۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

بیا تا برایت بگویم چه اندازه ...

وقتی بچه تر هستی  تنهایی برایت حکم بی محلی را دارد.اینکه مثلا فلان دوستت امروز تحویلت نگرفته یا اینکه پدر یا مادرت آن پولی را که میخواستی تا فلان چیز را بخری یا فلان کار را بکنی بهت نداده اند و تو حالا گوشه ی اتاقت نشسته ای و به این فکر میکنی که هیچ کس در این دنیا تو را درک نمیکند و خیلی تنها هستی و دلت میخواهد خودت را بُکشی و کلی از این فکر های تین اِیجِری که تا خود فردا صبح هم دوام ندارند و با یک ماچ و قربان صدقه ی الکی همه اش دود  می شود و میرود هوا، تا دفعه ی بعد که باز همان آش است و همان کاسه. اما بزرگتر که می شوی و پای ات را از جمع دوستان محله و کوچه و جمع خانواده ات بیرون میگذاری و با آدم های جدید آشنا می شوی و موقعیت های متفاوت را تجربه میکنی و کم کم فکر و شخصیت ات شکل میگیرد، آن وقت است که آرزوها و دغدغه هایت هم به تناسب بزرگ و بزرگتر می شوند و هی توی سرت وول میخورند و اگر کمی هم (مثل من) آدم گوشه گیری باشی و با خودت درگیر باشی و بنشینی بهشان پر و بال بدهی ، یک زمانی می رسد که از دستشان خسته می شوی و فکر میکنی که دیگر نمیکِشی و باید بروی حرفهایی که توی سرت هست و دارد مثل خوره مغزت را میخورد را با یکی دیگر بزنی. حالا ست که می افتی دنبال آدمش. هر دری را میزنی و برای هر کسی که در را باز میکند مینشینی و از سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکنی. انتظار هم داری که بعد اینکه حرفهایت تمام شد او هم حرفهایی از جنس حرف تو بزند و تو ببینی که فقط توی مغز تو نیست که انقدر همه چیز درهم و برهم است ومثلا کمی احساس همدردی بهت دست بدهد.اما زکی! (راستی این را هم بگویم، اینکه میگویند آدم فقط حرف میزند تا خودش را خالی کند، حرف خیلی چرتی است، آدم حرف میزند تا یکی مثل خودش را پیدا کند. تا بفهمد در این دنیا تنها نیست والا مثل آن پیرمرد بدبخت میتواند با اسبش که تازه اظهار فضلِ الکی هم نمیکند دردلش را بگوید).از این در و آن در زدن  و نگاه های عاقل اندر سفیه که خسته شدی، تصمیم میگیری همه ی نیروی ات را صرف پیدا کردن کسی بکنی مثل خودت .یک نیمه ی گمشده.یک دختر(پسر)رویاها که اتفاقا جنس مخالف هم هست و هر چه داری و نداری را میخواهی توی او پیدا کنی و تا آخر عمر هَپی اِند زندگی کنی.با خودت هم فکر میکنی خوبی اش این است که جنس مخالف است و بغیر از نیازهای فکری و روحی و عاطفی ات میتواند نیاز های دیگر ات را هم برآورده کند و اگر بغلش کردی و دلت خواست ببوسی اش کسی بهت انگ گِی و لِز بودن نمیزد. با این فکر و خیالات راه می افتی و دنبال دختر(پسر) آرزوهایت می گردی و با هزار مصیبت و بدبختی و خودگول زنک  یک نفر را پیدا میکنی که در بهترین حالت درصدی از آن ایده آل های تو را دارد و بقیه اش را هم که یا فاکتور میگیری یا امیدواری بعدا پیدا بکند(خب آدم است، سنگ که نیست. میتواند یاد بگیرد).بالاخره ازدواج میکنی و درست آن زمان که طبق پیش بینی هایت باید همه چیز درست باشد و زندگیی که میخواستی استارت بخورد تازه میفهمی که ماشین و جاده را کلا اشتباهی سوار شده ای و حالا هم  یا باید تا آخرش بروی و خفه خون بگیری یا اینکه خودت را پرت کنی بیرون که آن هم خایه میخواهد که ما نداریم و مجبوریم همان خفه خون بگیریم. بعدشم هم میفهمی هدف از ازدواج اتفاقا برآوردن همان نیازهای پریودیک مسخره ی بکن تو و درآر و آخ و اوخ است و بقیه در همان محدوده ی نیازهاست که معنی دارد و بعد که کمر خالی شد و میل فروکش کرد، هر کسی دوباره میرود سی خودش و دنیای خودش و باز تو میمانی و کلی حرف و فکر توی سرت که حالا دیگر امیدی حتی به پیدا کردن گوشی برایش نداری. حالاست  که دیگر از دست دوست و زن و پدر و مادر و ازدواج و حرف زدن وحرف زدن و افشا کردن درونت برای دیگران خسته شده ای و فقط میمانی خودت و خودت. اینجاست که دوباره تنهایی سراغ آدم می آید. اما اینبارنه با یک حس گذرا و شب تا صبحی که با یک عزیزم و قربونت برم تمام شود.نه. این بار دنیایی تو را در خودش میگیرد که هر لحظه دیوارش  ضخیم و ضخیم تر می شود و تو را مثل یک زندانی در خودش حبس میکند. دنیایی که میدانی هر رخنه از بیرون، هر چشمی که بخواهد نگاهی به درونش بی اندازد، هر تلاش برای بازگو کردن آنچه در آن اتفاق می افتد، تنها به عمیق تر شدنش منجر می شود و تو را بیشتر در درونش غرق میکند. اینجاست که مثل یک دور باطل بیشتر از آدم ها فاصله میگیری و بیشتر توی خودت چمباتمه میزنی و اتفاقا میترسی از اینکه کسی بیاید و روی شانه ات بزند و بپرسد آنجا چه خبر است؟ دلت میخواهد تو را با دنیایت تنها بگذارند. دیگر تنهایی برایت یک موقعیت دلهره آور نیست، اذیتت نمیکند. مثل نئشگی می ماند.تلفیقی از گیجی و سرخوشی و بی قیدی. بی تفاوتی نسبت به همه چیز و همه کس.
 اما گاهی وقت ها -  که فکر میکنم روز به روز که می گذرد این گاهی ها بیشتر و بیشتر می شود تا زمانی که خودت را یک جوری از شر هر چه هست خلاص کنی- آنقدر حجم و وزن این تنهایی زیاد می شود، آنقدر خودت را دور از هر چیزی که در اطرافت جریان دارد میبینی که نمی توانی در درونت تحملش کنی، دلت میخواهد بروی و یک جایی فریادش بزنی تا کمی از بارش کم بشود. تا دوباره برایت قابل تحمل بشود. و این جا، این مکانی که می شود به آن پناه برد و راحت داد زد و به کسی هم برنخورد، برای من و خیلی های دیگر همین صفحه ی سفیدی است که جلویمان است و هر چه داریم را رویش خالی میکنیم.هرچند اینجا هم باز خودمان را گول میزنیم.ما حتی اینجا هم بیشتر با خودمان حرف میزنیم تا دیگران.اینجا هم باز تنهایی است که همه چیز را در بر گرفته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر