگشته باشد. این جور وقت ها میمون را نمی خوردند.برایش گودالی می کندند و مثل یکی از اعضای خانواده برایش عزاداری می کردند.
پدرم که برگشت و بچه میمون را در حال شیر خوردن دید کمی خیالش راحت  شد و دستی به سر مادرم کشید. در قبیله ی ما این نشان تشکر زیاد است. مادرم هم لبخندی زد. حالا آن بچه میمون رسما به عنوان عضوی از خانواده ی 5 نفره ی ما پذیرفته شده بود و حکم یکی از برادرهایمان را داشت و باید برایش اسمی انتخاب می کردیم. پدرم این کار را به عهده ما بچه ها می گذاشت و ما هم همیشه سر این موضوع کارمان به دعوا می کشید. اما این بار مصمم بودم که اسم برادر جدید را من انتخاب کنم." تُوتو".
این اسم را زمانی که به سالهای بعد- آن زمان که بخواهم خانواده ای و فرزندی داشته باشم - فکر میکردم برای پسرم انتخاب کرده بودم و حالا نسبت به این بچه میمون حسی درست مثل یک برادر بزرگتر یا یک پدر را داشتم . انگار بخواهم زودتر آینده ام را ببینم.بالاخره با کلی دعوا و بحث و با وساطت پدرم، توتو به دنیا آمد و  من از آن به بعد احساس یک پدر خوانده را برای توتو پیدا کردم. برای خودم حقی بیشتر از دیگران حتی از پدرم نسبت به آن بچه میمون قائل بودم.زمان شیر خوردنش را به مادرم یادآوری می کردم.مراقب بودم سگ های دهکده سراغش نروند. موهایش را تمیز میکردم. هفته ی یکبار در برکه ای که همان حوالی قبیله بود او را می شستم و شب ها کنار خودم می خواباندمش. او هم نسبت به من احساس نزدیکی بیشتری می کرد.اگر از چیزی وحشت می کرد یا خطری تهدید اش کرده بود با جیغ و فریاد خودش را توی بغل من می انداخت و آنجا ساکت می شد. اگر چیزی می خواست سراغ من می آمد و چشمانش را طوری برایم گرد می کرد که نمی توانستم در برابر خواسته اش مقاومت کنم. در قبیله همه از نزدیکی من و توتو حرف میزدند. پدرِ او را نه پدرم که من می دانستند و اگر شکایتی یا حرفی درباره توتو داشتند به سراغ من می آمدند. حالا مسئولیت یک موجود زنده ،یک بچه را پذیرفته بودم در بین همسن و سالانم جایگاه بالاتری از یک کودک برای خودم تصور میکردم و مشغله های کودکانه ام را رها کرده بودم. توتو هم متوجه این جایگاه شده بود و برای اینکه این موضوع را نشان بدهد تقریبا همیشه طوری روی شانه ام می نشست که انگار تحت فرمان و دستور من است.
کم کم توتو بزرگ می شد و با اینکه من هم به همراه او بزرگتر می شدم اما سرعت رشد او و تفاوت هایش نسبت به گذشته بزرگ شدنش را بیش از هر چیزی نشان می داد و این به معنای فرا رسیدن زمان جدایی او از قبیله بود. طبق قانون قبیله هر حیوان اهلی تا زمانی که نتواند غذایش را بدست بیآورد می تواند در دهکده بماند اما از آن روز که توانایی سیر کردن خودش را داشته باشد باید از آنجا برود. البته میتواند همان حوالی قبیله بماند اما دیگر حق ورود به دهکده را ندارد. توتو داشت به این مرز نزدیک می شد. حالا دیگر به راحتی از درخت ها بالا می رفت.میوه های سخت را می شکست و میتوانست برای خودش کِرم و سوسک بگیرد و دیگر نمی شد مدت بیشتری او را در دهکده نگه داشت. هر چند برای او هم بهتر بود. زندگی به عنوان یک موجود آزاد چیزی نیست که بتوان آن را از حیوانات جنگل گرفت و برای من به عنوان فردی از قبیله، این یک قانون غیر قابل تغییر بود. یک احساس درونی.
روزی که توتو را به نقطه ای دورتر از همیشه بردم و به او فهماندم که دیگر حق ورود به دهکده را ندارد ، احساس پدری را داشتم که فرزندش را از قبیله طرد می کند. بدون آنکه بخواهد و تنها بدلیلی که برای قبیله مهم است و نه خود او. شاید این آزمونی بود بسیار زودتر از زمان خود برای من. توتو هم با اینکه درکی از دلیل این کار نداشت اما پذیرفت و خیلی زود در اعماق جنگل ناپدید شد. زمانی که به دهکده باز می گشتم میدانستم که احترام زیادی در بیم همسالان و حتی بزرگتر های قبیله بدست آورده ام.من درست مثل یک مرد بالغ رفتار کرده بودم و قوانین را آنگونه که باید می بود پذیرفته و انجام داده بودم. اما درست مثل یک مرد بالغ غم و غصه ام را هم از رفتن توتو با خود به قبیله آورده بودم و میدانستم که تا سالها با من خواهد بود.
بعد از آن روز توتو را به جز چند بار دیگر در اطراف دهکده ندیدم، اما تا همین امروز که مرد بالغی شده ام، هر بار که پدرم و مردهای دیگر از شکار میمون بر می گردند ، منتظرم تا جسد توتو را برایم بیآورند. برای همین از همان روز رفتنش گودالی درست کنار برکه ای که او را آنجا می شستم، کندم تا خودم را برای آمدنش آماده نگه دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر