۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

فراغت

فراغت. کلمه ی که این روزها حکم جن را پیدا کرده و من حکم بسم الله.این وسط هم وقتی همه ی کارها را یکجوری راست و ریس میکنم که برای خودم یک زمانی پیدا کنم تازه نوبت آدم ها میرسد که نمیدانم چطور از دستشان خلاص بشوم و بدتر از همه اینکه مزاحم ترین این آدم ها می شود شریک زندگی ام که از همه ی اطرافیان بیشتر توقع دارد و یک جوری خودش را صاحب وقت و فکر و هر کاری که میکنم میداند. هر چه هم برایش توضیح میدهم که باور کن من هم مثل هر موجود زنده ی دیگری نیاز دارم که یک زمانی را برای خودم باشم و کسی به کارم کاری نداشته باشد، اولش با یک قیافه ای نگاهم میکند که خب تو خیلی بیخود میکنی و اگر اینطوری فکر میکنی پس چرا من را آوردی توی زندگیت و مگر نمیدانی زندگی مشترک یعنی چه؟ و شوهر های مردم را ببین!! بعد که دوباره برایش توضیح میدهم و چند تا مثال می آورم که تو خودت وقتی گرفتاری محل سگ هم به کسی نمیگذاری و همه ی حواست پی مشغولیات خودت است، ایندفعه قیافه اش را عوض میکند و از اینکه تو دیگر دوستم نداری و احتمالا زیر سرت بلند شده و توی آن خیالات و فکرهایت داری به کس دیگری فکر میکنی، یک ساعت برایم حرف میزند تا آخر به گوه خوردن بیوفتم و بنشینم قسمت صد و پنجاهم سریال حریم سلطان را همراهش ببینم!! و توی سرم به این فکر کنم که واقعا زندگی مشترک یعنی چه؟ و اصلا این کلمه ی مشترک را کدام احمقی به این زندگی چسبانده که اینطوری مثل پتک هر روز توی سر ما میخورد؟ و فکر میکنم چرا انقدر سخت است که به این جماعت بفهمانی که نوشتن برای من (ما) مثل پختن غذا یا شستن ظرف نیست که بگویی برایش یک ساعت وقت میگذارم بعد می آیم کنارت مینشینم و از حرفهایی که امروز توی اداره با کارمند بغل دستی ام درباره اضافه کار و کارانه و هزار موضوع چرت دیگر زده ام تعریف میکنم! چرا انقدر سخت است که کسی بفهمد این کار(نوشتن) یک کار مزخرفِ وقت گیر و حوصله سربر است که وقتی گرفتارش می شوی نمیتوانی همین طوری رهایش کنی و کنارش بگذاری و تازه اگر به هزار و یک دلیل یک چند وقتی سراغش نروی ، عذاب وجدانش دیوانه ات می کند و همش مثل یک نفر که تا حلق اش بالا آمده و میخواهد بالا بیاورد منتظری تا یک جایی پیدا کنی و خودت را خلاص کنی!
تازه بدبختی اینجاست که وقتی هم بعد از عبور از هفت خوان دعواهای روزانه و پیچاندن این و آن میتوانم برای خودم یک فراغتی پیدا کنم، آنقدر فکر و خیال توی این سرم میچرخد و یاد کارهایی که میخواستم انجام بدهم می افتم که گوه گیجه میگیرم و  ته ته اش می شود این غرهایی که مینویسم که دیگر حوصله ی خودم را هم سربرده.
آخر هم اینکه وولف یک کتابی دارد به نام "اتاقی از آن خود".در آن کتاب روی حرف اش بیشتر با زن هاست که اگر میخواهند نویسنده بشوند، چه چیزهایی نیاز دارند و چه کارهایی باید بکنند. یکی از آن چیزها اتاقی است که بروند آنجا و بدون مزاحم بشینند و فکر کنند و بنویسند. اما فکر کنم وولف یادش رفته یا این مشکل را نداشته که اگر آن اتاق توی یک خانه پنجاه متری باشد که اتفاقا یک اتاق دارد و همه چیز را به زور چپانده ای آنجا و هر ده دقیقه یکبار زن ات  از روی علاقه!!! درش را باز  کند و بیاید آن چیزی را که نوشته ای بخواند و اگر اجازه ندهی هزار تا تهمت بچسباند روی پیشونی ات، آن وقت چه باید کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر